۱۳۹۴/۱۱/۲۱

Scholar Girl

دختر ادیب

شخص میان سالی از مدت ها بدینسو عمرش را وقف نویسندگی، شعر نویسی و تحقیق کرده بود، روزی از کوچه های کارته سه کابل میگذشت که ناگهان موتری با آواز عجیبی بریک گرفت و این مرد نویسنده متوجه شد که کودکی را راننده تکسی با بی احتیاطی در رانندگی به قتل رسانیده و خودش فرار میکند. مردان دیگر هم جمع شدند و کودک را بردند به شفاخانه تا اگر نمرده باشد، شاید بتوان زندگی او را نجات داد. در میان این جمع که راننده تکسی را ملامت میکردند، تعداد مردم معترضی بود که با پولیس صحبت میکردند تا سر نخی از راننده تکسی فرار کرده بدست بیاید.

در میان این همه مردم، دختر کوچکی بود که در یک پطنوس نکلی تعداد از ساجق ها را گذاشته و با پیراهن سرخ گلدار و موهای ژولیده و پریشان و دست و روی ناشسته، با چبلق های پلاستیکی کنده و پاره، یک ساجق در دهن داشت که گاه گاهی آنرا پوقانه میکرد. "ساجق بخری ساجق" جمله ای بود که همیشه تکرار میکرد.

کودکان دیگر نیز در دور و بر او بودند و او را آزار و اذیت میکردند و آن دخترک  هم با کلمه های بسیار زشت و دو های چتی آنها را دشنام میداد. مرد نویسنده به دقت چند دقیقه ای به او نگاه کرد و دید که کودکان دیگر به سوی او میدوند، هر کدام یک بار دست خود را به سورین او میزنند و دور فرار میکنند و دخترک هم عصبانی میشود و به دو زدن شروع میکند. دخترک از محیط کوچک خودش فقط دو های چتی را آموخته بود که از گفتن نبود. دو و دشنام های را آموخته بود که از نظر اخلاق از گفتن نبود، و به جز کینه و نفرت، هیچ چیزی دیگری را ایجاد نمی کرد.

درین هنگام یک دوست مرد نویسنده که در کنار او ایستاده بود، از او پرسید "به چه چیزی با این همه دقت نگاه میکنی؟". شخص نویسنده گفت "من به مرگ و فروپاشی یک ملت بزرگ نگاه میکنم." هر ملتی که نتوانسته کودکانش را برای یک آینده ای روشن تربیت کند، در حقیقت زمینه ای مرگ و فروپاشی خود را در آینده ای نزدیک و در یک نسل آینده فراهم کرده است." نویسنده با افسوس و ابراز تاسف گفت اگر ما می توانستیم کودکان خوبی تربیت کنیم، امروز میتوانستیم بوعلی سینا های بلخی دیگری، فارابی های دیگری، و کسانی را در راس دولت میداشتیم که میتوانستند در تربیت و رفاه این ملت نقش بازی کنند و کودکان بیشتری درین سرزمین برای رفاه آینده این ملت تربیت میشد.

مرد نویسنده می خواست آن دخترک را از چنگ بچه های بد نجات بدهد، به همین خاطر او را نزد خود صدا کرد و از او پرسید که ساجق ها چند است؟ دخترک که از خوشی چشم هایش برق میزد، در حالی که خلمش پوقانه میشد، گفت اینی 2 روپه، اینیش 3 روپه، اینی کلان هایش 5 روپس، میخری کاکا جان؟

مرد با لبخند گفت بلی جانم میخرم. اما به شرطی که بگویی که این دو های چتی ره از کجا یاد گرفتی که به این بچه ها میگفتی؟ دخترک خنده کرد و گفت که مه این گپ ها ره اول یاد نداشتم، از خود همین بچه ها یاد گرفتیم، کاکا. مه یک چند ماه میشه که ساجق فروشی میکنم، اول هیچ ای گپ های بده یاد نداشتم، ای بچا مره بسیار آزار میداد، باز کم کم از خود شان یاد گرفتم. حالیام مره بسیار آزار میتن، هر روز میزنن، هر روز کارای بی تربیگی میکنند کد مه، مه بسیار حوصلیمه گرفته بیخی، مره اینا هیچ ساجق فروختن نمیمانن، ساجق هایمه میگیرن، پیسه هایمه به زور میگیرن، وختی که خانه میرم باز مادرم مره میزنه که چرا پیسه ناوردی. ما ده خانه دیگه هیچ کسه نداریم. پدرم موچی بود ده لب سرک که ده انتحاری طالبا شهید شد، حالی مه باید ساجق بفروشم و هر روز چند تا نان خشک بخرم که بیادرکایم و مادرم از گشنگی نمیرند.

مرد نویسنده که بسیار متاثر شده بود، سر خود را به علامت تاثر و تاسف تکان داد، و از جیب خود کمی پول کشید، و یکتا ساجقه گرفت اما پول ده تا ساجقه به دخترک داد. دخترک گفت که کاکا جان مه امروز تا به حالی هیچ ساجق نفروختیم. میده ندارم که پیسه میدیته پس بتم، یک روپگی نداری که به مه بتی، ای پیسه کلانه مه میده کده نمیتانم. مرد نویسنده با لبخند گفت. بچیم کلش از تو باشه. دخترک خوش شد. مرد از او پرسید، مکتب نمیری؟ دخترک گفت، نی کاکا جان، مه اگه مکتب برم، باز کی کار کنه؟ ما از گشنگی میمریم اگه مه مکتب بروم.

مرد پایین نشست تا قدش برابر قد این دخترک شود. سپس به چشمان زیبای او نگاه کرد. گفت تو بسیار هوشیار استی نام خدا. دخترک خنده کرد و سرش را پایان انداخت. مرد با خودش فکر کرد که آینده این دخترک بر روی این سرک ها، با این کودکان بی تربیت، چه خواهد شد؟

مرد از دخترک پرسید، نامت چیست؟ دخترک با ملایمت جواب داد، نامم زیبا است.
مرد نویسنده: من معلم استم، نزد من درس میخوانی؟
زیبا: مچم، مه خو پیسه ندارم که کتابچه بخرم، پیسه ندارم که بتو فیس بتم.
مرد نویسنده: خیرس، مه از تو پیسه نمیگیرم.
زیبا: باز کی کار کنه؟
مرد نویسنده: خیرس، مه برایت هر روز نان میخرم که خانه ببری.
زیبا: نی کاکا جان، مادرم گفته که از کسی پیسه مفت نگیری.
مرد نویسنده: خانه شما کجاست؟
زیبا: اونو خرابه را میبینی، خانی که در بمباران چپه شده، ما در بین همان خانه زندگی میکنیم. صاحبش کدام جای رفته ، نیسته.
مرد نویسنده: خو، بسیار خوب. خی ما همسایه استیم. مه درین خانه زندگی میکنم. بیا که بریم خانه تان. اگر مادرت اجازه داد، مه توره درس میتم.

هر دو باهم نزد مادر زیبا رفتند و مادر زیبا از دیدن این مرد خوب و با وجدان، و از سخنان او خوش شد. گفت که اگر خودت کمک کنی، ما میخواهیم که این دخترک درس بخواند، اما نمیتوانیم مصارف مکتب او را بپردازیم.

ازین به بعد مرد نویسنده یک شاگرد داشت. شاگرد تمام روز. او این دخترک را مانند دختر خودش پرورش میداد. برای او لباس های زیبا خرید. برای او قلم و کتابچه خرید. برای او خواندن و نوشتن را در یک ماه اول یاد داد. سپس او را گفت که کلمه های نادرست و زشت را دیگر استفاده نکند. دخترک پرسید چرا؟ مرد نویسنده گفت که این کلمه ها نفرت ایجاد میکنند. بهتر است از آنها دوری کنی. دخترک پرسید پس از کدام کلمه ها استفاده کنم؟  مرد به سوی او نگاهی کرد و گفت. هر چه من برای تو درس میدهم، پس ازین فقط از همان کلمه ها استفاده کن.

در طی سه سال این دخترک، با استعدادی که داشت، توانست ده ها کتاب را نزد این نویسنده مطالعه کند و هر روز در گفتار، کردار، شیوه زندگی، نظافت و لباس پوشیدن او تغیرات مثبت ایجاد میشد. نویسنده هر روز با این دخترک روی یک مسئله صحبت میکرد و برای او شیوه استدلال، شیوه انتقاد، شیوه های بیان و شیوه های نویسندگی را یاد میداد. دخترک دیگر آن دخترک ساجق فروش چتی زبان نبود، بلکه به یک دختری تبدیل شده بود، که هر جمله ای که از دهانش بیرون میشد، یک دُر و یک گهر بود. او هرگز سخنی را به زبان نمی آورد که موجب اهانت، حقارت و یا آزردگی خاطر دیگران شود. او در هر موردی که بحث میشد، چیز هایی برای گفتن داشت، که دیگران نمی دانستند. وقتی در جمعی سخن میگفت، همه به او گوش میدادند و از آگاهی و سطح دانش او تعجب میکردند.

او کم کم در خانه و خانواده ای خودش نیز به یک منتقد سر سخت تبدیل شده بود، طوری اگر کسی صحبت میکرد، و از کمله ها و جمله های نا مناسب استفاده میکرد، او کلمه ها و جمله های اهل خانواده ای خود را اصلاح میکرد و آنها را به یک شیوه ای بسیار محبت آمیز متوجه اشتباهات لفظی شان می ساخت. روزی برادرش یک پیاله چای را بر دست داشت، که ناگهان بر سردامن خواهرش ریخت. برادرش گفت ببخشید، "ناغلطی" شد. زیبا خندید و با تبسم گفت که "نا+غلط" به معنی اشتباه نیست. ناغلط معنی متضاد اشتباه را دارد، یعنی عمدی، اگر میخواهی بگویی که من اینرا عمداً انجام نداده ام، بهتر است از کمله های دیگر استفاده کنی. برادرش تعجب کرد که او همیشه این کلمه را استفاده میکرده اما هرگز به معنی آن توجه نکرده بود. از خواهرش تشکر کرد که او را متوجه این اشتباهش ساخت.

زیبا کم کم به عنوان سخنور ترین شخص در جامعه اش معرفی میشد، چون او هر جمله و هر سخنی را که به زبان میارود، سخن عادی و یک جمله معمولی نبود، بلکه یک بخشی از عمق معنا، و تحفه ای از آداب، رسوم، فرهنگ و اندیشه هایی بود، که از درس های استادش آموخته بود. هر کسی میخواست قدری با او همصحبت شود تا چیزی از او بیاموزد. هر کسی میخواست سوالی از او بپرسد تا جوابش را در تیلفون های خود ثبت کرده و بار بار با آواز زیبای او و به سخنرانی های پندگونه او گوش فرا دهند.

هر قدر مردم به سخن های او مایل تر میشدند، او بیشتر تشویق میشد کتاب بخواند، و بیشتر تشویق میشد از استادش رهنمایی بگیرد. استادش میدانست کدام کتاب ها را باید به دسترس شاگردش قرار دهد، چون استادش نیاز های جامعه را به خوبی درک کرده بود.

دیری نگذشت که سخنوری او شهره ای تمام شهر شده بود و کمتر کسی درین شهر بود که او را به نام استاد سخن نمی شناخت. کم کم رادیو ها از او تقاضا کردند که باید در برنامه های شان اشتراک کند. رادیو آرمان، رادیو وطندار، رادیو های دیگر همه و همه از او تقاضا میکردند که باید در برنامه های آنها اشتراک کند، او هر بار از استادش اجازه میخواست، استادش میگفت که اگر میخواهی در برنامه های رادیویی اشتراک کنی، باید همیشه یک ماه قبل موضوع را بدانی، روی موضوع تحقیق کنی، و وقتی سخنرانی میکنی، باید مطمئن باشی که بیشتر از دیگران از موضوع آگاه هستی. او همیشه این کار را میکرد و از رهنمایی های استادش ممنون و مدیون بود.

کم کم تلویزیون های افغانستان نیز از او دعوت کردند تا در برنامه های آنها اشتراک کند. وقتی برای اولین بار در تلویزیون طلوع ظاهر شد، چهره زیبای او واقعاً برای بییندگان جذاب بود و آنچه او میگفت، در مورد مشکلات اجتماعی، همه و همه درس های خوبی بودند که جامعه را دگرگون ساخته بود و ریشه باور ها و اندیشه های خرافاتی جامعه را خشکانده بود. پسر رئیس جمهور کشور علاقمند او شد و او را چندین بار برای مصاحبه و همکاری به ریاست جمهوری دعوت کرد. او از استادش اجازه خواست، استادش در هر جا او را همراهی میکرد و همه چیز را خوب میدانست. استادش میدانست که او با بحث های فلسفی، بحث های دینی، بحث های علوم اجتماعی، و بحث های علمی و همچنان بحث روی موضوع تکنالوژی نیز مواجه خواهد شد، بناءً او را در هر عرصه ای آماده کرده بود، و میدانست که هیچ کسی در شهر نمیتوانست بهتر از او موضوعات را به درستی بیان کند. او نه تنها سخنور بود، بلکه به یک مجموعه ای از کتاب و اندوخته های دانش معاصر تبدیل شده بود، که میتوانست روی هر موضوعی ساعت های طولانی سخن بگوید و هر موضوع را با جزئیات آن بشگافد.

پسر رئیس جمهور که محو دانش، هنر، و فن بیان و اندوخته های ادبی او شده بود، در حقیقت دلباخته و فریفته ای او شد، و تصمیم گرفت که از او خواستگاری کند.

دخترک موضوع را با استادش در میان گذاشت، استادش که از دختر خودش نیز او را بیشتر دوست داشت، حالا به نحوی نمی خواست که دختر جوان را در دست سیاستمدارانی بدهد که به جز سوء استفاده جنسی ، چیزی دیگر را نمیدانستند.

استادش گفت که خودت حالا جوان شدی، و حق داری تصمیم بگیری، اگر در دست سیاستمدارانی افتادی که در طول عمر قدرت شان، به جز فساد و خیانت برای این کشور چیزی نکرده اند، و کودکان این کشور را به ساجق فروشی و گدایی مجبور ساخته اند، تو میتوانی یک روزنه ای امید، برای مردم افغانستان باشی، اما از جانب دیگر باید فراموش نکنیم که تو تا چه اندازه در یک سیستم فاسد میتوانی تاثیر گذار باشی و چگونه میتوانی سیاستمداران را متقاعد به خدمت به مردم و کشور شان کنی و از حقوق کودکانی دفاع کنی که مثل تو هنوز در سرک ها پشت یک لقمه نان سرگردان اند، و به خاطر زنده ماندن یا ساجق فروشی میکنند، یا موتر شویی میکنند، یا بوت رنگ میکنند، و یا هم به تگدی مجبور میشوند، اینها همه نتایج کار همین سیاستمداران است که کشور را به بحران مواجه ساخته و کودکان را اینگونه در بد ترین وضعیت فقر بر روی سرک ها به حال خودشان رها کرده است. در کشور های دیگر مصارف کودکان تا سن بلوغ مسئولیت دولت است، مکتب رفتن آنها مسئولیت دولت است، و پرداخت معاش شهدا و خانواده های بی سرپرست مسئولیت دولت است و تامین امنیت و حفظ جان انسان های یک کشور مسئولیت دولت است. اینها هیچکدام این کار ها را نکرده اند. متاسفانه درین کشور، سیاستمداران از لای پای شان فراتر نمی توانند فکر کنند. آنها تنها میتوانند در مورد آلت تناسلی بی اندیشند و بس. آنها کودکان را بر روی سرک رها کرده اند، و هر کدام که مثل تو سر بلند کرد، او را در دام خود انداخته اسیر هوس های خود میکنند. آنها تو را نمیخواهند، آنها کودک روی سرک ساجق فروش را نمی خواهند که برای بدست آوردن یک لقمه نان سرگردان باشد، آنها یک دختری زیبا میخواهند تا نیاز های جنسی شان را مرفوع سازد.

اگر توانایی تغییر برای سرنوشت مردم و کودکانی که مثل تو در سرک ها ساجق فروشی میکنند، را در آنجا بهتر میابی، آنجا برو، اگر میدانی که بیرون از سیستم فاسد سیاست در افغانستان میتوانی برای کودکان بهتر خدمت کنی، بیرون باش، اما من به عنوان استاد تو، عاشق و علاقمند رشد تو هستم، تو هنوز برای من به کمال رشد نرسیده ای و هنوز بسیار راهی درازی در پیش داری، تا بتوانی سرنوشت کودکان ساجق فروش روی سرک های افغانستان را، مثل سرنوشت خودت تغییر بدهی. آنها هر کدام گنجی اند که با پالایش و کمی سرمایه گذاری، میتوانند مثل تو بدرخشند و گوشه ای از افغانستان را آباد کنند.

دخترک آماده شده بود که برای درخواست پسر رئیس جمهور جواب مثبت بدهد، اما هنگام رفتن برای ملاقات، در راه با کودکانی مواجه شد، که مثل خودش ساجق می فروختند، از رفتن منصرف شد و برگشت نزد آنها و سرگرم صحبت با آنها شد و تصمیم گرفت که مانند استادش، باید برای این کودکان یک فضایی ایجاد کند که آنها هر کدام بتوانند مثل خود او، با آموزش و پرورش، خود را با اوج تعالی و کمال شخصیت برسانند.

او نزد استادش برگشت، و گفت من میخواهم یک فضایی ایجاد کنیم، مثل آن فضایی که تو برای من ایجاد کردی، تا بتوانیم این کودکان را کمک کنیم.


استادش تیلفون خود را از جیبش کشید، و فلمی را برای او نشان داد که از دوران فروختن ساجقش در اولین دیدار خود ثبت کرده بود. استادش آزار و اذیت کودکان دیگر را به او نشان داد و هر دو باهم یکجا برای کودکان خیابانی افغانستان فضایی جدیدی ایجاد کردند.