۱۳۹۵/۰۴/۱۲

Afghanistan the main victim of the war between Russia and America

افغانستان قربانی اصلی جنگ میان روسیه و امریکا

پنج هزار سال بعد کودکان مسیحی در مکتب های شان در منطقه ای به نام اراکوزیا که در محدوده قندهار کنونی خواهد بود، تاریخچه ای تلخ سرنوشت یک ملتی را که حدود پنج هزار سال پیش درین سرزمین زندگی میکردند، چنین میخوانند:

بود نبود یک کشوری بود بنام افغانستان در همین منطقه که حالا سرزمین خورشید و تابناک تندروان مسیحی جهان است. درین منطقه انسان هایی زندگی میکردند که همدیگر را انسان های مساوی نه، بلکه گروه های مختلفی از اقوام میدانستند. یک تعداد شان خود را اوغان و صاحبان اصلی این سرزمین میدانستند، یک تعداد دیگر خود را هزاره، یک تعداد دیگر خودشان را تاجک و یک تعداد دیگر شان خود را ازبک و پشه ای و نورستانی و بعضی نام های دیگری هم داشتند که امروز از آنها هیچ اثری باقی نمانده است.

در آن زمان دو قدرت سیاسی و دو قطب اصلی قدرت که یکی سوسیالیسم را بهترین راه میدانست و به نام روسیه یاد میشود، در همسایگی این کشور واقع بود، و از سوی دیگر کشوری که به نام امریکا یاد میشد، و سردمدار امپریالیسم بود از آنسوی کره زمین آمده و هر دوی آنها در همین منطقه که افغانستان نام داشت، با هم مقابل شده بودند.

اول روسیه به این سرزمین حاکم بود و از اقوام اوغان دفاع میکرد، سپس امریکا از دین اسلام استفاده ابزاری کرده، و گروه های جنگجو را در پاکستان تربیت میکرد تا در مقابل روسیه بجنگند.

این جنگ که بنام جنگ سرد یاد میشد، اما خیلی گرم بود، برای مردم و اقوام مختلف این سرزمین بسیار تلفات سنگین داشت، با وجودی که این کشور همه چیزش را از دست داده بود، در عین حال میلیون ها انسان این سرزمین، درین جنگ از بین رفت.

امریکا به کمک دو کشوری دیگری که در آن زمان وجود داشت، یکی آن عربستان نام داشت و دیگری هم پاکستان که در همسایگی افغانستان موقعیت داشت و با افغانستان مرز آزاد داشت، گروه های تندرو دینی و بی سواد و وحشی را به نام مجاهدین تربیت میکرد و به آنها اسلحه میداد تا شامل افغانستان شده و در مقابل روسیه بجنگند. به آنها در آن زمان گفته میشد که دین شما اسلام است و اسلام اجازه نمیدهد که کشور شما در دست غیر مسلمان ها باشد، شما از طرف دین تان دستور دارید که باید بر ضد روسیه بجنگید.

روسیه هم به دولت افغانستان اسلحه میداد و نصف مردم افغانستان در یکسوی جبهه و نصف دیگر در  سوی دیگر، یکی به نفع روسیه و دیگری به نفع امریکا اما با نام مستعار دین و جهاد با هم میجنگیدند. سال ها همدیگر را کشتند، آنقدر به همدیگر ظلم کردند که کوچه ها پر از سر های بریده انسان شد و جوی های آن شهر پر از خون انسان شد.

جنایاتی که درین سرزمین رخ داد، بی نهایت وحشتناک بود. سینه های زنان بریده شد، به سر های انسان ها میخ کوبیده شد، انسان ها زنده در کوره های آتش سوزانده شد، زائیدن زن حامله به صورت آشکار با بستن زن بر درخت، در وسط شهر مشاهده شد و جنایات وحشتناک دیگر که گفتن آنها اصلاً برای روحیه انسان های سالم خوب نیست، اتفاق افتاد ... اما جالب این است که مردم این کشور پنجاه سال با همدیگر جنگیدند و هرگز هوشیار نشدند و درک نکردند که آنها نباید همدیگر خود را بخاطر دو کشور قدرتمند دیگر بکشند !!!
بلاخره روسیه و گروه طرفدارش درین جنگ شکست خورد و این مردم این کشور هنوز هم با همدیگر در جنگ بود، اما نمیدانستند که برای چی با همدیگر میجنگند. خصومت ها عمیق شده بود و حس انتقام شعله ورتر میشد و میلیون ها انسان این سرزمین قربانی این جنگ احمقانه شده بود.

آن زمان دیگر نه دین برای شان مهم بود، نه ثروت، نه ملت، نه کشور، نه مسلمان و نه غیر مسلمان، فقط میجنگیدند و همدیگر را میکشتند، و سازمان های اطلاعاتی بیرونی نیز به این جنگ ها شدت میبخشید.

امریکا که ازین جنگ وحشت زده شده بود و هر روز این جنگ را از ستلایت تماشا میکرد، منتظر فرصت بود که این کشور را تصرف کند، اما هنوز از توان جنگ این مردم هراس داشت و هر روز یک نیروی جدیدی از آدرس دین اسلام در پاکستان میساخت و آنرا وارد صحنه سیاسی افغانستان میکرد.

این بار نیروی جدیدی ساخت به نام طالبان و آنها را وارد صحنه نبرد در افغانستان کرد. این نیرو که از قوم اوغان تشکیل شده بود، آن قدر وحشی، تندرو، ظالم و خونخوار تربیت شده بود، که در زمان کمتر با وحشت و خونخواری، توانست تمام نیرو های درگیر نبرد درین سرزمین را شکست بدهد و تقریباً نود فیصد افغانستان را برای هفت سال متمادی، با زجر و شکنجه ای تمام مردمان غیر پشتون و غیر نظامی این کشور، تصرف کرد و بر مردم زجر کشیده از جنگ این کشور حکومت کرد. رهبر این گروه ها اشخاصی بود از کشور های چون عربستان و پاکستان که وجود خارجی نداشتند، اما فقط به نام حضور داشتند.

زمانی فرا رسید که این مردم آن قدر از جنگ خسته شده بودند که دیگر توان توقف آنرا نداشتند. همه این مسلمان ها رفته و از مسلمانی خود بیزار نزد امریکا و اروپا زانو زده و از آنها خواست که بیائید و همه ای ما را بکشید که این جنگ متوقف شود.

آنها هم با ساختن یک خبر دروغ در رسانه ها، بر این کشور حمله کرده و تنها کسانی را که از جنگ طالبان باقی مانده بودند را از بین بردند و این کشور را تصرف کردند.

درین کشور که مردم در جریان 50 سال جنگ نتوانسته بودند به مکتب بروند، نسل های بی سواد روی کار آمده بود و هیچ کسی درین کشور سواد کافی نداشت و بناءً هیچ کسی نفع و ضرر خود و کشور خود را به درستی درک نمیکرد.

امریکا اول یکتن از اتباع خود را که اصلیت او برمیگشت به اقوام مهاجر اوغان در امریکا، و یک شخص کاملاً بی سواد بود، و از تکلیف مالیخولیا طوری رنج میبرد که همیشه یک چشمش می پرید، را در یک انتخابات دروغین منحیث رئیس جمهور افغانستان معرفی کرد.

آنها به نام کمک به مردم افغانستان و دفاع از کشور خود، به افغانستان حمله نظامی کردند. آنها همه چیز را برای مردم بی سواد و جنگدیده این کشور سرچپه معرفی میکردند، طوری که زهر را پادزهر، راه های رکود اقتصادی را، راه های رشد اقتصادی، راه های جنگ را، راه های صلح، راه های پیروزی را راه های شکست و بلاخره فقر و بدبختی و فلاکت را سعادت و خوشبختی معرفی میکردند. مردم بدبخت، بی سواد و جنگدیده این کشور نیز خوش باورانه به همان راه های که آنها معرفی و تحمیل میکردند، میرفتند.

برای آنها پروژه میدادیم زیر نام کمک به مردم افغانستان اما هدف اصلی پروژه های ما تشویق مردم به سکچولیتی یا ترغیب به میل جنسی بود تا مشکلات اجتماعی آنها را بیشتر سازیم. پروژه حمایت از حقوق زنان داشتیم برای آنها و تنها برای خانمی ویزه رفتن به امریکا را میدادیم که با جرئت در میان همه ای مردان نام آلت تناسلی مرد را میگرفت.

پروژه های خود کفایی برای زنان داشتیم و تنها برای زنانی پول میدادیم که برای مردان نیکر میساخت، تا با این پروژه ها مشت محکمی به دهان مردانی زده باشیم ،که خود شان را و جامعه شان را اخلاقی توصیف میکردند.

آرایشگاه های زنان را تقویت میکردیم و کوشش میکردیم که زنان برای مردان بیشتر از پیش زیبا تر به نظر بیایند، تا مردان بیچاره و جنگدیده که از گندم هایی تغذیه میشدند که ما تخم آنها را از نظر ژنتیکی تغییر داده بودیم، و به آنها تخم اصلاح شده معرفی میکردیم و میل شان برای روابط جنسی را صد برابر بیشتر از مردمان عادی میکرد، تا اینگونه شرایط تجاوز گروهی مردان بر زنان را فراهم سازیم. از سوی دیگر فلم های مزخرفی را برای آنها میدادیم که فقط تجاوز گروهی بر زنان را ترویج میکرد.

دارو های تقویت جنسی بر مردمان این سرزمین توزیع میکردیم تا اینگونه بیشتر بر زن و دختر همدیگر تجاوز کرده و جنگ های قبیلوی را دامن بزنیم تا این مردم جنگدیده بیشتر از پیش همدیگر را در جنگ های قبیلوی بر سر زنان از بین ببرند.

پس از آن یکی از اتباع دیگر خود را منحیث رئیس جمهور معرفی کردیم و بلاخره برای این ملت بزرگ 50 سال را در برگرفت تا همه این مردم را به طور فجیعی از بین برده و تعداد کمی را نیز فراری ساخت، تا توانست این کشور را از شر تندروان اسلامی که خودش ساخته بود، نجات بدهد.

و همین بود که برای بار اول در سال 2070، اولین بار، با وارد کردن یک نسل جدید وارداتی از امریکا، درین ناحیه یک کشور جدید مسیحی، به نام نزریت که نام قریه زادگاه حضرت عیسی مسیح است، به وجود آمد. این نسل جغرافیای این منطقه را تغییر داده و همه ای کشور های همسایه را نیز آهسته آهسته با خود ملحق ساخته و امروز این سرزمین بزرگ، آرام، صلح آمیز، بدون جنگ و مسلح با قدرت هسته ای نسل هفتم را، با پشتیبانی قوی امریکا ساخت. دلیل اصلی که ما امروز با امریکا یکی هستیم، همین است که ما جزء از مردم، خاک و مال امریکا هستیم. ما مستعمره نیستیم و زمان استعمار و استثمار به پایان رسیده است. ما کشور غنی از هر نوع منابع هستیم. ما با آن نسلی عقب مانده، کهنه فکر، بی فرهنگ و غیر متمدنی که سال های خیلی دور درین سرزمین زندگی میکردند، هیچ ربطی نداریم و از بین رفتن آنها را یگانه دلیل اصلی بوجود آمدن یک کشور جدید مسیحی صلح آمیز درین منطقه میدانیم.

اگر آنها زنده میبودند، این کشور هنوز هم همان شکل سابقش را میداشت، و هنوز هم درگیر جنگ و بدختی و انفجار و انتحار میبود. امیدواریم که عیسی مسیح قدر این همه زحمات ما را برای بوجود آوردن یک کشور مسیحی درین قاره بداند.

یکی از شاگردان ایستاد و گفت عیسی مسیح طرفدار کشتن انسان های بی گناه نیست.

-          اما آنها مسلمان بودند، آنها عقب مانده، بی فرهنگ و بی تمدن بودند و یکدیگر خود را میکشتند و بر یکدیگر خود ظلم میکردند. اگر ما نمی آمدیم، آنها به همان جنگ ادامه میداند.
-          ما کار درستی نکردیم. ما نسل کشی کردیم. درست همان کاری که در امریکا کرده بودیم و سرخپوستان اصلی را که صاحبان امریکا بودند، را به طور فجیعی کشتیم، حالا اینجا هم همان کار را کردیم.
-          ما مردم امریکا از خودمان نفرت داریم. ما همیشه بر کشور های دیگر حمله کردیم، ما به ویتنام حمله کردیم، ما به جاپان حمله کردیم، ما به عراق حمله کردیم، ما به سوریه حمله کردیم، ما به سودان حمله کردیم. ما در هر کشوری که میروئیم انسان های دیگری را میکشیم و کشور شان را میگیریم، این کار درست نیست. عیسی مسیح این کار را تائید نمیکند و ما هرگز از ملت های دیگر معذرت نمیخواهیم.  

یکی از شاگردان به صدای بلند فریاد زد و گفت:


-          اگر عیسی مسیح دوباره بیاید، او همه پیروانش را به دست خود خواهد کشت به خصوص به خاطر آنچه که ما بر مسلمان ها روا میداریم و آنچه که ما بر مردم افغانستان آوردیم و اینکه چگونه آنها را از بین بردیم. 

Literature Class in Afghanistan

ادبیات در افغانستان

استاد ادبیات قبل از وقت به طور ناگهانی وارد یکی از صنف های درسی در دانشگاه ادبیات کابل شد. از محصلان خواست که بر جا های خود بنیشنند. در دستش ورق هایی بود که قبلاً چاپ شده بود.

استاد از محصلان خواست که اگر آنها راضی باشند، امروز از آنها یک امتحان کوچک میگیرد. او همچنان اضافه کرد که شاید این یکی از عجیب ترین امتحاناتی باشد که از آنها گرفته میشود، از آنها خواست که باید صادقانه به این سوال ها پاسخ دهند. این امتحان کامیابی و ناکامی ندارد، اما در اصل یک تحقیق روی افکار عامه جوانان افغانستان است، تا بتوان به وسیله این تحقیق راهکار های درستی را برای دولت افغانستان و وزارت اطلاعات و فرهنگ این کشور پیشنهاد کنیم. ورق ها را توزیع کرد. سوال ها بسیار عجیب و غریب به نظر میرسید، سوال ها اینگونه بود:

1.        مولانا جلال الدین محمد بلخی چند تا کتاب نوشته است و نام های آنها چیست؟
2.        نام عروس امیتاب بچن چیست؟
3.        نویسنده کتاب قانون کیست، در کدام شهر افغانستان به دنیا آمد و در کدام سال زیسته است؟
4.        هنرپیشه نقش اول فلم زنجیر سینمای هندوستان کیست؟
5.        ابو نصر فارابی (فاریابی) در کدام قریه فاریاب به دنیا آمد؟ چند کتاب نوشت و موضوع اصلی کتاب های او چه بود؟
6.        هنرپیشه نقش اول فلم نام تو (تیری نام) کیست و استایل موی تیری نام چگونه است؟
7.        نویسنده کتاب "فیه و ما فیه" کیست و او در کدام شهر افغانستان به دنیا آمد؟ موضوع اصلی این کتاب چیست؟
8.        حد اقل 5 تا آهنگ هندی را که حفظ دارید، بنویسید و همچنان چند جمله مهمی را که از مولانا جلال الدین محمد بلخی آموخته اید و برایتان بسیار مهم است را به طور جداگانه در زیر آن بنویسید.
9.        چند تا فلم هنرپیشه معروف سینمای هند آقای شاهرخ خان را نام گرفته و چند جمله خوبی را که از او آموخته اید، بنویسید.
10.    ده تا جمله مهمی را که از بوعلی سینای بلخی آموخته اید را نوشته کنید و هم بگوئید که این دانشمند در کدام شهر افغانستان بدنیا آمده و در مورد کدام رشته ها و مضامین کتاب نوشته است؟
11.    تولسی چه نوع یک بوته است، نام آن به زبان دری چیست؟ نقش این بوته در آئین هندویسم چیست و سریال تولسی بیشتر در مورد چه چیز هایی تبلیغ میکرد؟
12.    رستم و سهراب در کدام شهر افغانستان کنونی بدنیا آمده بودند؟ پیام اصلی داستان آنها چیست؟
13.    بازیگر نقش اول فلم هنری عاشقی 2 محصول سینمای هندوستان کیست و پیام اصلی آن چیست؟
14.    مولانا جلال الدین محمد بلخی کدام کتابش را پنج بنای مسلمانی خواند؟
15.    فلم هنری کابل ایکسپرس محصول سینمای هندوستان را چه کسی نوشته است، نقش اول آنرا کدام هنرپیشه بازی کرده و پیام اصلی آن برای مردم افغانستان و پاکستان چیست؟
16.    ده بهترین نویسنده ای سال افغانستان را نام ببرید.
17.    ده بهترین هنرپیشه سینمای هندوستان را نام ببرید.
18.    غلام محمد غبار کدام کتاب را نوشته است و موضوع اصلی این کتاب چیست؟ برای مردم افغانستان چه پیامی دارد؟
19.    فلم کابلی والای تاگور در مورد چیست و مردم افغانستان را چگونه توصیف میکند؟
20.    کتاب "گدیپران باز" خالد حسینی که اصل آن به زبان انگلیسی نوشته شده است و به لهجه ایرانی به نام "باد بادک باز" ترجمه شده است، چه زمانی به لهجه شیرین دری ترجمه شد؟ پیام های آن برای مردم افغانستان و برای مردم دنیا در مورد تاریخ افغانستان چیست؟ خالد حسینی با نوشتن این کتاب، چه چیز هایی را میخواسته به مردم بگوید؟ موضوع اصلی و موضوعات فرعی این کتاب چیست؟ چرا خالد حسینی در کتابش از حقیقت سوء استفاده تندوری دینی و اسلام گرایی بدست سازمان های اطلاعاتی و همچنین نقش کشور های بیگانه در بوجود آوردن طالبان در پاکستان و موجودیت عرب ها و پاکستانی ها در میان نیرو های نظامی طالبان سکوت کرده است؟
یک روز پس از ین امتحان استاد وارد صنف شد و از نتایج این امتحان کاملاً مایوس بود. او سخنانش را با نقل قولی از یکی از دانشمندان غربی آقای ویل دورانت شروع کرد و گفت:

ويل دورانت گفته است "تا زماني که يک تمدن بزرگ خود را از درون نابود نکرده باشد، از بيرون تسخير نمي‌شود. "

من بسیار به علاقمندی جواب های شما را نگاه کردم و متوجه یک حقیقت بزرگ شدم و آن هم این بود که جوانان ما امروز درین سرزمین کهن و پر از تاریخ و شخصیت های بزرگ شناخته شده در سطح جهان، خود را و کشور خود را به حدی نمیشناسند که سینمای بالیوود را میشناسند.  این تصادفی نیست که این کشور پس ازین همه دوره های شگوفایی، امروز به این وضعیت گرفتار شده است و با این همه مشکلات مواجه است که حتی خطر اضمحلال آن نیز محتمل است.

من از شما بیست سوال پرسیدم، ده تای آن در مورد میراث های فرهنگی کشور خود شما بود و ده تای دیگر در مورد سینمای بالیوود. شما جوانان عزیز فقط توانستید به سوال های جواب بدهید که در مورد سینمای بالیوود پرسیده شده است، یکی یا دو نفر در میان این همه ای مردم توانسته در مورد میراث های فرهنگی کشور خودش برای من معلومات بدهد که بسا جای بسیار قدردانی و ستایش است و باید از آنها بر جلو صنف شما قدردانی کنم.

من به این نتیجه رسیدم که این تمدن نفس های آخرش را میکشد چون هر کشوری دیگری درین مرز و بوم آمده و فرهنگ شان را بر ما تحمیل کرده و نسل جوان ما را به سوی فرهنگ خود دعوت میکنند در حالی که نسل جوان ما در مورد خودشان و در مورد کشور خودشان هیچ چیزی نمیدانند.

از نتایج امتحان چنین بر میاید که نصف مغز شما پر از چرندیات سینمای بالیوود و هالیوود شده است و اما نصف دیگر آن که بسیار هم جای خوشی و خرسندی است، که هنوز این نصف پر از چرندیات سینما های دیگر نشده است، به صورت بسیار واضح میتوان گفت که این نصف دیگر کاملاً خالی است. این نصف خالی دیگر گنجایش هرچیزی را دارد. سازمان های اصلاعاتی جهان میتوانند برای مقاصد خود در آن تندروی اسلامی را که خیلی مستعد آن هم هست، بگنجانند، و یوغ های شان را بر شانه های شما گذاشته و از شما جوانان مانند وسایل نظامی و گروه حربه و فشار سیاسی استفاده کند و یا اینکه درین نیمه خالی خود شما چیز های زیبایی بریزید که دیگر گنجایشی برای نظریه های تندروانه دینی درین مغز وجود نداشته باشد.

بسیار جای تعجب است که چطور میتواند جوانانی از سرزمین مولانای بزرگ، با داشتن چنین کتاب و گنج های معنوی، به سوی نظریه های تندروانه دینی روی آورده و در دام سازمان های اطلاعاتی کشور های بیگانه افتاده، کشور خود را ویران کرده و برادران خود را میکشند؟ حالا دانستم که چرا اینگونه میشود، دلیل آن این است که شما کتاب های مولانا را هرگز مطالعه نکردید وگرنه هیچ گاهی کسی نمیتوانست شما را به نام دین فریب داده و کشور تان را به دست خودتان ویران کند.

استاد پس از سخنرانی گفت که من برای اینکه شما جوانان را متوجه مسئولیت تان بسازم، جواب سوال هایی را که شما نداده بودید، در کاغذ های جداگانه برای شما نوشتم تا شما بدانید که چقدر نمیدانید.

سوال های مربوط به سینمای هندوستان را من جواب ندادم چون شما به قدر کافی خودتان در مورد آن میدانید. من فقط سوال هایی که برای شما جواب دادم که مربوط میراث های فرهنگی کشور خودتان میشود و شما در مورد آن هیچ اطلاعی نداشتید.


۱۳۹۵/۰۴/۰۶

Realm of Imagination and Reality

عالم خیال و واقعیت ها


ما چه بی خبر و چه نا آگاه در یک قریه کوچک با آرزوهای کودکانه و معصومانه خود زندگی میکردیم و تمام آرزو های ما این بود که درس بخوانیم و اول نمره مکتب باشیم و هر چه گفتند بیاموزیم و طوطی وار پس همان چیز هایی را که به ما یاد داده بودند بازگویی کنیم. ما فکر میکردیم که آینده ما به کوشش خود ما بستگی دارد و به اینکه آن چند جمله ناسازگار، کهنه و قدیمی را که از شاعران صد ها سال پیش باز مانده بود را، درست یاد بگیریم. ما فکر میکردیم که معلمان ما بهترین اشخاص دنیا هستند و ما را به بهترین وجه درس میدهند و ما نیز بهترین دانشمندان دنیا خواهیم شد، اما آیا این همه آرزو های کودکانه واقعی بود؟

ما نمی دانستیم که در کشور ما چی میگذرد، و اینکه ما در چه یک جایی زندگی میکنیم که هیچ کسی وظیفه اش را به درستی انجام نمیدهد. در یک قریه کوچکی بودیم که طیاره های نظامی بر قریه ما هر چند روز یک بار بمباران میکردند، اما ما نمیدانستیم که این طیاره ها از کی است؟ چرا خانه های ما را بمباران میکنند؟ چرا هر روز تعدادی از همصنفی های ما غیر حاضر و ناپدید میشد و دیگر هرگز آنها را نمیدیدیم؟ چرا هر هفته یک بار ما را برای فاتحه خوانی و ابراز تسلیت با خانواده های همصنفی های ما به مسجد میبردند؟ چرا در آنجا ملا ها به زبان عربی متنی را میخواندند که هرگز به معنی آن توجهی نداشتند و نمی فهمیدند که معنی آن چیست؟ من گاهگاهی فکر میکردم که چرا این ملا ها این قدر زبان عربی را دوست دارند، آیا عربی زبان رسمی کشور ما شده است؟ آیا عرب ها بر ما حکومت میکنند؟ ما چرا اجازه نداریم این متن های عربی را به زبان خود ما ترجمه کرده و در عوض آنرا از زبان خود ما آسان تر یاد بگیریم؟

چرا ما اجازه نداریم که درس های مکتب خود را کمی بهتر از آن چیزی که است، بسازیم. چرا باید یک شعری را بخوانیم که یک شاعر صد ها سال قبل نوشته است و با شرایط امروزی هیچ همخوانی ندارد؟

آیا ما نیاز نداریم که متن ها، نوشته های نویسندگان و اشعار شاعران امروزی کشور خود را بخوانیم و به آنچه که آنها فکر میکنند، فکر کنیم و به آنچه که آنها می اندیشند ما نیز به همان مسائل بی اندیشیم؟

آیا واقعاً لازم است که ما باید دوازده سال را با نشستن بر روی چوکی ها و میز های کهنه مشابه با خواندن کتاب های کهنه و قدیمی مشابه که نسل های گذشته نیز همان کتاب ها را خوانده اند، عمر خود را با همان شیوه ای که دیگران ضایع کرده اند، ما نیز ضایع کنیم؟
من فکر میکردم که اگر روزی من بزرگ شوم، این رسم و رسوم اشتباه را باید از ریشه تغیر اساسی بدهیم و هر چیزی را باید مطابق نیاز مردم و مطابق پیشرفت های علم امروزی عیار کنیم.

اما کم کم دانستم که ما در کجا هستیم. آهسته آهسته چیز هایی را درک کردم که درکش برایم درد آور بود. وقتی از مکتب فارغ میشدم، با وجودی که اول نمره مکتب بودم، نتوانستم در دانشگاه دلخواه خودم راه یابم، چون از یک سو طالبان بر شهر ما حاکم شده بود و تاکید داشتند که باید همه به زبان پشتو صحبت کنند و از سوی دیگر تنها پشتو زبانان بود که میتوانستند به بهترین دانشگاه های دلخواه شان بروند، نه جوانان اقوام غیر پشتون.

آنچه بر شهر ما حاکم بود، جهالت، نادانی، بی خردی، بی عدالتی، ظلم، استبداد و واسطه بازی بود. چیز هایی برای مردم شهر ما به عنوان یک ارزش معرفی شده بود که برای دنیای امروزی مایه ننگ و شرمساری بود. مثل برتری یک قوم بر قوم دیگر، مثل چشم داشتن به دختر همسایه، مثل بچه بازی، مثل داشتن اسلحه، مثل داشتن افراد مسلح، مثل داشتن حمایت و پشتیبانی یک قومندان محلی، مثل داشتن یک عمل چون چرس، سگرت، شراب، و یا هم قمار بازی ...

عبارت های هرزه، بیهوده و بی معنی آن قدر زیاد شده بود که تقریباً هر روز از دهان هر انسان بی مغزی در کوچه و بازار به گوش آدم میرسید، مثل اینکه میگفتند ...  "سر بی عمل کدو است" ...  وقتی می پرسیدی که عمل یعنی چی؟ میگفتند عمل به معنی اعتیاد به سگرت، چرس، شراب و یا هم آزار، اذیت و تجاوز به خانم ها، پسران زیبا و حتی حیوان ها ...

دست های مرموزی روی افکار عمومی به خصوص جوانان کار میکرد. سینمای کشور های غربی نقش اساسی را در پخش فلم های مبتذل و تحریف افکار جوانان داشت. فلم هایی که در محافل بچه های جوان بیشتر خریدار داشت، فلم های سکس بود که به زبان های مختلف در کشور های غربی ساخته میشد و بیشتر از راه پاکستان به زبان انگلیسی وارد افغانستان میشد. این فلم ها تجاوز گروهی به خانم ها، قتل، خشونت، استفاده از اسلحه، مصرف مواد مخدر، بر قراری روابط جنسی با حیوان ها و همجنسگرایی را تدریس،  ترویج و  تبلیغ میکرد. این فلم ها اول به زبان انگلیسی بود و کم کم احتیاج به درک محاوره ها دیده میشد، که این پروژه ها کم کم شکل خود را طوری تغییر داد که در فلم ها از دختران مهاجر ایرانی استفاده میشد، تا جوانان افغانستان بتوانند زبان آنها را درک کنند.

افغانستان از یک سو افکار تندروانه اسلامی را به کمک عربستان از پاکستان به اشکال مختلف وارد میکرد، از سوی دیگر جوانان را به سوی گمراهی و از بین بردن اخلاق در جامعه، و ایجاد مشکلات اجتماعی جدید با وارد کردن فلم های مبتذل رهنمون میساخت. فضا طوری بود که ترحم، مهربانی، عطوفت، انسان دوستی، همنوع دوستی، شرافت، انسانیت و برابری را از جامعه از بین میبرد، و به جای آن یک نسل خوب، مودب، با شرف، با وجودان و باورمند به عدالت، یک نسل وحشی، دزد، قاچاقبر، معتاد، گستاخ، بی رحم، تجاوزگر، همجنسگرا و مسلح را به جامعه تقدیم میکرد.

اینها پروژه هایی بود که یکی پی دیگر، به درستی تطبیق میشد. تا زمانی آن فرا رسید که همین نسل تربیت شده به نام دین را مسلح کرده و از پاکستان با پشتیبانی نیروی نظامی وارد افغانستان کردند و نام آنرا طالبان گذاشتند.

طالبان برای این بوجود آمد که مردم افغانستان را از دین بیزار کرده و محیط را برای اشغال افغانستان آماده کنند. آنها هم موفقانه این کار را کردند. اشخاص خیالی رهبری این گروهک ها را به عهده داشت که اصلاً وجود خارجی نداشتند. فقط نامی از آنها برده میشد تا اینکه روزی اگر قرار باشد عدالت بر قرار شود، همه ای جرایم مرتکب شده به نام آنها ختم شود و انسان های به قتل رسیده به نام آنها یاد شده و روزی همان اشخاص خیالی برای هر جرمی محاکمه و مجازات شوند.

مردم افغانستان هیچ نوع دسترسی به برق، رسانه ها و شبکه های اجتماعی نداشتند. آنچه که پاکستان به شبکه های جاسوسی غرب در مورد افغانستان میگفت، دروغی بیش نبود و پاکستان کوشش میکرد تا تمام مردم افغانستان را تروریست معرفی کرده و همه مردم افغانستان را با زور نیرو های نظامی غرب از میان بردارد. که درین کار هم تا جایی موفق شد.

در افغانستان چندتا آدمک نادان در راس همه کار ها هستند که اگر آنها ناکام شوند، همه مردم افغانستان ناکام میشوند، و چون آنها دانایی کافی برای ایجاد برنامه های درست به سویی موفقیت را ندارند، پس صد فیصد ناکام میشوند و برای همین است که افغانستان همیشه حکومت میسازد و همیشه حکومت سقوط میکند.

سینما های کشور های همسایه افغانستان، به خصوص هندوستان در افغانستان بسیار موفق بوده است چون این سینما آزاد است، پر از احساسات است، تقریباً نصفی از کلمه های استفاده شده در این سینما بین مردم افغانستان و هندوستان مشترک است، سینمای شرقی است و با فرهنگ مردم افغانستان نزدیک است و از جانبی هم این سینما توانسته با تقلید از هالیود، فلم های خوبی تهیه کند. اما مشکلاتی که این سینما برای مردم افغانستان ایجاد کرده است این است که تقریباً همه جوانان این کشور را در یک عالم غیر واقعی و به یک دنیای تخیلی دعوت کرده است که جوانان فکر میکنند در همان دنیا زندگی میکنند. چیز هایی را که جوانان افغانستان ازین سینما میاموزند شامل استایل موها، طرز لباس پوشیدن، خشونت، استفاده از اسحله، اختطاف، قاچاق، چشم داشتن به دختر همسایه و یک تعداد مشکلات دیگریست که میتواند با احیای سینمای خود افغانستان، به آنها رسیدگی شود.

مردم به سقوط طالبان و زندگی دوباره امیدوار بود. همه ای مردم از رهبری مسلمان نمای افغانستان بیزاربود. از خلق و پرچمی که افغانستان را به سوی تباهی کشاند، از مجاهدین که افغانستان را ویران کردند، از طالبانی که دین را بدنام کرد. از همه و همه ناراضی بودند و آرزو داشتند که ایکاش یک کشور غیر مسلمان ما را کمک کند، چون این مسلمان ها سالهاست که هست و بود این کشور را نابود کردند. بلاخره امریکا و ناتو به بهانه یک خبر دروغی و ویران شدن دو برج در امریکا و ارتباط داشتن طالبان با آن مسئله بر افغانستان حمله نظامی کردند.

تعدادی مهاجرانی که از بدبختی، ناامیدی، آینده نا معلوم، از ظلم و ستم، از جبر، از تباهی و ویرانی فرار کرده و به کشور های همسایه مثل ایران و پاکستان رفته بودند، و در آنجا نیز از ظلم همسایه به تنگ آمده بودند، با هزار امید و دلخوشی به افغانستان برگشتند. به کشوری که نه در آن جاده ای آباد مانده بود، و نه کانالیزاسیونی وجود داشت، نه شبکه آبرسانی، نه گاز، نه برق و نه امنیت. اما فقط یک چیز درین کشور وجود داشت و آن حس وطن بودن، حس خانه خود بودن، حس مرز و بوم بودن، حس متعلق بودن به این سرزمین در وجود همه ای این مردم لبریز بود.

هر کدام با دل های پر از درد، با یک دنیا مشکلات، با از دست دادن اعضای خانوده در دیار غربت، با صد ها مشکلات دیگر به افغانستان برگشته بودند و فکر میکردند که شاید این کشور حد اقل امروز دیگر فرصت آباد شدن را داشته باشد. آنها شنیده بودند که در افغانستان طالبان از بین رفته و دیگر صلح درین کشور برگشته است. آنها شنیده بودند که امریکا در افغانستان حضور دارد، ناتو حضور دارد و این کشور کوچک دیگر هرگز نامی از جنگ، خشونت، ظلم، استبداد، تندروی دینی، سربریدن انسان در جاده ها، و بلاخره آواز فیر (شلیک) گلوله را نخواهد شنید. آنها امریکا و ناتو را بزرگترین ناجی بشر و ناجی مردم افغانستان میپنداشتند و همیشه از رسانه ها شنیده بودند که امریکا بسیار خوب است، اروپا بسیار خوب است، اما حالا باید با عساکر امریکایی و عساکر اروپایی از نزدیک مواجه میشدند و میدیدند که آیا این امریکا و این اروپا واقعاً همان قدر خوب است که مردم ساده و خوش باور افغانستان فکر میکردند؟

آنها زمانی که وارد افغانستان شدند، موتر های نظامی ابلق امریکایی را دیدند که بر جاده ها با افراد مسلح نظامی در حالت آماده باش، با اسلحه با جانب مردم عادی حرکت کرده و یک بار اسلحه را به جانب مردم سمت راست خود میبرد، و یک بار اسلحه ماشیندار نصب شده بر روی وسیله نقلیه خود را به سوی مردمان غیر مسلح روی جاده به سمت چپ حرکت میدهند و آهسته آهسته از میان آنها عبور میکند. چندی نگذشته بود که خبر های وحشتناکی در مورد حمله یک سرباز امریکایی بر خانواده های ملکی و به قتل رسانیدن حدود شانزده خانواده در یکی از ولایات افغانستان به گوش همه رسید. این مسئله کم کم باور های مردم افغانستان نسبت سیاست های کلی کشور های غربی در افغانستان را تغیر داده و آنها را به سوی پی بردن و باورمندی به نظریه های توطئه در سیاست های کل کشور های غربی در افغانستان تشویق میکرد.

مردم بلاخره به این نتیجه رسیدند که این کشور دیگر هیچ وقتی روی آرامش و آبادی را نخواهد دید، چون یک بار توسط پاکستان و کشور های غربی از تند روی دینی درین کشور منحیث ابزار برای شکست روسیه استفاده شد و همه مردم این کشور تباه و برباد شد و حالا هم این کشور تحت اشغال نظامی کشور های دیگری قرار دارد که در هر حالت مردم عادی و غیر نظامی این کشور قربانی میشود.
همه ای مردم کم کم دوباره ازین کشور رو به فرار نهاده و این کشور را سپردند به دست گرگانی که فکر میکنند صاحبان اصلی این کشور هستند.

هنر موسیقی و برداشت های نادرست از دین در افغانستان

روزی آقای کمار سانو هنرمند محبوب کشور دوست هندوستان به افغانستان سفر کرد. او در بامیان مرکز فرهنگی افغانستان، نزدیک مخروبه بت های صلصال و شامامه که یکی از عجایبات جهان، و بیانگر تاریخ کهن این سرزمین و همچنان بهترین آثار هنری و میراث فرهنگی این کشور، قبل از ویران شدن شان به دست طالبان پشتون بود، کنسرتی را با همکاری هنرمندان افغانستان اجرا کرد. درین کنسرت آقای کمار سانو روی استیژ رفته و گفت که حالا من یک آهنگی را از فلم "سوریه ونشم" (نسل آفتاب) برای شما به صورت زنده میسرایم. شما شاید این آهنگ را از پرده های تلویزیون شنیده باشید. آهنگ را معرفی کرد و سپس پرداخت به معرفی مطلع آهنگ برای نوازندگان تا آنها متوجه آهنگ، ملودی، ساز و شروع نواختن موسیقی مناسب برای همان آهنگ شوند، و آهنگ را اینگونه با حنجره طلایی اش اجرا کرد:

دل میری تو دیوانا هی (ای دل من تو دیوانه استی)
پاگل هی مینی مانا هی (نادان استی، من قبول کرده ام)
پل پل آهی برتا هی (هر لحظه آه میکشی)
کهنی سی کیو درتا هی ... (از گفتن چرا میترسی؟)

پس از هنر نمایی آقای کمار سانو نوبت به آقای سیفوی قیچ از دشت قرغنتوی بامیان رسید. سیفو که یک چشم خود را در اثر چره های آوان و راکت های حکمتیار در جنگ های افغانستان از دست داده بود، به همین خاطر مردم از روی لطف و مهربانی  لقب "قیچ" را به او اهدا کرده بودند و همه او را با نام مستعار "قیچ" می شناختند. قیچ یک اصطلاح ادبیات سطح بالا برای احترام منحیث یک لقب تنها به کسانی اطلاق میشود که چشمش کمی کج ببیند و یا هم یک چشمش را از دست داده باشد. برای احترام به معیوبین، در افغانستان به جای کور، روشن دل میگویند، و برای احترام به معیوبیت فردی که چشمش را از دست داده باشند، مردمان با فرهنگ در افغانستان از لقب "قیچ" استفاده میکنند. وقتی سیفو به هنر نمایی آغاز کرد، از تیم هنری کمار سانو تقاضا کرد که همان ساز قبلی را بنوازند که برای کمار سانو نواخته بودند. تیم هنری کمار سانو با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و قیچ هم چشم را پت کرده به لهجه شیرین هزارگی آغاز به سرودن یک آهنگ جالب هزارگی کرد. مطلع آن آهنگ چنین است:

ای دیل مه تو دیوانه ای (ای دل من تو دیوانه استی)
لوده ای مه خو موفاموم (لوده استی من میدانم)
هر سات، هرسات گریه موکونی (هر ساعت، هرساعت گریه میکنی)
فتی، فزا، ناله موکونی  ... (گریه، شکوه، ناله میکنی)

پس از شنیدن این آهنگ، مردم سیفوی قیچ را بسیار زیاد و چند برابر کمار سانو تشویق کردند و برای او کف زدند، اشپلاق کردند، چیغ و واویلا کردند. اما آقای کمار سانو به عنوان اعتراض بر روی استیژ رفت و از سیفو شکایت کرد و گفت که شما آهنگ مرا، کامپوز مرا، موسیقی و ساز مرا، سرقت کرده و عین آهنگ را ترجمه کرده و دوباره سرودید. آقای کمار سانو گفت که من از شما در محکمه و وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان شکایت میکنم. شما حق ندارید به آهنگ من دستبرد بزنید. این کار شما بر خلاف قوانین حقوق ملکیت های فکری و ذهنی و بر خلاف اخلاق هنرمندی و همچنان سرقت آشکار اثر هنری است که توسط تیم من خلق شده است. شما حتی شعر مرا با عین کلمه ها ترجمه کرده و بازخوانی کردید. شما حق ندارید این آهنگ را پخش کرده و از زحمات گروه کاری من منفعت ببرید. شما حق ندارید آهنگ مرا به علاقمندان آواز خودتان و مشتریان تان بفروشید. این کار درست نیست.

سیفوی قیچ دوباره در استیژ حاضر شد و گفت که اصطلاح "حقوق ملکیت های فکری و ذهنی" را برای اولین بار شنیده است و کمی ورخطا معلوم میشد. در چهره اش کمی سرخی به عنوان علامت خجالت دیده میشد. از کمار سانو معذرت خواست و گفت که او این کار را برای خوشی آقای کمار سانو انجام داده است و هرگز فکر نمی کرد که این کار باعث ناراحتی آقای کمار سانو شود. او گفت که این آهنگ کاملاً از آهنگ آقای کمار سانو تفاوت داشته و هیچ ربطی به آن آهنگ ندارد. او گفت که آهنگ او به زبان هزارگی است در حالی که آهنگ آقای کمارسانو به زبان هندی می باشد. او گفت که این آهنگ را خودش ساخته و ساختن آهنگ در افغانستان هیچ نوع عایدی برای فرد هنرمند ندارد. او گاهگاهی در محافل عروسی دوستان اشتراک کرده و آواز میخواند، فقط تعدادی آنرا میشنوند، تعدادی به آن میخندند، تعدادی به آن کف میزنند، تعدادی هم چندتا اشپلاق میکنند و یک تعداد هم دوهای چتی و فحش و ناسزا میگویند و پس از آن خنده میکنند. یک تعداد دیگر از جوانان سمت جنوب افغانستان هم تف و لعنت کرده از محفل بیرون میشوند و سرودن موسیقی و هنر را حرام می پندارند و تقبیح کردن، حرف بد زدن به هنرمند، توهین کردن به هنرمند و نا مسلمان بودن هنرمندان را حلال می پندارند. او گفت که روزانه ده ها آهنگ میسازد اما هیچ کسی بخاطر ساختن آهنگ برای او پول نمیدهد و آهنگ های او هم در هیچ جایی ثبت و راجستر نمی شود. تعداد زیادی از آهنگ های او حتی بر روی کاغذ نوشته نمیشوند و نام هم ندارند، فقط در ذهن خود او ساخته میشود، سروده میشوند و چند روز بعد هم فراموش همه میشود. او همچنین گفت که او نه خواندن و نوشتن را یاد دارد چون هرگز فرصت به مکتب رفتن را نداشته و نه تیم آواز خوانی دارد. او حتی توان ثبت کردن آهنگ هایش را در یک کست عادی صوتی هم ندارد. او همیشه با آلات موسیقی که خودش میسازد و به نام های غیچک، تنبور و طبله یاد میشوند، با همکاری و نوازندگی دوستان غیر حرفه ای اش، که به طور داوطلبانه، برای سرگرمی و خنده مینوازند، در هر محفل آواز میخواند.

او همچنان اضافه کرد که قبل ازین چندین بار این آهنگ را در محافل عروسی خوانده و همیشه هم از فلم نسل آفتاب یاد کرده و همه مردم افغانستان این آهنگ را به نام آهنگ امیتاب بچن میشناسند، نه آهنگ کمار سانو. سیفوی قیچ گفت هرباری که او این آهنگ را سروده، از مردم هندوستان یاد کرده و نام امیتاب بچن را گرفته و برای هنر، آئین هندوئیزم و سینمای هندوستان تبلیغ کرده است.
استیژ که به یک محکمه هنری تبدیل شده بود، تعدادی از حقوق دانان و قاضی های که در رشته حقوق آثار هنری و ادبی تخصص داشتند نیز در آنجا حضور داشتند و آنها حقوق ملکیت های فکری و ذهنی را برای او تشریح کرده و گفت که هر کسی که هر اثر هنری را می سازد،‌ چه مقاله باشد، چه یک قطعه شعر باشد، چه یک کتاب باشد، چه یک کمپوز موسیقی باشد، چه یک پارچه آهنگ باشد، نقاشی و حتی یک قطعه عکس که توسط یک عکاس گرفته میشود، اینها همه به نام یک اثر هنری یاد میشوند و ملکیت شخصی صاحبان آن میباشند و حق استفاده از آنها متعلق به صاحبان آن اثر ها میشود و هیچ کس دیگری حق استفاده از آن را بدون اجازه صاحبش نمی داشته باشد.

اگر کسی یک اثر هنری فرد دیگری را میخواهد استفاده کند، باید از صاحب آن اجازه بگیرد، برای استفاده از اثر پول بپردازد، آن اثر را خریداری کند و سپس از آن استفاده کند.

اگر کسی یک اثر هنری را بدون اجازه صاحبش استفاده کند و یا اگر کسی یک کمپوز آهنگ را دوباره در آهنگ دیگری استفاده کند، آن شخص سارق همان اثر هنری نامیده میشود و این کار او یک جرم پنداشته میشود.

سیفوی قیچ یک بار دیگر به خاطر اینکه این موضوع را نمیدانست، معذرت خواست و همچنان وعده کرد که این آهنگ را هرگز دوباره نخواهد خواند و اکنون هم حاضر است که برای کاپی کردن کامپوز و موسیقی آهنگ آقای کمارسانو هر نوع جریمه ای را بپردازد و اگر لازم باشد به زندان هم برود.

آقای کمارسانو از سخنان او و از وضعیت هنر موسیقی در افغانستان تعجب کرده و بهت زده شد و شکایتش را از محکمه پس گرفت.
این کنسرت که به طور زنده از رادیو ها و تلویزیون های افغانستان به نشر میرسید، به گوش برادران پشتون ما در قندهار رسید. یک تعداد آنها که از هنر هیچ چیزی نمیدانند، و باور دارند که موسیقی حرام است، جلسه گرفتند و پس از جلسه به رئیس جمهور پشتون افغانستان که از قوم خود آنهاست زنگ زدند و گفتند:

په بامیان کی سه جریان لری؟ دوی دسی یو شیطانی برنامه جوره کری دی، چی تول خلک بدراه کوی! مونگ تصمیم لرو چی یو سو فدایی ولیگو چی د بامیان د بت په شان تول د دا کنسرت خلک جهنم ته ولیگو. مونگ سره کوم مرسته کوی؟ کوم الوتکه ملوتکه ورکوی که نه؟ مونگ ته پاکستان ویلی دی چی باید د هندوستان داسی شیطانی برنامی له افغانستان نه له مینزه یی ورو!
-          وو، ولی نه، رازی، همدا اوس الوتکه تیاره ده !
یک چند نفر انتحاری را با واسکت های پر از مواد انفجاری، به سرکردگی ملابورجان و ملا هیبت اله آخند با کمک طیاره های دولت افغانستان در ظرف چهار ساعت وارد بامیان کرده و یک بار دیگر خود شان را نزدیک بت بامیان منفجر کرده، هم سیفوی قیچ را کشتند و هم صد ها نفر بیننده و شنونده کنسرت را از بین برده و صد ها تن دیگر را زخمی کردند. خوشبختانه که کمار سانو صحیح و سلامت بیرون شده و به سرعت طرف میدان هوایی بامیان دوید و از آنجا به کابل به سفارت هندوستان منتقل شده و همان روز دوباره به سوی دهلی پرواز کرد.

بازماندگان قربانیان با صدا های انتقادی از طرز دید و شیوه ای نگرش آنها به هنر موسیقی شکایت کرده و از دولت افغانستان تقاضا کرد تا دیگر جلو همچو اعمال قبیح "خود منفلق سازی" را گرفته و برای تربیت یک نسل جدید و هماهنگ با هنر موسیقی وارداتی از هند طوری اقدام کند، که باور های دینی انحرافی وارداتی از پاکستان، نتواند بر آنها و محیط آنها تاثیر منفی گذاشته، و هر چند وقت باعث این نشود که یک تعداد جوانان رشید کشور با داشتن آهنگ هندی برلب به نام باور ها، برداشت ها و اندیشه های انحرافی از آدرس دین که بیشتر از پاکستان و عربستان وارد افغانستان میشوند، توسط برادران نامسلمان به شهادت برسند. و همچنان نباید بیش ازین باعث این شوند که بازماندگان حلقه های گل را بر دور عکس های رفتگان مسلمان شان طوری آویزان کنند که خاکستر اجساد آنها را از بین مرتبان های گلپوش، بنابر تقلید از آئین هندوئیزم و فلم های هندی، بر دریای بی آب کابل بریزند.

نمایندگان بلند پایه دولت هم طور معمول وعده های قسم آلود سپردند که از امروز به شدت کار میکنند تا ریشه های اندیشه های "خود منفلق سازی" را تا صد سال دیگر کاملاً محو و نابود سازند، تا صد سال بعد از امروز، دیگر کسی با داشتن آهنگ هندی بر لب، از آدرس این نوع تکلیف های روانی به شهادت نرسند.

مردم و بازماندگان قربانیان از فرط شوق و علاقمندی به شدت، سرعت عمل، و باور کامل به خدمات هدفمندانه سیاستمداران این کشور طوری به وجد آمدند که سوگ از دست رفتگان را برای لحظه ای فراموش کرده و بر سخنان سیاستمداران خود کف زدند و اشپلاق کردند و کلاه های خود را به هوا انداختند، اما زود متوجه شدند که نباید بیشتر ازین خرسندی کنند و غم رفتگان شان را فراموش کنند.


What causes Omar Mateen to give up his life and to choose not to exist?

As a person who was born in Afghanistan and raised in Afghanistan, I can understand all the smallest issues within the Afghan community.

I strongly believe that Omar Mateen was a victim of a bigger anti-Muslim conspiracy which is a part of a bigger Islamophobic plot in the American society, by being in scene as a victim and charged with the murder crimes committed by others after death.

He worked in a security organization with dangerous people from intelligence background. He was a naïve young Muslim who had no problem with homosexuality. According to different Medias and interviews of his friends, he was going to that gay club for many years. A person who suffers from homophobia, he would never go to a gay club because psychologically he would be afraid of it and he would be against it.

He was a young married man, a citizen of the US, born and raised in the United States and went to school there and got an American Education, but only had a name of Afghan origins. He had never traveled to Afghanistan and he had nothing common with the Afghan boys being born and raised inside Afghanistan.

Now let’s suppose that he committed this mass murder and he was to blame and look at the its’ environmental factors which might have possibly influenced a young married man to murder all those people who have been visiting him for the last three years in a gay bar in the American society.

A married man who beats his wife for no reasons and the wife says that he was not mentally normal, worked for a security company, sometimes went to a mosque to pray, usually went into the gay bars, drank alcohol and dated gay people; could he really be a homophobic person?

Such kind of a person is not a homophobic person. Let’s assume that he was a homophobic person as what his father says and also a person who was suffering mental disorders as per the statements of his wife who saw him acting in a weird manner while beating her. Why would a security company employ a person with mental disorders and gave him guns and gave him even the permits to purchase guns?

What if it was an organized crime and the murderers gave the guns in the hands of death body who was a victim the same as others in that club?

What if the anti-Muslim groups set him up to blame him for this murder and to put pressure on all other Muslim communities?

If you look at the environmental factor that could motivate a Muslim young man in a strongly anti-Muslim environment, we will see the following things:
  • Islamophobia
  • Xenophobia
  • Fake and wrong news and propaganda against Muslims
  • Conspiracies at the world politics
  • Invasion and military occupation of Islamic countries
  • Suppression
  • Deprivation of basic human rights which creates hatred
  • Deprivation of education opportunities which keep Muslim young generation low level of education and low level of understanding basic issues to differentiate between what is a crime and what is not a crime
  • Racism
  • Discrimination
  • Disrespect towards the cultural values of Muslims for example vegetarians are not humiliated for not eating meat worldwide as much as Muslims are being humiliated for not eating pork or not drinking alcohol
  • Exploitation and employing of Islamic extremism as a political means to achieve political goals and political intervention and military occupation of the Islamic countries by the western politicians give raise to extremism within these countries too for example by spending American tax money on Pakistan to create and support the Taliban against the people of Afghanistan, but the Taliban not only kill the people of Afghanistan but they happen to murder American and NATO soldiers in Afghanistan too
  • The US and other western countries are supporting only one ethnic group in Afghanistan and help them dominate and marginalize other ethnic groups and they accept immigrants only from that specific ethnic group and Mateen happened to be from that specific ethnic group which is supported by the US
  • If you support religious extremism in other countries, it will fire back and there will be backslashes too and it will kill your own people too, so the best strategy is to stop supporting extremism against the innocent civilians of Afghanistan and support the open societies instead to and let them dominate.
 

۱۳۹۵/۰۳/۲۰

Hajj Pilgrimage of the People of Afghanistan

حج رفتن مردم افغانستان

شخصی که در نزدیکی تخت رستم، در سمنگان زندگی میکرد، تصمیم داشت حج برود، نزد بازماندگان مولانا جلال الدین محمد بلخی در خانه او در بلخ رفت و از یکی از بزرگان خانواده مولانای بلخ پرسید که آیا حج بر من فرض است یا نه؟ آقای بلخی گفت برو امشب را در بستر من بخواب، فردا درین مورد صحبت میکنیم. مرد وقتی رفت در اتاق بلخی، دید که بلخی با قلم و کاغذ بر روی میزش چیزی نوشته است، نزدیک شد که بخواند، دید که نوشته:

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

مرد این نوشته ها را ورق زده رفت و مطالعه کرد و در باره همین نوشته ها فکر کرده، بخواب عمیقی فرو رفت. او مولانا جلال الدین محمد بلخی را در خواب دید. از او سوال خود را پرسید. بلخی تبسمی کرد و گفت میخواهی به کعبه بروی؟ من میخواهم این سوال را دوست من جواب بدهد که کعبه را خود ساخته است. دست خود را به سوی شخصی که کنارش ایستاده بود انداخت، و از او احترامانه تقاضا کرد و گفت، یا ابراهیم، از تو میخواهم برای این دوست من این سوال را جواب بدهی که آیا رفتن به مکه بر اتباع افغانستان و به خصوص بر این دوست معزز فرض است یا نه؟ چون من نمیخواهم در مورد خانه ای که تو ساخته ای نظر بدهم.

ابراهیم تبسمی کرد و با مهربانی بسیار زیاد گفت: من آن خانه را برای یاد بود از راه، روش، طریقت و مکتبی که برای شما به ارمغان گذاشته ام، ساخته بودم. اصل هدف راه ما این بود که به همنوعان و به انسان های همنوع، و دیگر کائنات مهربان باشید و در صلح و صفا در کنار هم زندگی کنید. اما آنچه فعلا به نام دین در افغانستان جریان دارد، هیچ شباهتی به آن مکتب و به آن آئین ابراهیمی ندارد، و هیچ کدام آن مورد تائید من، مولانای بلخ، پیامبر و خداوند نیست.

اگر میخواهی بدانی که آیا بازدید از خانه ساخته شده توسط دست من بر تو لازم تر است یا کمک به آن بی نوایانی که در اطراف خانه ای تو زندگی میکنند، از تو میخواهم فردا سری بزن به یکی از خانواده هایی که در نزدیکی خانه تو زندگی دارند و ببین که اگر میتوانی به این خانواده کمک کنی، من ابراهیم به همان اندازه از تو خرسند و خوشنود میشوم، که انگار هزار مرتبه رفتی و خانه ای کعبه را دیدی.

مرد فردا صبح وقتی بیدار شد، از آقای بلخی اجازه گرفت و گفت ببخشید، من جواب سوالم را تا حدودی پیدا کردم. رفت و خانواده ای را در همسایگی اش پیدا کرد که یگانه فرزند شان را طالبان در شاهراه اسیر گرفته و به قتل رسانیده بود. این خانواده ای پنج نفری، همه معیوب بودند و نمیتوانستند از جای شان تکان بخورند. تنها فرزند خانواده همان کسی بوده که توسط طالبان به قتل رسیده بود و او تنها فرد سالم این خانواده بوده که همه این اشخاص معیوب را که در اثر جنگ های داخلی کسی دست، کسی چشم و کسی هم پایش را از دست داده بود، مراقبت میکرد و برای آنها غذا تهیه میکرد.


مرد همه ای پول خود را که برای رفتن به حج تهیه کرده بود، برای مراقبت ازین خانواده تخصیص داد و از تمام مردم محل خواست که هر کسی که بخواهد برای زیارت کعبه برود، زیارت در همین نزدیکی خانه خودشان است. او گفت که بشتابید برای کمک به همدیگر که اصل پیام همین است. 

Ramadan and Fasting in Afghanistan

رمضان و روزه گرفتن در افغانستان


شخصی که تمام عمرش را در افغانستان صرف ریاضت و عبادت کرده بود، در ماه رمضان همیش به این فکر میکرد که مبادا روزه را قبل از وقت معین افطار کند، و یا اینکه مبادا سحری پس از وقت امساک غذا بخورد. او بسیار احتیاط میکرد که مبادا روزه اش با چیزی خدشه دار شود و یا اینکه مبادا در وقت نماز درنگ کرده باشد و یا اینکه مبادا نمازش را درست ادا نکرده باشد.

او فکر میکرد که متقی ترین و پرهیزگار ترین شخص شهر است. شبی به همین فکر خواب کرد که ناگهان کسی را در خواب دید. با او هم روی همین مسائل صحبت میکرد.

این شخص برایش در خواب گفت: من فکر میکنم که تو از من دانا تر هستی. آیا من درست روزه میگیرم؟ آیا من درست عبادت میکنم؟ آیا فکر میکنی عبادت من قبول شود؟

مرد خندید و گفت: تو همیشه به فکر ثواب و غذاب هستی؟ هدف از دین و دینداری این نیست که تو همیشه عمرت را در اندیشه های نادرست سپری کرده و از عمرت استفاده ای درست نکنی.

تو چگونه روزه میگیری؟

گفت من همیشه سحری به وقت معین بیدار میشوم و به وقت معین افطار میکنم و همیشه نمازم را به وقتش میخوانم. مرد خندید و گفت: اگر فکر میکنی که روزه را برای این به شما واجب ساخته اند که بر دیگران فخر بفروشی که من روزه میگیرم، اشتباه میکنی. اگر برای این روزه میگیری که به دیگران بگویی که تو چرا روزه نمیگیری، اشتباه میکنی، اگر برای این روزه میگیری که دیگران ترا پرهیزگار ترین بدانند، اشتباه میکنی، اگر روزه را برای این میگیری که شام ها بیشتر از روز های دیگر غذا بخوری، اشتباه میکنی، اگر روزه را برای این میگیری که ثواب ببری و از غذاب نجات یابی و به بهشت بروی، تجارت میکنی، اگر روزه را برای این میگیری که از عذاب دوزخ نجات یابی، باز هم تجارت میکنی. اگر روزه را برای این میگیری که یک وقت غذا نخوری و در وقت دیگر چهار برابر روز های دیگر غذا بخوری، اشتباه میکنی.

تو دیروز مردی را که به خوردن روزه متهم کردی و او را روزه خور دوزخی گفتی، یک عمر عبادت خود را نابود کردی. برو از او معذرت بخواه و بدان که روزه گرفتن برای این است که یک وقت غذا نخوری و در آخر ماه رمضان هرچیزی را که توانستی از نخوردن یک وعده غذا در یک ماه پس انداز کنی، را بدهی به کسی که دستش به غذا نمیرسد.

آیا میدانی که روزه در ادیان قبل از اسلام نیز وجود داشت؟

روزه ای سکوت برای تسلط بر زبان و دهان بود تا انسان های دیگر را با حرف های زشت نرنجانید. روزه ای پرهیز از گوشت وجود داشت تا بر انسان ها محبت و مهربانی به حیوانات و موجودات دیگر را آموزش دهد، روزه ای طول عمر وجود داشت که خانم ها برای طول عمر شوهر شان روزه میگرفتند، عمر آنها بیشتر یا کمتر نمیشد، اما هدف ایجاد محبت بیشتر میان خانم و شوهر بود، تا محبت میان خانم ها و شوهران شان بیشتر شود و کانون های گرم خانواده، گرمتر و صمیمی تر شود.

روزه در اسلام نیز آن چیزی نیست که تو فکر میکنی.

روزه ای دهن نخوردن حق دیگران و نگفتن حرف زشت به مردمان اطراف توست.
روزه ای چشم ندیدن به آنچه که از تو نیست، و با عث بوجود آمدن مشکلات اجتماعی میشود، میباشد.
روزه پا ها نرفتن به سوی کار زشت است.
روزه ای دست انجام ندادن کار زشتی است، که ممکن است دیگران را آزار و اذیت کند.
روزه ای نیت ها و قصد ها همان روزه ای است که در اندیشه و پندارت مفکوره ای آزار رساندن به دیگران را پرورش ندهی.

روزه ای نخوردن و ننوشیدن یک وعده غذا همان کمک به انسان های فقیر است که باعث ایجاد نوع دوستی و باعث ایجاد همدردی با بی نوایان میشود، تا مردم از فرط گرسنگی نمیرند، تا انسان انسان همنوع خود را مانند خود دوست داشته باشد و نگذارد که کسی در نزدیکی اش از گرسنگی رنج ببرد.
این روزه ای که تو میگیری، بدان که روزه نیست، فقط اسمش را شنیده ای، و به عمق معنی آن هرگز نیاندیشده ای.

اگر میخواهی بدانی که منظور من چیست، برو همان کسی را که دیروز روزه خوار خطابش کردی، پیدایش کن و از او معذرت بخواه. مرد با ناراحتی بیدار شد و رفت تا کسی را پیدا کند که او را بخاطر روزه نگرفتن توهین کرده بود.

بعد از جستجوی بسیار زیاد کسی برایش آدرس داد که در یک مخروبه برود. در آن مخروبه رفت و شخصی را دید که در آنجا خوابیده است. رفت که بیدارش کند، اما شخص را در حالت بیهوشی یافت. تلاش کرد که او را بیدار کند، اما دید که آن شخص به قدری نا توان است که دیگر نمیتواند برخیزد و نمیتواند چیزی بگوید. رفت و با خود غذایی آورد و را قدری آب شیرین را در دهن آن مرد ریخت تا بیدار شود. مرد پس از لحظاتی به هوش آمد و ازین مرد تشکری کرد. مرد گفت من آمده بودم که از تو معذرت بخواهم. من آن روز به تو روزه خوار دوزخی گفتم. مرد خندید و گفت خوب پس تو همان شخصی استی که روزه خوار دوزخی گفتی و رفتی. مرد تبسمی کرد و گفت. فرقی نمیکند. تو شاید نمیدانستی که من در چه وضعیتی قرار داشتم. من پاهایم شل است و نمیتوانم ازین مخروبه بیرون بروم، هفته ها بدون غذا در همین مخروبه میمانم، و آن روز تنها روزی بود که کسی آمد و مرا ازین مخروبه بیرون ساخت. من اصلا نمیدانستم که ماه رمضان است. آن شخص بسیار به من مهربانی کرد. به من غذا داد و رفت تا برایم آبی بیاورد. تو آمدی و به من روزه خور دوزخی گفتی و رفتی و سپس او آمد و مرا به دوباره با آب و غذا به این مخروبه آورد. تا سه روز پیش با غذای همان مرد زندگی کردم. و از سه روز بدینسو دوباره از گرسنگی ضعف کردم و ندانستم که چی اتفاقی افتاد.

مرد که اشک هایش در چشمش جاری شده بود، گفت من حالا فهمیدم که معنی رمضان چیست و مسلمان ها چرا روزه میگیرند. آن مرد او را به خانه ای خود برد، و باقی عمر خود را به کمک به بی نوایان سپری کرد.