۱۳۹۵/۰۶/۰۱

Children for sale

کودکان برای فروش


در شهر کابل، در شهری که روزگاری زادگاه انسان های بسیار بزرگی بود، و مردم به نام این شهر افتخار میکردند، کودکی 8 ساله ای خسته و مانده از جمع آوری پلاستیک ها از میان کثافات شهر به خانه برگشته بود، به خانه ای که از یک خیمه ای در میان دیوار های یک مخروبه ای کاگلی ساخته شده بود، که قبلاً شاید خانه بوده و در اثر راکت ها از بین رفته بود. این خیمه بر سر یک تپه ای خاکی در نزدیکی کوه تلویزیون در شهر کابل موقعیت داشت. لباس های تافته چرکین و کنده کنده اش از غرق تر شده بود، از پیشانی اش عرق میچکید و نصف چبلق های پلاستیکی اش طوری کنده شده بود، که نصف پایش هنگام راه رفتن، زمین را لمس میکرد، گویی که انگار در پایش کفشی ندارد. بوجی که در پشت داشت، امروز سنگین تر بود و پسرک کمی از روز های دیگر خوش به نظر میرسید، چرا که از میان کثافات و آشغال ها، امروز یک تلویزیونک سیاه و سفید کوچک یافته بود، که امکان داشت با بطری کاکا خیرو، همسایه ای مهربانش روشن شود.

هنگام وارد شدن به خانه پدرش را سلام داد، و پدرش گفت بچیم خوب شد که امروز وقت تر آمدی، بگیر گیلنه را و از پایین تپه برای ما آب بیاور قبل ازینکه روز تمام شده و شب تاریک شود.

پسرک با اوف و آه کشیدن از گرسنه بودن خود از صبح تا به حالا شکایت کرد و گفت بگذار که حد اقل یک کمی چای بنوشم، بعد از آن باز آب میارم، اما پدر با عصبانیت گفت "وقتی آب نباشه، چای از کجا میشه؟".

گفت میفهمی پدر جان؟ امروز خدا سرم فضل کرد. هزاره ها در دهمزنگ به خاطر برق تظاهرات کرده بودند، اوغانا در یک موتر بمبگذاری کرده بود و یک نفر دیگر خوده انتحار کرد، من هم در نزدیکی آنها بودم. چره و یک توده ای بزرگ آهن پرید و از نزدیک گوشم تیر شد، ایقدر نزدیک بود که نصف موهای یک طرف سر مرا همرای خود برد.

امروز نزدیک بود کشته شوم.

پدرش گفت خود خوب شد که بخیر تیر شد بچیم.

پسرک خریطه ای پلاستیکی دیگری را که در دستش بود، را در کنار دیوار گذاشت که در بین آن چند تا نان خشک بود، که از پول فروش پلاستیک های جمع آوری شده امروزین، خریده بود.

برادر ها و خواهران کوچکش آمده و او را در آغوش گرفتند. برادر از اینکه دید آنها امروز نیز در خانه هستند، خوشحال شد، و از پدر پرسید، اوهو، شکر خدا که امروز کسی اینها را نخریده، اگرنی امشب باز باید از جدایی یکی ازین قندولک ها گریه میکردم.

پسرک گیلنه را گرفته پشت آب رفت. وقتی خسته و ذله برگشت، با عصبانیت از پدر خود پرسید که چرا مانند دیگر همسایه ها یک بار خر آب نمیخرد، زیرا بیشتر همسایه ها از پسرانی که با خر های بشکه های آب را از پایین تپه به بالا میکشیدند، روزانه آب میخریدند. پدرش گفت بچیم، خودت میفهمی که من چندین سال است که بیکار استم. صحت من هم خوب نیست، پول نداریم، در حالی که برای شما نمیتوانم نان بخرم، چگونه از من توقع داری که آب را نیز بخرم؟ 

پسرک آب را برد به سوی بالون گاز تا چای دم کند، اما دید که بالون گاز روشن نشد، گفت پدرجان، گاز هم تمام شده است، باید نان خشک را با آب بخوریم. پدرش گفت فرق نمیکنه بچیم، امشب آب را با نان میخوریم.

آنها هر کدام یک توته نان را در دست گرفته و با گیلاس های آب نان خشک را با آب منحیث طعام شب نوش جان کردند. پس از آن پسرک رفت و تلویزیون را از بوجی کشید و برای پدرش نشان داد، گفت اگر اجازه دهید، بروم بطری همسایه را قرض بگیرم، تا بتوانیم امشب تلویزیون ببینیم. پدرش گفت شاید همسایه بطری اش را خودشان کار داشته باشد و شاید برای ما آنرا به امانت ندهد، اما باز هم برو و بپرس.

پس از چند لحظه ای تلویزیون کوچک سیاه و سفید روشن شد و همه در اطراف آن جمع شدند. همه به تلویزیون نگاه کردند، که رئیس جمهور افغانستان بیانیه میداد:

"هیچ اوغانی از اوغان دیگه کده برتر نیست، هیچ اوغانی از اوغان دیگه کده کمتر نیست".
"زنی که شوهرش چین رفته بود، برایش نامه نوشته کرد که میایی یا که مه همرای گاو ازدواج کنم."
"من وقتی با فساد مبارزه میکنم، منافع شان به خطر می افتد، بناءً سر و صدا و غالمغال میکنند".
رئیس اجرائیه شکایت میکرد: "سه ماه است که این مردک همرای رئیس اجرائیه خود تک به تک جلسه نگرفته، این آدم که وقت نداره به حرف های من گوش کنه، لیاقت ریاست جمهور ره نداره، مه قربانی دادیم، کسی به مه این چوکی را خیرات نداده".  
پسرک در حالی که تلویزیون میدید، اشک هایش جاری میشد و گریه میکرد. پدرش گفت بچیم چرا گریه میکنی؟

گفت پدر جان ما فکر میکردیم که یک دانشمند و مغز متفکر رئیس جمهور شده، شاید مشکلات ما حل شود، شاید به شما یک کار پیدا شود تا شما از معاش تان یک خانه کرایه بگیری، برای ما نان بخری، لباس بخری، کتابچه و قلم بخری تا مکتب بروئیم، و مجبور نشوی که خواهران و برادران کوچک مرا به بازار بفروشی تا از پول آن برای ما نان بخری.

اما حالا که میبینم این آدم ها در قصه ما نیستند، اینها در بین خود جنگ دارند، اینها اصلاً به فکر ما مردم غریب و مشکلات ما نیستند.
با گریه پسرک به خواب رفت و فردا صبح وقتی دوباره از بازار با چند تا نان خشک و بوجی پلاستیک برگشت، دیگر کسی نبود که به سوی او بدود و او را در آغوش بگیرد.

پسرک ورخطا به هر سوی خیمه دوید، دید که هیچ کسی نیست، هیچ سر و صدایی نیست، دید که پدرش در کنجی نشسته و گریه میکند. گفت کل شانه فروختی پدر؟

پدر با گریه گفت بلی بچیم ... همه شان رفتند پشت زندگی شان ... پسرک با گریه و ناله خود را به زمین میزد اما هیچ فایده ای نداشت، پدرش گفت بچیم، من مریض استم، بخواهی نخواهی چند روز بعد میمیرم، نباید این کودکان از گرسنگی بمیرند. بگذار هر کسی که به فرزند ضرورت دارد، ببرد برای خودش پرورش دهد ...

پسرک گفت چی میدانی پدر جان که آنها انسان های خوب باشند و دل شان به خواهرکا و برادرکای من بسوزد، میشه انسان های ظالمی باشند و بر آنها ظلم کنند، خدان حالا کجا هستند و بر آنها چی میگذرد؟

هر دوی آنها پدر و پسر با گریه یکدیگر را در آغوش گرفتند ... و به یاد کودکان فروخته شده خانواده گریه کردند ...
پدر جان نمیفروختی شان، مه هر کاری میکردم که برای شان نان پیدا کنم. 

هر روز وقتی مه پلاستیک جمع کردن میروم، یک دوکاندار است از من میخواهد که همرایش در پسخانه دوکان بروم و میگوید که برای من پول میدهد، اگر لازم میدانی پدر جان، برو پس بیار برادرک هایمه ، مه میرم همرای همو دوکاندار ...

این گونه بود وضعیت اقتصاد، حکومتداری، و زندگی مردم فقیر افغانستان ...


این حکایت بر مبنای حقایق تلخ زندگی مردم فقیر افغانستان که از چهل سال جنگ تحمیلی رنج میبرند نوشته شده است، و از زندگی آن عده کسانی که واقعاً درین کشور کودکان شان را از شدت فقر به فروش میرسانند، الهام گرفته شده است.