۱۳۹۵/۰۴/۱۶

Where does ignorance lead us?

ندانستن ها ما را به کجا میبرد؟

روزگاری بود که من به دست قومی ظالمی افتاده بودم که کلاشینکوف را بالای سرم گرفته و مرا مجبور میکرد که هر روز پنج بار نماز بخوانم. از دست این قوم بسیار به مشکلات فرار کردم و رسیدم به نزد سربازان مسیحی که خود شان را دشمنان این قوم میدانستند. سربازان مسیحی دستان و چشمان مرا بسته کرده، نزد قوماندان اصلی شان برد. او از من خواست که من اگر به چند چیز اقرار کنم، شاید بگذارند که من زندگی کنم. اول اینکه من باید بلند چیز هایی را بگویم که آنها بتوانند صدای مرا ثبت کنند. از من خواستند که بگویم در دین اسلام نوشیدن الکول حلال است، سکس و داشتن روابط جنسی در صورت رضایت دو طرف حلال است، و دیگر اینکه بگویم دین اسلام دین وحشت و ترور و تمام مسلمانان دنیا تروریستان هستند.

از دست این ظالمان نیز به گونه ای فرار کردم. رفتم به سوی جنگل های آمازون تا بتوانم جایی جدیدی را به دور از تمام انسان های احمق چند روزی در آرامش، طوری که خودم میخواستم زندگی کنم.

به طور تصادفی در راه یکی از بزرگترین فیل های ماموت، که تنها فیلی باقی مانده ازین نسل بود، با من سر خورد. این فیل اول ترسیده بود و از من فرار میکرد و اما آهسته آهسته با گذشت چند ساعتی، من توانستم با پیدا کردن غذا های مورد پسند او، با همدیگر دوست شوئیم.

این بزرگترین فیلی بود که تا هنوز دیده بودم. به مدت چند روز در جنگل های آمازون در کنار همدیگر، از فرط تنهایی، آنقدر با همدیگر صمیمی شدیم که هر طرفی که میرفتم، این فیل مرا دنبال میکرد. من درین تنهایی به شدت به این فیل نیاز داشتم، چون نه با خودم بستری داشتم، نه لباس گرم و مناسب، و نه هم سرپناهی. شب های سرد و ترسناک جنگل را در کنار این فیل پشمالو میخوابیدم، او به امید کمک برای پیدا کردن غذای خوب برایش، به من اطمینان کرده بود و من هم از ترس تنهایی در جنگل بی سر و پا، به این فیل بیشتر از هر چیز دیگر عادت کرده بودم. فیل جنگل را بهتر از من و بسیار به خوبی بلد بود. او میدانست که آب در کجاست و من میتوانستم از درخت های بلند برای هر دوی ما کیله، جلغوزه های مومپلی که شنیده بودم که فیل آنرا بسیار خوش دارد، جوز، سیب های شیرین، ناریال و بلاخره هر چیز دیگری را برای خوردن هر دوی ما پیدا کنم. راه های طولانی را میپیمودیم و این فیل گاه گاهی به من طوری کمک میکرد که مرا با خرطوم خود بر پشت خود راه میداد و من آنجا نشسته با هم سفر میکردیم تا جایی مناسبی برای زمستانی که راه بود، پیدا کنیم.

وقتی به نزدیکی یک منطقه ای از جنگل رسیدیم، از دور متوجه صدا هایی شدم که مانند صدای انسان بود. از پشت فیل پایین شدم، از یکسو خوش شدم که اگر انسان هایی باشند که بتوانیم به همدیگر کمک کنیم، خیلی خوب است، اما از سوی دیگر خیلی ترسیده بودم که اگر این انسان ها ما را دشمن فکر کرده و بر ما حمله کنند، چی کار کنیم! ؟

وقتی نزدیک آن محل شدم، دیدم که انسان های عجبب و برهنه ای قد کوتاه از شنیدن صدای پای فیل فرار میکردند، اما هر کدام آنها وقتی فرار میکرد، گاهی به یک درخت اصابت کرده و میافتاد و دوباره برخواسته و فرار میکرد و باز هم با درخت یا سنگ بزرگ دیگری تصادف میکرد. این رفتار آنها عجیب و غریب به نظر میرسید و مرا کمی متعجب ساخته بود. آنها مانند انسان بودند اما جسامت آنها از انسان ها کوچکتر بود. موهای ژولیده ای داشتند و قد های کوتاه حدود یک متر. اما جالب این بود که همه آنها یک جایی پنهان شده و دست های خود را به گوش های خود گرفته و به صدای پای فیل گوش میدادند. طوری به نظر میرسید که شاید ازین صدا به طور وحشتناکی ترسیده باشند. من صدا کردم های نترسید من انسان هستم، های نترسید، همه با شنیدن آواز من بیشتر از پیش وحشت کردند و من دانستم که آنها زبان مرا نمی دانند. آنها در هر سوراخ و زیر هر درختی پنهان شدند. آنها لباسی بر تن نداشتند و تنها با خس و برگ های درختان، قسمتی از بدن خود را پوشانیده بودند. آنها شباهتی زیادی به شادی (میمون) داشتند تا به انسان ها.

من هم وقتی متوجه شدم که از آواز من ترسیده اند، کمی وحشت زده شدم و گفتم شاید اینها مرا نیز یک موجود دیگر فکر کرده و شاید بر من حمله کنند. آنها بیشتر از دست های شان استفاده میکردند، حتی هنگام راه رفتن و دویدن همزمان با استفاده از پا ها، بیشتر از دستان شان استفاده میکردند. من در یک گوشه ای دور تر از آنها، در زیر سایه ای یک درخت با فیل  یکجا نشستم تا آنها مطمئن شوند که ما قصد حمله کردن به آنها را نداریم.

از خرطوم فیل کش کردم به سوی پایین و به اشاره خواستم که با من زانو بزند و قدری استراحت کند. فیل این کار را نکرد و رفت کمی دور تر قدری آب پیدا کرد تا بنوشد.

من متوجه شدم وقتی صدا آرام میشود، آنها بیرون میشوند و همینکه صدایی میشنوند دوباره فرار کرده و ناپدید میشوند. چون من خاموش بودم، متوجه شدم که آهسته آهسته نزدیک من آمدند و دیدم که اکثر آنها یک دست خود را به گوش خود میگرفتند و گوش خود را به هر سمتی آهسته آهسته میبردند، تا صدایی را بشنوند. من سنگی را بر دست گرفته کمی دورتر از آنها پرتاب کردم، دیدم همه فرار کردند. پس از چند لحظه باز دوباره در این طرف و آن طرف دیده میشدند و رفتار های آنها برای من بسیار عجیب بود. تعدادی از آنها را میدیدم که چوبی در دست دارند و کوشش میکنند آن چوب را به زمین کشیده و موجودات اطراف خود را با آن چوب ها میزدند. من فکر کردم که شاید این نوعی بازی آنها باشد و شاید هم ازین کار لذت ببرند. به تدریج متوجه شدم که فیل در گوشه ای آفتابی به خواب عمیق فرو رفته است. آدمک ها نیز کم کم به او نزدیک شده بودند و در اطراف او با چوبک های دستی شان این طرف و آن طرف میرفتند.

وقتی یکی آنها به من نزدیک شد، دیدم که او چشم هایش را از دست داده است و چشم ندارد. ازینکه معیوبیت او را دیده بودم، خیلی ناراحت شدم. آرام نشستم و کوشش کردم صدایی یا آوازی بلند نشود تا او از من نترسد. با من با چوب دستی اش نزدیک شد، چوب را به من زد، و آهسته آهسته نزدیک من شد و با اینکه با چوبش مرا لمس کرده بود، فهمیده بود که اینجا چیزی است و  تصمیم گرفت که با دستانش نیز مرا لمس کند. اول پاهای مرا لمس کرد. من چیزی نگفتم چون میدانستم زبانم را نمیداند و از آوازم میترسد. من آهسته در نور آفتاب دراز کشیدم و او آهسته آهسته بوت هایم را لمس کرد. هنگامی که دستش به صورت من رسید، یک چیغ و فریاد زد که من نمیدانستم چه میگوید.

همه آنها به سوی من دویدند. متوجه شدم که همه آنها کور اند، چون هیچ کدام آنها چشم نداشت. همه به سر و صورت من، به موهای من، به روی من دست میکشیدند و یک تعداد شان بر چشم های من دست میکشیدند. پس از چند لحظه درک کردم که برای آنها جالب این بود که خود آنها چشم نداشتند، ولی من در صورتم چشم داشتم در حالی که بر روی آنها به جای چشم هیچ چیزی دیده نمیشد. لباس های من و مو های من نیز برای آنها جذابیت خاص داشت چون هر کدام بر لباس و موهای من نیز دست میکشید و با همدیگر چیزی میگفت.

زبان شان برای من مثل زبان اسپانوی معلوم میشد که با آهنگ بسیار جالب و با یک میلودی صحبت میشد. از دست های من گرفته و مرا به سوی حجره های شان دعوت کردند. من دیدم که اینها بسیار بی نظافت بودند، از بویی که به دماغ من میرسید، ناراخت بودم و کوشش میکردم که خودم را از آنها دور کنم و تنفس کردن نیز برایم مشکل شده بود. به سوی حجره ای آنها رفتم. دیدم که زنان، کودکان جوانان و نوجوانان همه و همه داخل سوراخ هایی در گوشه ای از جنگل باهم زندگی میکردند و همه آنها یکسان کور بودند. مثل اینکه در ژن (جین) آنها عضوی به نام چشم از بین رفته باشد. حالا دلیل رفتار عجیب آنها را درک کرده بودم. و نیز دانستم که من در واقع در شهر آدمک های کور آمده بودم. دیدن زندگی آنها برای من بسیار آموزنده بود. من میدیدم که نداشتن چشم، برای یک جامعه چه پیامد هایی میداشته باشد و زندگی را چگونه برای مردم دگرگون میکند، طوری که من هرگز فکرش را هم نکرده بودم. آنها چوب هایی را که در دست داشتند، به حیث اعصا از آن استفاده میکردند تا توسط آن راه خود را پیدا کنند. دست های آنها به جای چشم برای آنها کار میکرد. هر چیزی را که میخواستند ببینند، آنرا باید لمس میکردند.

من هرچه از آنها می شنیدم، بدون اینکه بدانم چی معنی دارد، تکرار میکردم، و آنها میخندیدند. تعدادی از آنها را با خود بیرون بردم و فیل خود را برای آنها معرفی کردم. آنها پرسیدند که فیل چیست؟ آنها هرگز فیل را لمس نکرده بودند. میترسیدند که آنرا لمس کنند.
چند وقتی در میان آنها زندگی کردم و زبان آنها را آموختم. چیز های زیادی از زندگی آنها آموختم. فهمیدم که در زبان و ادبیات آنها چیزی به نام دیدن و مشاهده کردن وجود ندارد. به جای آن از لمس کردن استفاده میشود.

من شروع کردم به کمک کردن به آنها در هر چیزی که میخواستند انجام دهند. هر چیزی را که میخواستند انجام دهند، من به طور خوب تر برای آنها انجام میدادم. چیز هایی زیادی را در زندگی آنها تغیر دادم که آنها اصلاً فکرش را هم نمی کردند.

من برای راه های عمومی آنها که هر روز چندین بار باید از آنجا رفت و آمد میکردند، ریسمانی بستم تا پیدا کردن راه های بدون موانع برای آنها آسان شود. با کشیدن جوی منبع آب را برای آنها در نزدیکی محله زندگی آنها آوردم. چون قبل از آن میدیدم که دو نفر در نزد جوی آب میرفتند، یکی آنها در قسمت بالایی جوی در آب جاری جوی ادرار میکرد، و دیگری در قسمت پایین تر همان جوی، از همان آب آلوده با ادرار مینوشید. برای رعایت نظافت برای آنها تشناب ساختم. به خانه های آنها ریسمان وصل کردم. منبع آب آنها را ضد عفونی کرده و صحی ساختم و برای آنها وسایل تصفیه آب ساختم، تا آب آشامیدنی آنها از آب جوی پاکتر باشد تا به بیماری  مبتلا نشوند. به منبع آب ریسمان وصل کردم تا از برخورد آنها با موانع و اصابت آنها با درخت ها و سنگ ها جلوگیری شود.

میزان مرگ و میر و تلفات آنها بخاطر نداشتن چشم بسیار سنگین بود و هر روز چند نفر آنها تلف میشد و وقتی از خانه بیرون میشدند، چند تن آنها دیگر هرگز بر نمیگشت. زیادی تلفات درین قریه چند دلیل داشت، یکی بخاطر بیماری های گوناگون بخاطر رعایت نکردن معیار های حفظ الصحه، همچنان بخاطر ندیدن موانع بر سر راه شان، بخاطر افتادن در چاله ها و یا افتادن از ارتفاعات بلند نیز تعداد زیادی تلف میشد، تعداد دیگر وقتی از خانه بیرون میشد، با اندک فاصله گرفتن از قریه و کمی دورتر رفتن، دیگر راه پس آمدن به قریه را نمیتوانست پیدا کند. تعداد دیگر طعمه حیوانات وحشی میشد، چون نمیتوانست آنها را ببیند. تعداد دیگر هم از گرسنگی و سرما در زمستان جان خود را از دست میداد. یک تعداد دیگر را ترس میکشت، طوری که وقتی آوازی را میشنیدند، میترسیدند و فرار میکردند، هنگام فرار به هرچیزی اصابت کرده و یا هم از ارتفاعات بلند پایین میافتادند و میمردند. یک تعداد دیگر هم با جنگ کردن با همدیگر در داخل قریه از بین میرفتند.

چیز های بسیار عادی درین منطقه تلفات بسیار شدیدی را بر این قریه وارد میکرد. خزندگان، پرندگان، حیوانات وحشی همه و همه میتوانستند ازین قریه انسان شکار کنند.

پشه ها با وارد کردن تب دانگ بر آنها باعث تلفات میشد. مار ها با گزیدن از نقاط حساس بدن، همه ساله تعدادی را میکشت. گژدم های زیادی در بسیاری از خانه های آنها جای گرفته بود. کیک، خسک و اشپش بسیار زیاد درین منطقه وجود داشت. حتی پرندگان مانند کلمرغ نیز کودکان آنها را می ربود. حیوانات درنده ای اطراف این منطقه همه به خوردن گوشت انسان عادت کرده بود، طوری که شیر ها، پلنگ ها، گرگ ها، روباه ها، و همه اینها درین جنگل وجود داشت و هر چند وقتی یک بار یک قربانی میگرفت.

اما وقتی من آمدم، تلفات آنها بسیار کاهش یافت. چون من برای هر کدام آنها یک چاره سنجیدم و به فکر افتادم که چگونه باید با این همه آفات مبارزه کنم و این مردم را از شر این همه خطرات نجات بدهم. با پشه ها، مار ها، گژدم ها، کیک ها، خسک ها و اشپش ها با گیاهان عطری و خوشبو و تیزبو و گل های پر عطر جنگل مبارزه کردم طوری که از گل گلاب، از گل نازبو، نعناع، پودینه، مرچ، سیر، پیاز، خربزه، لیمو، و غیره نباتات دارای عطر برای پاک کاری خانه های آنها استفاده کردم. همه مردم این منطقه از نتیجه ای بسیار خوب این راه حل ها برای کاهش میزان مرگ و میر آنها بسیار راضی بودند و بسیار خوش بودند. برای همه آنها این راه حل ها نتیجه میداد.
برای مبارزه با حیوانات درنده، مالداری و نگهداشتن رمه های گوسفندان و نگهداشتن سگ ها را برای این مردم آموزش دادم طوری که در نزدیکی این قریه فارم های مالداری را برای آنها مروج ساختم تا حیوانات درنده، به جای شکار انسان، از گوشت گوسفندان و حمله بر آنها خودشان را سیر کنند. این فارم ها در حقیقت کمر بند های امنیتی این قریه شده بود طوری که با بزرگترین سگ های این جنگل مواظبت و مراقبت میشد.

تلفات انسان ها از ناحیه حیوانات وحش به تلفات گوسفندان مبدل شد. برای دفاع از پرندگان و حیوانات کوچک گوشتخوار فارم مرغداری را برای آنها ساختم تا پرندگان گوشتخوار، به جای شکار کودکان انسان، که برای آنها مشکل تر نیز است، به ربودن مرغ ها عادت کنند. این راه حل ها واقعاً نتیجه ای خوبی داد. اما مار ها چند وقتی با بوی گیاهان عادت کرده و دوباره در خانه های آنها پیدا شد. من از هر خانواده خواستم که برای مقابله با مار، باید یک گربه نگهداری کنند. گربه ها مار ها را از خانه های آنها از بین برد.

برای رهنمایی آنها به راه های کم خطر و بدون موانع، گفتم که هر شخص باید از یک سگی که در ریسمان بسته شده است، استفاده کند. سگ ها با چشم هایی که داشتند، این انسان های کور را به خوبی در راه های درست راهنمایی میکرد. و اینگونه هیچ کدام آنها با موانع مواجه نمیشدند.

روزی دوتن از آنها با همدیگر جنگ کردند. آنها همدیگر را با هرچه دست شان میامد، میزدند. آن قدر همدیگر را زدند که بلاخره از قریه بیرون شده و در حالی که یکدیگر را میزدند، داخل یک دره ای عمیق افتادند که هیچ راهی برای بیرون رفتن از آن وجود نداشت. من به همه گفتم که آنها در دره عمیق افتادند. من رفتم کنار دره و دیگران نیز با من آمدند. من از آنها خواستم که فقط دور تر از دره باید ایستاده شوند. دیدم که آن دو نفر در کمر دره، بر روی یک قسمتی از برجستگی که هموار است افتاده اند، اما اگر از روی آن بی افتند، میروند به آخر دره و میمیرند. وضعیت آنها را به دیگران گفتم، دیگران همه صدا میکردند که میمیرید، تکان نخورید که میمیرید. آنها هر کدام یک چیزی میگفت، مثلاً یکی صدا میزد که کوشش نکنید بیرون شوید، تا حال هیچ کسی ازین دره ای مرگ بیرون نیامده است. دیگری میگفت اگر تکان بخورید، می افتید، دیگر میگفت همانجا تا آخر عمر زندگی کنید. یکی آنها تسلیم صدا هایی شد که از طرف مردم قریه میشنیدند و خود را رها کرد و افتاد به قسمت پایانی دره و بدنش از هم پاشید و مرد.

دیگری با وجودی که همه میگفتند تکان نخور، نمیتوانی بیرون شوی، کوشش بی فایده است، امکان ندارد، اما او به حرف های مردم گوش نمیداد و کوشش میکرد بیرون شود و پس از چندین ساعت تلاش، توانست از دره مرگ بیرون شود. وقتی بیرون شد، از تشویق همه برای بیرون شدن تشکری کرد. من متوجه شدم که او کر بوده و هرگز نشنیده که مردم چی میگفت. او فکر کرده که او را تشویق میکردند تا بتواند از دره بیرون برآید. با خودم گفتم که نظریه های منفی این مردم چقدر مهلک و کشنده است، این شخص کر بوده و نشنیده اگرنه این هم مثل آن یکی دیگر از نا امیدی خودش را به پایین دره می انداخت. متوجه شدم که کر بودن نیز بعضی وقت ها خوب است.

پس ازین حادثه، من به آنها گفتم که نباید با یکدیگر جنگ کنند. برای شان گفتم جنگ خوب نیست، خودتان یکدیگر خود را نکشید، اگر توان دارید، اگر انرژی دارید، آنرا برای مبارزره با حیوانات وحشی که از بیرون بر شما حمله میکنند و شما را میکشند، مصرف کنید و کوشش کنید زندگی یکدیگر خود را نجات بدهید. حالا شما زندگی یکدیگر خود را در داخل خانه خودتان تهدید میکنید. هر روز تعداد زیادی از شما کشته میشود. به جای جنگ کردن با همدیگر و کشتن یکدیگر، برای نجات یکدیگر و برای کمک کردن به یکدیگر تلاش کنید. در بین یکدیگر گذشت کنید، صلح کنید و بخشش کنید. اما نیروی خود را برای مبارزه با حیوانات وحشی که شما را میکشند، حفظ کنید.

دره ای مرگ حدود یک کیلومتر دور تر از قریه ، یک دره ای عمیق بود، که وقتی من پایان آن دره را نگاه کردم، دیدم که تعداد زیادی از آنها ازین دره پایان افتاده و تلف شده بود. من به کمک خود آنها، از بیست متر دور تر، تمام راه هایی را که به دره میانجامید، کتاره چوبی ساخته و به آنها گفتم که وقتی با این کتاره ها نزدیک میشوئید، نباید آن طرف کتاره ها بروید چون آنجا خطر ناک است. کنار دریا را نیز همین گونه برای آنها کتاره ساختم.

آهسته آهسته من یکجا با فیل به تنها چشمان این قریه تبدیل شدیم. آنها در جریان تابستان خوب زندگی میکردند و از درختان میوه جنگل اطراف خود خوب استفاده میکردند. میخوردند و مینوشیدند. اما در زمستان ها بسیار به مشکلات کمبود مواد غذایی مواجه میشدند. من برای آنها ذخیره مواد غذایی را یاد دادم و برای آنها یک ذخیره بزرگ ساختم که بتواند تمام مردم قریه را در جریان زمستان غذا بدهد.

آنها آتش را نمیشناختند.  به آنها آتش را معرفی کردم. اما فقط در زمستان ها در آتش دانی های کتاره دار مخصوصی که با بسیار احتیاط ساخته بودم، برای آنها آتش میفروختم تا گرم بمانند و برای آنها خانه های جدیدی را، طوری ساختم که خانه های آنها با نور آفتاب روزانه گرم شود.

روزی یکی از بزرگان این قریه دستم را گرفته و مرا به سوی یک تپه ای برد که هنوز آنجا را ندیده بودم. وقتی از تپه گذشتیم، آن طرف تپه یک قریه دیگری بود که آنجا هم تعداد زیادی از همین مردمان کور و روشن دل زندگی میکردند. آنها نیز با مشکلات مشابهی مواجه بودند و آنها وقتی فیل مرا لمس کردند، برایم بسیار جالب بود، چون تنها آن زمان بود که دانستم که روز اول این مردم با لمس کردن فیل چه احساسی داشتند.

من اجازه دادم تعداد زیادی ازین مردمان فیل را لمس کنند و سپس به من بگویند که فیل چیست؟
یکی رفت پاهای فیل را لمس کرد و آمد. دیگری رفت گوش های فیل را لمس کرد. تعداد دیگری خرطوم فیل را لمس کردند. کسی هم دم فیل را لمس کرد و کسی هم شکم آنرا و یک تعداد دیگر عاج فیل را لمس کرده و بر گشتند.
از کسانی که پاهای فیل را لمس کرده بودند پرسیدم که فیل چیست؟
گفتند فیل چهار تا ستون (پایه) پشمآلو و مویدار است که بعضی اوقات حرکت میکنند.
از کسانی که گوش فیل را لمس کرده بودند پرسیدم فیل چیست؟
گفتند فیل یک پارچه ای بزرگ پشمالو و مویدار برگ مانند و نازک است که به شکل معلق آویزان است و گاهگاهی تکان میخورد.
از کسانی که خرطوم فیل را لمس کرده بودند پرسیدم که فیل چیست؟
گفتند فیل یک نل بزرگ نرم و مویدار است که خود بخود هر طرف دور میزند.
از کسانی که دم فیل را لمس کرده بودند پرسیدم که فیل چیست؟
گفتند فیل یک توته گوشت کوچک و پشمالوی آویزان است، که بوی بدی دارد.
از کسانی که شکم فیل را لمس کرده بودند پرسیدم که فیل چیست؟
گفتند فیل یک تپه ای بزرگ از گوشت نرم و مویدار است، که گاهگاهی بلند و پایین میشود.
و وقتی از کسانی که از عاج فیل را لمس کرده بودند در باره ای فیل پرسیدم گفتند:
فیل دو تا استخوان بزرگ و کج است که گاهی اوقات ناگهان و یک باره به طور وحشتناک تکان میخورد و آدم را از یک سو به سوی دیگر می اندازد.

وقتی به این همه تعریف های فیل گوش دادم، برایم بسیار جالب بود و به فکر فیل عربی افتادم که به قریه ما آمده بود. و این شباهت که مردم ما هم آنرا همینگونه تعریف میکردند، برایم بسیار جالب بود. با خودم گفتم این کوری و آن کوری از هم چه تفاوتی دارد؟ یادم آمد وقتی از یک تعداد ملا های بی سواد پرسیدند که دین چیست؟ گفتند خشک کردن ادرار توسط کلوخ پس از رفع قضای حاجت. از ملای عرب پرسیدند که دین چیست؟ او بخاطر منافع اقتصادی عربستان گفت دین عبارت از سفر کردن به عربستان به خاطر حج است. از ملای بی سواد دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت که دین به معنی خود را زنجیر زدن در طول یک ماه بخاطر شهادت نواسه پیامبر است. وقتی از آشپز پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین یعنی پختن شوله زرد در آخر ماه محرم که در بین آن گاهی بادام، چارمغز و پسته هم میریزند و مزه آن شیرین و بسیار خوشمزه است. از مسئول گسترش فرهنگ عربستان در افغانستان پرسیدند که دین چیست؟ گفت روزانه پنج بار شرمگاه خود را با آب سرد شستن و چند تا جمله عربی را خواندن و خود را پایین و بالا کردن است، او اضافه کرده گفت که زبان عربی بسیار مهم است چون اگر شما نماز را به زبان خودتان بخوانید، خدا قبول نمیکند، پس خداوند از شما میخواهد که زبان عربی را یاد بگیرید. وقتی از دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین عبارت است از کج گرفتن پای هنگام نماز خواندن. از مسئول خزانه و مالیات کشور اسلامی پرسیدند که دین چیست؟ گفت نان و آب نخوردن در جریان روز و خوردن آن در جریان شب در طول یک ماه در یک سال، و پس انداز پول آن و ریختن آن پول به خزانه ای که من مسئول آن هستم میباشد. از ملای دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین کلمه خواندن به زبان عربی است. از طالبان پرسیدند که دین چیست؟ آنها گفتند که گرفتن اسلحه و کشتن انسان های بی گناه دین است. از سربازان مسیحی پرسیدند که دین اسلام چیست؟ گفتند دین اسلام یک اسلحه بسیار خوب است که توسط سیاستمداران مسیحی، بر ضد مسلمان ها، و برای اشغال کشور ها و سرزمین های مسلمان نشین استفاده میشود، طوری که جهالت محض را بر آنها مستولی میسازد، تا اینکه خود آنها از همه چیز بیزار و گریزان، خود را به آغوش جوامع مسیحی پرتاب کنند. از دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت جهاد و دفاع از وطن. دیگری گفت دین یعنی مهربانی و کمک به دیگران. از دلاک پرسیدند که دین چیست؟ گفت بریدن پوست اضافی سر آلت تناسلی کودکان پسر قبل ازینکه بالغ شوند. شخص دیگری گفت سنگسار کردن زنانی که با نا محرم ارتباط جنسی داشته باشند. از دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین یعنی دره زدن، شلاق زدن و زیر دیوار کردن انسان های گناهکار. و بعضی گفت دین یعنی باور داشتن به خدا و به اینکه کسی هست که این دنیا را خلق کرده است. از چوپانی پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین یعنی یافتن علفزار خوب برای گوسفندان من که من هم بتوانم در گوشه ای آن پنج وقت نماز بخوانم. از جراح پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین باور به اینکه این قلبی را که من در حالت تپیدن از سینه انسان بیرون میکنم، صاحبی دارد. از ملایی که در حال بستن نکاح بود، پرسیدند که دین چیست؟ گفت باور داشتن به پیوند دهنده قلب ها و شستن بدن بعد از مقاربت جنسی. از فیلسوف پرسیدند که دین چیست؟ گفت زنجیری است که مغز انسان را بسته و مانع اندیشیدن انسان میشود. از سیاستمدار پرسیدند که دین چیست؟ گفت یک وسیله ای خوبی برای کنترول مردم سرکش است. از سلمان پرسیدند که دین چیست؟ گفت اگر با لنگی و دستار همراه باشد، استایل موی انسان را خراب میکند. از مرده شوی پرسیدند که دین چیست؟ گفت تنها چیزی است که مرگ را برای انسان پذیرفتنی و باور کردنی میسازد و این باعث میشود که مرگ انسان ها آسانتر شود. از کفن ساز و تابوت ساز پرسیدند که دین چیست؟ گفت یگانه عامل رونق تجارت ما همین دین است. از قاضی پرسیدند که دین چیست؟ گفت تنها چیزی که اگر درست استفاده شود، میتواند عدالت را به درستی تامین کند و اگر درست استفاده نشود، یگانه منبع بی عدالتی ها همین دین است. از رئیس جمهور پرسیدند که دین چیست؟ گفت یگانه وسیله بدست آوردن قدرت سیاسی در جوامع عقب مانده همین دین است. از معلم پرسیدند که دین چیست؟ گفت درس هایی است از یک فصل که نصف خوب آن فراموش شده است و نصف دیگر آنرا تحریف کرده اند، مثلاً اگر دین به زبان عربی گفته باشد که "بخوان" (اقرا) امروز خواندن را فراموش کرده و آنر بکش ترجمه میکنند، اگر "قلم" گفته باشد، امروز آنرا شمشیر و اسلحه ترجمه میکنند، اگر مهربانی گفته باشد، آنرا خشونت ترجمه میکنند. از موچی پرسیدند که دین چیست؟ گفت باور داشتن به اینکه خدایی وجود دارد که پای میدهد و کفش نمیدهد، دعا میکنی اما نمیشنود، اما عادل هم هست، و تنها وسیله ایست که پایلچ گشتن کودکان را به طبقه فقیر تحمل پذیر میکند، و از گرفتن یخن طبقه سرمایه دار، آنها را  باز میدارد. از تاریخ نویس پرسیدند که دین چیست؟ گفت تنها چیزی که باعث شد پیامبران توسط قوم خودشان یا کشته، یا فراری، و یا هم زندانی شود، دین بود. قدرتی که میتواند یک جامعه را در یک لحظه از اینرو به آنرو کند، همین دین است. دین در بعضی جوامع به نفع مردم استفاده میشود، طوری که با مبارزات حق طلبانه و عدالت خواهی همراه است، اما در بعضی کشور ها به قهقرا میرود و به ضرر مردم استفاده میشود، که در آن صورت بسیار خطرناک است. از تعویذ نویس پرسیدند که دین چیست؟ گفت باور هائیست که از یک کتابی که منبع نور و دانش است، سرچشمه میگیرد. یک کتابی که در آن آیت های جادویی و سحرآمیزی به زبان عربی نوشته شده است و اگر شما به من پول بدهید و من یکی از این آیت ها را در یک تعویذ نوشته و به شما بدهم، شما آنرا هفت پوش کرده و به بازوی خود بسته کنید، هر چیزی که بخواهید، همان اتفاق خواهد افتاد. از محققان پرسیدند که دین چیست؟ گفت برداشت های مختلف گروه های مختلف از یک کتابی است که حدود یک هزار و چهارصد سال پیش نوشته شده است، این کتاب به ما چیز های زیادی را در مورد تاریخ تمدن عرب ها بازگو میکند و به ما میگوید که عرب ها چهارده قرن پیش، روی موضوعات مختلف چگونه می اندیشیده و اینکه به کدام موضوعات بیشتر می اندیشیده و مشکلات آنها چه چیز هایی بوده و چگونه آن مشکلات را حل میکردند. این کتاب بیانگر سیر تمدن اقوام مختلف اعراب است که میتوان به آن سیر اندیشه و تکامل اندیشه تمدن عرب ها، از آن زمان تا اکنون را، به خوبی مشاهده کرد. این یک کتاب و راهنمای خوبی است برای مسلمان ها که بتوانند آنرا اساس قرار داده و نظریه های جدید خود را با استناد به آن، در جهت بهبودی و رفاه بشریت، به همان مسیر متعالی و سعادت همه ای انسان های روی زمین جهت داده و در همان راستا گام های موثر تر دیگری بردارند.

وقتی به این همه نکات بخوبی توجه کنی، خواهی دید که این شهر کوران در واقع شهر انسان هائیست که نتوانسته اند از چشمان شان به درستی استفاده کرده و حقیقت های اطراف شان را به خوبی ببینند. 

۱۳۹۵/۰۴/۱۲

Migration Joke Explaining the Situation of Afghan Refugees

Yesterday I went to a jungle near a refugee camp where hundreds of Afghan refugees are kept as prisoners.

I found many Afghans in the jungle running very fast as if they were escaping from the camp. I asked them hey what is happening here in Dari and asked if everything was okay.

He said nothing is okay. We were kept in the camp as prisoners and some racist Europeans attacked today to kill Afghan refugees who were Pashtuns and Muslims, because they think that all Muslims are extremists.

I was confused and said “Hey common guys, you must be kidding, you are not Pashtuns and you are not Muslims too” so why are you escaping and what are you afraid of?

One of them stopped while he was running and said:

The problem is that these racist people first kill the refugees and then they look at their ID cards.
And then started to run and disappeared in the jungle. 

Afghanistan the main victim of the war between Russia and America

افغانستان قربانی اصلی جنگ میان روسیه و امریکا

پنج هزار سال بعد کودکان مسیحی در مکتب های شان در منطقه ای به نام اراکوزیا که در محدوده قندهار کنونی خواهد بود، تاریخچه ای تلخ سرنوشت یک ملتی را که حدود پنج هزار سال پیش درین سرزمین زندگی میکردند، چنین میخوانند:

بود نبود یک کشوری بود بنام افغانستان در همین منطقه که حالا سرزمین خورشید و تابناک تندروان مسیحی جهان است. درین منطقه انسان هایی زندگی میکردند که همدیگر را انسان های مساوی نه، بلکه گروه های مختلفی از اقوام میدانستند. یک تعداد شان خود را اوغان و صاحبان اصلی این سرزمین میدانستند، یک تعداد دیگر خود را هزاره، یک تعداد دیگر خودشان را تاجک و یک تعداد دیگر شان خود را ازبک و پشه ای و نورستانی و بعضی نام های دیگری هم داشتند که امروز از آنها هیچ اثری باقی نمانده است.

در آن زمان دو قدرت سیاسی و دو قطب اصلی قدرت که یکی سوسیالیسم را بهترین راه میدانست و به نام روسیه یاد میشود، در همسایگی این کشور واقع بود، و از سوی دیگر کشوری که به نام امریکا یاد میشد، و سردمدار امپریالیسم بود از آنسوی کره زمین آمده و هر دوی آنها در همین منطقه که افغانستان نام داشت، با هم مقابل شده بودند.

اول روسیه به این سرزمین حاکم بود و از اقوام اوغان دفاع میکرد، سپس امریکا از دین اسلام استفاده ابزاری کرده، و گروه های جنگجو را در پاکستان تربیت میکرد تا در مقابل روسیه بجنگند.

این جنگ که بنام جنگ سرد یاد میشد، اما خیلی گرم بود، برای مردم و اقوام مختلف این سرزمین بسیار تلفات سنگین داشت، با وجودی که این کشور همه چیزش را از دست داده بود، در عین حال میلیون ها انسان این سرزمین، درین جنگ از بین رفت.

امریکا به کمک دو کشوری دیگری که در آن زمان وجود داشت، یکی آن عربستان نام داشت و دیگری هم پاکستان که در همسایگی افغانستان موقعیت داشت و با افغانستان مرز آزاد داشت، گروه های تندرو دینی و بی سواد و وحشی را به نام مجاهدین تربیت میکرد و به آنها اسلحه میداد تا شامل افغانستان شده و در مقابل روسیه بجنگند. به آنها در آن زمان گفته میشد که دین شما اسلام است و اسلام اجازه نمیدهد که کشور شما در دست غیر مسلمان ها باشد، شما از طرف دین تان دستور دارید که باید بر ضد روسیه بجنگید.

روسیه هم به دولت افغانستان اسلحه میداد و نصف مردم افغانستان در یکسوی جبهه و نصف دیگر در  سوی دیگر، یکی به نفع روسیه و دیگری به نفع امریکا اما با نام مستعار دین و جهاد با هم میجنگیدند. سال ها همدیگر را کشتند، آنقدر به همدیگر ظلم کردند که کوچه ها پر از سر های بریده انسان شد و جوی های آن شهر پر از خون انسان شد.

جنایاتی که درین سرزمین رخ داد، بی نهایت وحشتناک بود. سینه های زنان بریده شد، به سر های انسان ها میخ کوبیده شد، انسان ها زنده در کوره های آتش سوزانده شد، زائیدن زن حامله به صورت آشکار با بستن زن بر درخت، در وسط شهر مشاهده شد و جنایات وحشتناک دیگر که گفتن آنها اصلاً برای روحیه انسان های سالم خوب نیست، اتفاق افتاد ... اما جالب این است که مردم این کشور پنجاه سال با همدیگر جنگیدند و هرگز هوشیار نشدند و درک نکردند که آنها نباید همدیگر خود را بخاطر دو کشور قدرتمند دیگر بکشند !!!
بلاخره روسیه و گروه طرفدارش درین جنگ شکست خورد و این مردم این کشور هنوز هم با همدیگر در جنگ بود، اما نمیدانستند که برای چی با همدیگر میجنگند. خصومت ها عمیق شده بود و حس انتقام شعله ورتر میشد و میلیون ها انسان این سرزمین قربانی این جنگ احمقانه شده بود.

آن زمان دیگر نه دین برای شان مهم بود، نه ثروت، نه ملت، نه کشور، نه مسلمان و نه غیر مسلمان، فقط میجنگیدند و همدیگر را میکشتند، و سازمان های اطلاعاتی بیرونی نیز به این جنگ ها شدت میبخشید.

امریکا که ازین جنگ وحشت زده شده بود و هر روز این جنگ را از ستلایت تماشا میکرد، منتظر فرصت بود که این کشور را تصرف کند، اما هنوز از توان جنگ این مردم هراس داشت و هر روز یک نیروی جدیدی از آدرس دین اسلام در پاکستان میساخت و آنرا وارد صحنه سیاسی افغانستان میکرد.

این بار نیروی جدیدی ساخت به نام طالبان و آنها را وارد صحنه نبرد در افغانستان کرد. این نیرو که از قوم اوغان تشکیل شده بود، آن قدر وحشی، تندرو، ظالم و خونخوار تربیت شده بود، که در زمان کمتر با وحشت و خونخواری، توانست تمام نیرو های درگیر نبرد درین سرزمین را شکست بدهد و تقریباً نود فیصد افغانستان را برای هفت سال متمادی، با زجر و شکنجه ای تمام مردمان غیر پشتون و غیر نظامی این کشور، تصرف کرد و بر مردم زجر کشیده از جنگ این کشور حکومت کرد. رهبر این گروه ها اشخاصی بود از کشور های چون عربستان و پاکستان که وجود خارجی نداشتند، اما فقط به نام حضور داشتند.

زمانی فرا رسید که این مردم آن قدر از جنگ خسته شده بودند که دیگر توان توقف آنرا نداشتند. همه این مسلمان ها رفته و از مسلمانی خود بیزار نزد امریکا و اروپا زانو زده و از آنها خواست که بیائید و همه ای ما را بکشید که این جنگ متوقف شود.

آنها هم با ساختن یک خبر دروغ در رسانه ها، بر این کشور حمله کرده و تنها کسانی را که از جنگ طالبان باقی مانده بودند را از بین بردند و این کشور را تصرف کردند.

درین کشور که مردم در جریان 50 سال جنگ نتوانسته بودند به مکتب بروند، نسل های بی سواد روی کار آمده بود و هیچ کسی درین کشور سواد کافی نداشت و بناءً هیچ کسی نفع و ضرر خود و کشور خود را به درستی درک نمیکرد.

امریکا اول یکتن از اتباع خود را که اصلیت او برمیگشت به اقوام مهاجر اوغان در امریکا، و یک شخص کاملاً بی سواد بود، و از تکلیف مالیخولیا طوری رنج میبرد که همیشه یک چشمش می پرید، را در یک انتخابات دروغین منحیث رئیس جمهور افغانستان معرفی کرد.

آنها به نام کمک به مردم افغانستان و دفاع از کشور خود، به افغانستان حمله نظامی کردند. آنها همه چیز را برای مردم بی سواد و جنگدیده این کشور سرچپه معرفی میکردند، طوری که زهر را پادزهر، راه های رکود اقتصادی را، راه های رشد اقتصادی، راه های جنگ را، راه های صلح، راه های پیروزی را راه های شکست و بلاخره فقر و بدبختی و فلاکت را سعادت و خوشبختی معرفی میکردند. مردم بدبخت، بی سواد و جنگدیده این کشور نیز خوش باورانه به همان راه های که آنها معرفی و تحمیل میکردند، میرفتند.

برای آنها پروژه میدادیم زیر نام کمک به مردم افغانستان اما هدف اصلی پروژه های ما تشویق مردم به سکچولیتی یا ترغیب به میل جنسی بود تا مشکلات اجتماعی آنها را بیشتر سازیم. پروژه حمایت از حقوق زنان داشتیم برای آنها و تنها برای خانمی ویزه رفتن به امریکا را میدادیم که با جرئت در میان همه ای مردان نام آلت تناسلی مرد را میگرفت.

پروژه های خود کفایی برای زنان داشتیم و تنها برای زنانی پول میدادیم که برای مردان نیکر میساخت، تا با این پروژه ها مشت محکمی به دهان مردانی زده باشیم ،که خود شان را و جامعه شان را اخلاقی توصیف میکردند.

آرایشگاه های زنان را تقویت میکردیم و کوشش میکردیم که زنان برای مردان بیشتر از پیش زیبا تر به نظر بیایند، تا مردان بیچاره و جنگدیده که از گندم هایی تغذیه میشدند که ما تخم آنها را از نظر ژنتیکی تغییر داده بودیم، و به آنها تخم اصلاح شده معرفی میکردیم و میل شان برای روابط جنسی را صد برابر بیشتر از مردمان عادی میکرد، تا اینگونه شرایط تجاوز گروهی مردان بر زنان را فراهم سازیم. از سوی دیگر فلم های مزخرفی را برای آنها میدادیم که فقط تجاوز گروهی بر زنان را ترویج میکرد.

دارو های تقویت جنسی بر مردمان این سرزمین توزیع میکردیم تا اینگونه بیشتر بر زن و دختر همدیگر تجاوز کرده و جنگ های قبیلوی را دامن بزنیم تا این مردم جنگدیده بیشتر از پیش همدیگر را در جنگ های قبیلوی بر سر زنان از بین ببرند.

پس از آن یکی از اتباع دیگر خود را منحیث رئیس جمهور معرفی کردیم و بلاخره برای این ملت بزرگ 50 سال را در برگرفت تا همه این مردم را به طور فجیعی از بین برده و تعداد کمی را نیز فراری ساخت، تا توانست این کشور را از شر تندروان اسلامی که خودش ساخته بود، نجات بدهد.

و همین بود که برای بار اول در سال 2070، اولین بار، با وارد کردن یک نسل جدید وارداتی از امریکا، درین ناحیه یک کشور جدید مسیحی، به نام نزریت که نام قریه زادگاه حضرت عیسی مسیح است، به وجود آمد. این نسل جغرافیای این منطقه را تغییر داده و همه ای کشور های همسایه را نیز آهسته آهسته با خود ملحق ساخته و امروز این سرزمین بزرگ، آرام، صلح آمیز، بدون جنگ و مسلح با قدرت هسته ای نسل هفتم را، با پشتیبانی قوی امریکا ساخت. دلیل اصلی که ما امروز با امریکا یکی هستیم، همین است که ما جزء از مردم، خاک و مال امریکا هستیم. ما مستعمره نیستیم و زمان استعمار و استثمار به پایان رسیده است. ما کشور غنی از هر نوع منابع هستیم. ما با آن نسلی عقب مانده، کهنه فکر، بی فرهنگ و غیر متمدنی که سال های خیلی دور درین سرزمین زندگی میکردند، هیچ ربطی نداریم و از بین رفتن آنها را یگانه دلیل اصلی بوجود آمدن یک کشور جدید مسیحی صلح آمیز درین منطقه میدانیم.

اگر آنها زنده میبودند، این کشور هنوز هم همان شکل سابقش را میداشت، و هنوز هم درگیر جنگ و بدختی و انفجار و انتحار میبود. امیدواریم که عیسی مسیح قدر این همه زحمات ما را برای بوجود آوردن یک کشور مسیحی درین قاره بداند.

یکی از شاگردان ایستاد و گفت عیسی مسیح طرفدار کشتن انسان های بی گناه نیست.

-          اما آنها مسلمان بودند، آنها عقب مانده، بی فرهنگ و بی تمدن بودند و یکدیگر خود را میکشتند و بر یکدیگر خود ظلم میکردند. اگر ما نمی آمدیم، آنها به همان جنگ ادامه میداند.
-          ما کار درستی نکردیم. ما نسل کشی کردیم. درست همان کاری که در امریکا کرده بودیم و سرخپوستان اصلی را که صاحبان امریکا بودند، را به طور فجیعی کشتیم، حالا اینجا هم همان کار را کردیم.
-          ما مردم امریکا از خودمان نفرت داریم. ما همیشه بر کشور های دیگر حمله کردیم، ما به ویتنام حمله کردیم، ما به جاپان حمله کردیم، ما به عراق حمله کردیم، ما به سوریه حمله کردیم، ما به سودان حمله کردیم. ما در هر کشوری که میروئیم انسان های دیگری را میکشیم و کشور شان را میگیریم، این کار درست نیست. عیسی مسیح این کار را تائید نمیکند و ما هرگز از ملت های دیگر معذرت نمیخواهیم.  

یکی از شاگردان به صدای بلند فریاد زد و گفت:


-          اگر عیسی مسیح دوباره بیاید، او همه پیروانش را به دست خود خواهد کشت به خصوص به خاطر آنچه که ما بر مسلمان ها روا میداریم و آنچه که ما بر مردم افغانستان آوردیم و اینکه چگونه آنها را از بین بردیم. 

Literature Class in Afghanistan

ادبیات در افغانستان

استاد ادبیات قبل از وقت به طور ناگهانی وارد یکی از صنف های درسی در دانشگاه ادبیات کابل شد. از محصلان خواست که بر جا های خود بنیشنند. در دستش ورق هایی بود که قبلاً چاپ شده بود.

استاد از محصلان خواست که اگر آنها راضی باشند، امروز از آنها یک امتحان کوچک میگیرد. او همچنان اضافه کرد که شاید این یکی از عجیب ترین امتحاناتی باشد که از آنها گرفته میشود، از آنها خواست که باید صادقانه به این سوال ها پاسخ دهند. این امتحان کامیابی و ناکامی ندارد، اما در اصل یک تحقیق روی افکار عامه جوانان افغانستان است، تا بتوان به وسیله این تحقیق راهکار های درستی را برای دولت افغانستان و وزارت اطلاعات و فرهنگ این کشور پیشنهاد کنیم. ورق ها را توزیع کرد. سوال ها بسیار عجیب و غریب به نظر میرسید، سوال ها اینگونه بود:

1.        مولانا جلال الدین محمد بلخی چند تا کتاب نوشته است و نام های آنها چیست؟
2.        نام عروس امیتاب بچن چیست؟
3.        نویسنده کتاب قانون کیست، در کدام شهر افغانستان به دنیا آمد و در کدام سال زیسته است؟
4.        هنرپیشه نقش اول فلم زنجیر سینمای هندوستان کیست؟
5.        ابو نصر فارابی (فاریابی) در کدام قریه فاریاب به دنیا آمد؟ چند کتاب نوشت و موضوع اصلی کتاب های او چه بود؟
6.        هنرپیشه نقش اول فلم نام تو (تیری نام) کیست و استایل موی تیری نام چگونه است؟
7.        نویسنده کتاب "فیه و ما فیه" کیست و او در کدام شهر افغانستان به دنیا آمد؟ موضوع اصلی این کتاب چیست؟
8.        حد اقل 5 تا آهنگ هندی را که حفظ دارید، بنویسید و همچنان چند جمله مهمی را که از مولانا جلال الدین محمد بلخی آموخته اید و برایتان بسیار مهم است را به طور جداگانه در زیر آن بنویسید.
9.        چند تا فلم هنرپیشه معروف سینمای هند آقای شاهرخ خان را نام گرفته و چند جمله خوبی را که از او آموخته اید، بنویسید.
10.    ده تا جمله مهمی را که از بوعلی سینای بلخی آموخته اید را نوشته کنید و هم بگوئید که این دانشمند در کدام شهر افغانستان بدنیا آمده و در مورد کدام رشته ها و مضامین کتاب نوشته است؟
11.    تولسی چه نوع یک بوته است، نام آن به زبان دری چیست؟ نقش این بوته در آئین هندویسم چیست و سریال تولسی بیشتر در مورد چه چیز هایی تبلیغ میکرد؟
12.    رستم و سهراب در کدام شهر افغانستان کنونی بدنیا آمده بودند؟ پیام اصلی داستان آنها چیست؟
13.    بازیگر نقش اول فلم هنری عاشقی 2 محصول سینمای هندوستان کیست و پیام اصلی آن چیست؟
14.    مولانا جلال الدین محمد بلخی کدام کتابش را پنج بنای مسلمانی خواند؟
15.    فلم هنری کابل ایکسپرس محصول سینمای هندوستان را چه کسی نوشته است، نقش اول آنرا کدام هنرپیشه بازی کرده و پیام اصلی آن برای مردم افغانستان و پاکستان چیست؟
16.    ده بهترین نویسنده ای سال افغانستان را نام ببرید.
17.    ده بهترین هنرپیشه سینمای هندوستان را نام ببرید.
18.    غلام محمد غبار کدام کتاب را نوشته است و موضوع اصلی این کتاب چیست؟ برای مردم افغانستان چه پیامی دارد؟
19.    فلم کابلی والای تاگور در مورد چیست و مردم افغانستان را چگونه توصیف میکند؟
20.    کتاب "گدیپران باز" خالد حسینی که اصل آن به زبان انگلیسی نوشته شده است و به لهجه ایرانی به نام "باد بادک باز" ترجمه شده است، چه زمانی به لهجه شیرین دری ترجمه شد؟ پیام های آن برای مردم افغانستان و برای مردم دنیا در مورد تاریخ افغانستان چیست؟ خالد حسینی با نوشتن این کتاب، چه چیز هایی را میخواسته به مردم بگوید؟ موضوع اصلی و موضوعات فرعی این کتاب چیست؟ چرا خالد حسینی در کتابش از حقیقت سوء استفاده تندوری دینی و اسلام گرایی بدست سازمان های اطلاعاتی و همچنین نقش کشور های بیگانه در بوجود آوردن طالبان در پاکستان و موجودیت عرب ها و پاکستانی ها در میان نیرو های نظامی طالبان سکوت کرده است؟
یک روز پس از ین امتحان استاد وارد صنف شد و از نتایج این امتحان کاملاً مایوس بود. او سخنانش را با نقل قولی از یکی از دانشمندان غربی آقای ویل دورانت شروع کرد و گفت:

ويل دورانت گفته است "تا زماني که يک تمدن بزرگ خود را از درون نابود نکرده باشد، از بيرون تسخير نمي‌شود. "

من بسیار به علاقمندی جواب های شما را نگاه کردم و متوجه یک حقیقت بزرگ شدم و آن هم این بود که جوانان ما امروز درین سرزمین کهن و پر از تاریخ و شخصیت های بزرگ شناخته شده در سطح جهان، خود را و کشور خود را به حدی نمیشناسند که سینمای بالیوود را میشناسند.  این تصادفی نیست که این کشور پس ازین همه دوره های شگوفایی، امروز به این وضعیت گرفتار شده است و با این همه مشکلات مواجه است که حتی خطر اضمحلال آن نیز محتمل است.

من از شما بیست سوال پرسیدم، ده تای آن در مورد میراث های فرهنگی کشور خود شما بود و ده تای دیگر در مورد سینمای بالیوود. شما جوانان عزیز فقط توانستید به سوال های جواب بدهید که در مورد سینمای بالیوود پرسیده شده است، یکی یا دو نفر در میان این همه ای مردم توانسته در مورد میراث های فرهنگی کشور خودش برای من معلومات بدهد که بسا جای بسیار قدردانی و ستایش است و باید از آنها بر جلو صنف شما قدردانی کنم.

من به این نتیجه رسیدم که این تمدن نفس های آخرش را میکشد چون هر کشوری دیگری درین مرز و بوم آمده و فرهنگ شان را بر ما تحمیل کرده و نسل جوان ما را به سوی فرهنگ خود دعوت میکنند در حالی که نسل جوان ما در مورد خودشان و در مورد کشور خودشان هیچ چیزی نمیدانند.

از نتایج امتحان چنین بر میاید که نصف مغز شما پر از چرندیات سینمای بالیوود و هالیوود شده است و اما نصف دیگر آن که بسیار هم جای خوشی و خرسندی است، که هنوز این نصف پر از چرندیات سینما های دیگر نشده است، به صورت بسیار واضح میتوان گفت که این نصف دیگر کاملاً خالی است. این نصف خالی دیگر گنجایش هرچیزی را دارد. سازمان های اصلاعاتی جهان میتوانند برای مقاصد خود در آن تندروی اسلامی را که خیلی مستعد آن هم هست، بگنجانند، و یوغ های شان را بر شانه های شما گذاشته و از شما جوانان مانند وسایل نظامی و گروه حربه و فشار سیاسی استفاده کند و یا اینکه درین نیمه خالی خود شما چیز های زیبایی بریزید که دیگر گنجایشی برای نظریه های تندروانه دینی درین مغز وجود نداشته باشد.

بسیار جای تعجب است که چطور میتواند جوانانی از سرزمین مولانای بزرگ، با داشتن چنین کتاب و گنج های معنوی، به سوی نظریه های تندروانه دینی روی آورده و در دام سازمان های اطلاعاتی کشور های بیگانه افتاده، کشور خود را ویران کرده و برادران خود را میکشند؟ حالا دانستم که چرا اینگونه میشود، دلیل آن این است که شما کتاب های مولانا را هرگز مطالعه نکردید وگرنه هیچ گاهی کسی نمیتوانست شما را به نام دین فریب داده و کشور تان را به دست خودتان ویران کند.

استاد پس از سخنرانی گفت که من برای اینکه شما جوانان را متوجه مسئولیت تان بسازم، جواب سوال هایی را که شما نداده بودید، در کاغذ های جداگانه برای شما نوشتم تا شما بدانید که چقدر نمیدانید.

سوال های مربوط به سینمای هندوستان را من جواب ندادم چون شما به قدر کافی خودتان در مورد آن میدانید. من فقط سوال هایی که برای شما جواب دادم که مربوط میراث های فرهنگی کشور خودتان میشود و شما در مورد آن هیچ اطلاعی نداشتید.


۱۳۹۵/۰۴/۰۶

Realm of Imagination and Reality

عالم خیال و واقعیت ها


ما چه بی خبر و چه نا آگاه در یک قریه کوچک با آرزوهای کودکانه و معصومانه خود زندگی میکردیم و تمام آرزو های ما این بود که درس بخوانیم و اول نمره مکتب باشیم و هر چه گفتند بیاموزیم و طوطی وار پس همان چیز هایی را که به ما یاد داده بودند بازگویی کنیم. ما فکر میکردیم که آینده ما به کوشش خود ما بستگی دارد و به اینکه آن چند جمله ناسازگار، کهنه و قدیمی را که از شاعران صد ها سال پیش باز مانده بود را، درست یاد بگیریم. ما فکر میکردیم که معلمان ما بهترین اشخاص دنیا هستند و ما را به بهترین وجه درس میدهند و ما نیز بهترین دانشمندان دنیا خواهیم شد، اما آیا این همه آرزو های کودکانه واقعی بود؟

ما نمی دانستیم که در کشور ما چی میگذرد، و اینکه ما در چه یک جایی زندگی میکنیم که هیچ کسی وظیفه اش را به درستی انجام نمیدهد. در یک قریه کوچکی بودیم که طیاره های نظامی بر قریه ما هر چند روز یک بار بمباران میکردند، اما ما نمیدانستیم که این طیاره ها از کی است؟ چرا خانه های ما را بمباران میکنند؟ چرا هر روز تعدادی از همصنفی های ما غیر حاضر و ناپدید میشد و دیگر هرگز آنها را نمیدیدیم؟ چرا هر هفته یک بار ما را برای فاتحه خوانی و ابراز تسلیت با خانواده های همصنفی های ما به مسجد میبردند؟ چرا در آنجا ملا ها به زبان عربی متنی را میخواندند که هرگز به معنی آن توجهی نداشتند و نمی فهمیدند که معنی آن چیست؟ من گاهگاهی فکر میکردم که چرا این ملا ها این قدر زبان عربی را دوست دارند، آیا عربی زبان رسمی کشور ما شده است؟ آیا عرب ها بر ما حکومت میکنند؟ ما چرا اجازه نداریم این متن های عربی را به زبان خود ما ترجمه کرده و در عوض آنرا از زبان خود ما آسان تر یاد بگیریم؟

چرا ما اجازه نداریم که درس های مکتب خود را کمی بهتر از آن چیزی که است، بسازیم. چرا باید یک شعری را بخوانیم که یک شاعر صد ها سال قبل نوشته است و با شرایط امروزی هیچ همخوانی ندارد؟

آیا ما نیاز نداریم که متن ها، نوشته های نویسندگان و اشعار شاعران امروزی کشور خود را بخوانیم و به آنچه که آنها فکر میکنند، فکر کنیم و به آنچه که آنها می اندیشند ما نیز به همان مسائل بی اندیشیم؟

آیا واقعاً لازم است که ما باید دوازده سال را با نشستن بر روی چوکی ها و میز های کهنه مشابه با خواندن کتاب های کهنه و قدیمی مشابه که نسل های گذشته نیز همان کتاب ها را خوانده اند، عمر خود را با همان شیوه ای که دیگران ضایع کرده اند، ما نیز ضایع کنیم؟
من فکر میکردم که اگر روزی من بزرگ شوم، این رسم و رسوم اشتباه را باید از ریشه تغیر اساسی بدهیم و هر چیزی را باید مطابق نیاز مردم و مطابق پیشرفت های علم امروزی عیار کنیم.

اما کم کم دانستم که ما در کجا هستیم. آهسته آهسته چیز هایی را درک کردم که درکش برایم درد آور بود. وقتی از مکتب فارغ میشدم، با وجودی که اول نمره مکتب بودم، نتوانستم در دانشگاه دلخواه خودم راه یابم، چون از یک سو طالبان بر شهر ما حاکم شده بود و تاکید داشتند که باید همه به زبان پشتو صحبت کنند و از سوی دیگر تنها پشتو زبانان بود که میتوانستند به بهترین دانشگاه های دلخواه شان بروند، نه جوانان اقوام غیر پشتون.

آنچه بر شهر ما حاکم بود، جهالت، نادانی، بی خردی، بی عدالتی، ظلم، استبداد و واسطه بازی بود. چیز هایی برای مردم شهر ما به عنوان یک ارزش معرفی شده بود که برای دنیای امروزی مایه ننگ و شرمساری بود. مثل برتری یک قوم بر قوم دیگر، مثل چشم داشتن به دختر همسایه، مثل بچه بازی، مثل داشتن اسلحه، مثل داشتن افراد مسلح، مثل داشتن حمایت و پشتیبانی یک قومندان محلی، مثل داشتن یک عمل چون چرس، سگرت، شراب، و یا هم قمار بازی ...

عبارت های هرزه، بیهوده و بی معنی آن قدر زیاد شده بود که تقریباً هر روز از دهان هر انسان بی مغزی در کوچه و بازار به گوش آدم میرسید، مثل اینکه میگفتند ...  "سر بی عمل کدو است" ...  وقتی می پرسیدی که عمل یعنی چی؟ میگفتند عمل به معنی اعتیاد به سگرت، چرس، شراب و یا هم آزار، اذیت و تجاوز به خانم ها، پسران زیبا و حتی حیوان ها ...

دست های مرموزی روی افکار عمومی به خصوص جوانان کار میکرد. سینمای کشور های غربی نقش اساسی را در پخش فلم های مبتذل و تحریف افکار جوانان داشت. فلم هایی که در محافل بچه های جوان بیشتر خریدار داشت، فلم های سکس بود که به زبان های مختلف در کشور های غربی ساخته میشد و بیشتر از راه پاکستان به زبان انگلیسی وارد افغانستان میشد. این فلم ها تجاوز گروهی به خانم ها، قتل، خشونت، استفاده از اسلحه، مصرف مواد مخدر، بر قراری روابط جنسی با حیوان ها و همجنسگرایی را تدریس،  ترویج و  تبلیغ میکرد. این فلم ها اول به زبان انگلیسی بود و کم کم احتیاج به درک محاوره ها دیده میشد، که این پروژه ها کم کم شکل خود را طوری تغییر داد که در فلم ها از دختران مهاجر ایرانی استفاده میشد، تا جوانان افغانستان بتوانند زبان آنها را درک کنند.

افغانستان از یک سو افکار تندروانه اسلامی را به کمک عربستان از پاکستان به اشکال مختلف وارد میکرد، از سوی دیگر جوانان را به سوی گمراهی و از بین بردن اخلاق در جامعه، و ایجاد مشکلات اجتماعی جدید با وارد کردن فلم های مبتذل رهنمون میساخت. فضا طوری بود که ترحم، مهربانی، عطوفت، انسان دوستی، همنوع دوستی، شرافت، انسانیت و برابری را از جامعه از بین میبرد، و به جای آن یک نسل خوب، مودب، با شرف، با وجودان و باورمند به عدالت، یک نسل وحشی، دزد، قاچاقبر، معتاد، گستاخ، بی رحم، تجاوزگر، همجنسگرا و مسلح را به جامعه تقدیم میکرد.

اینها پروژه هایی بود که یکی پی دیگر، به درستی تطبیق میشد. تا زمانی آن فرا رسید که همین نسل تربیت شده به نام دین را مسلح کرده و از پاکستان با پشتیبانی نیروی نظامی وارد افغانستان کردند و نام آنرا طالبان گذاشتند.

طالبان برای این بوجود آمد که مردم افغانستان را از دین بیزار کرده و محیط را برای اشغال افغانستان آماده کنند. آنها هم موفقانه این کار را کردند. اشخاص خیالی رهبری این گروهک ها را به عهده داشت که اصلاً وجود خارجی نداشتند. فقط نامی از آنها برده میشد تا اینکه روزی اگر قرار باشد عدالت بر قرار شود، همه ای جرایم مرتکب شده به نام آنها ختم شود و انسان های به قتل رسیده به نام آنها یاد شده و روزی همان اشخاص خیالی برای هر جرمی محاکمه و مجازات شوند.

مردم افغانستان هیچ نوع دسترسی به برق، رسانه ها و شبکه های اجتماعی نداشتند. آنچه که پاکستان به شبکه های جاسوسی غرب در مورد افغانستان میگفت، دروغی بیش نبود و پاکستان کوشش میکرد تا تمام مردم افغانستان را تروریست معرفی کرده و همه مردم افغانستان را با زور نیرو های نظامی غرب از میان بردارد. که درین کار هم تا جایی موفق شد.

در افغانستان چندتا آدمک نادان در راس همه کار ها هستند که اگر آنها ناکام شوند، همه مردم افغانستان ناکام میشوند، و چون آنها دانایی کافی برای ایجاد برنامه های درست به سویی موفقیت را ندارند، پس صد فیصد ناکام میشوند و برای همین است که افغانستان همیشه حکومت میسازد و همیشه حکومت سقوط میکند.

سینما های کشور های همسایه افغانستان، به خصوص هندوستان در افغانستان بسیار موفق بوده است چون این سینما آزاد است، پر از احساسات است، تقریباً نصفی از کلمه های استفاده شده در این سینما بین مردم افغانستان و هندوستان مشترک است، سینمای شرقی است و با فرهنگ مردم افغانستان نزدیک است و از جانبی هم این سینما توانسته با تقلید از هالیود، فلم های خوبی تهیه کند. اما مشکلاتی که این سینما برای مردم افغانستان ایجاد کرده است این است که تقریباً همه جوانان این کشور را در یک عالم غیر واقعی و به یک دنیای تخیلی دعوت کرده است که جوانان فکر میکنند در همان دنیا زندگی میکنند. چیز هایی را که جوانان افغانستان ازین سینما میاموزند شامل استایل موها، طرز لباس پوشیدن، خشونت، استفاده از اسحله، اختطاف، قاچاق، چشم داشتن به دختر همسایه و یک تعداد مشکلات دیگریست که میتواند با احیای سینمای خود افغانستان، به آنها رسیدگی شود.

مردم به سقوط طالبان و زندگی دوباره امیدوار بود. همه ای مردم از رهبری مسلمان نمای افغانستان بیزاربود. از خلق و پرچمی که افغانستان را به سوی تباهی کشاند، از مجاهدین که افغانستان را ویران کردند، از طالبانی که دین را بدنام کرد. از همه و همه ناراضی بودند و آرزو داشتند که ایکاش یک کشور غیر مسلمان ما را کمک کند، چون این مسلمان ها سالهاست که هست و بود این کشور را نابود کردند. بلاخره امریکا و ناتو به بهانه یک خبر دروغی و ویران شدن دو برج در امریکا و ارتباط داشتن طالبان با آن مسئله بر افغانستان حمله نظامی کردند.

تعدادی مهاجرانی که از بدبختی، ناامیدی، آینده نا معلوم، از ظلم و ستم، از جبر، از تباهی و ویرانی فرار کرده و به کشور های همسایه مثل ایران و پاکستان رفته بودند، و در آنجا نیز از ظلم همسایه به تنگ آمده بودند، با هزار امید و دلخوشی به افغانستان برگشتند. به کشوری که نه در آن جاده ای آباد مانده بود، و نه کانالیزاسیونی وجود داشت، نه شبکه آبرسانی، نه گاز، نه برق و نه امنیت. اما فقط یک چیز درین کشور وجود داشت و آن حس وطن بودن، حس خانه خود بودن، حس مرز و بوم بودن، حس متعلق بودن به این سرزمین در وجود همه ای این مردم لبریز بود.

هر کدام با دل های پر از درد، با یک دنیا مشکلات، با از دست دادن اعضای خانوده در دیار غربت، با صد ها مشکلات دیگر به افغانستان برگشته بودند و فکر میکردند که شاید این کشور حد اقل امروز دیگر فرصت آباد شدن را داشته باشد. آنها شنیده بودند که در افغانستان طالبان از بین رفته و دیگر صلح درین کشور برگشته است. آنها شنیده بودند که امریکا در افغانستان حضور دارد، ناتو حضور دارد و این کشور کوچک دیگر هرگز نامی از جنگ، خشونت، ظلم، استبداد، تندروی دینی، سربریدن انسان در جاده ها، و بلاخره آواز فیر (شلیک) گلوله را نخواهد شنید. آنها امریکا و ناتو را بزرگترین ناجی بشر و ناجی مردم افغانستان میپنداشتند و همیشه از رسانه ها شنیده بودند که امریکا بسیار خوب است، اروپا بسیار خوب است، اما حالا باید با عساکر امریکایی و عساکر اروپایی از نزدیک مواجه میشدند و میدیدند که آیا این امریکا و این اروپا واقعاً همان قدر خوب است که مردم ساده و خوش باور افغانستان فکر میکردند؟

آنها زمانی که وارد افغانستان شدند، موتر های نظامی ابلق امریکایی را دیدند که بر جاده ها با افراد مسلح نظامی در حالت آماده باش، با اسلحه با جانب مردم عادی حرکت کرده و یک بار اسلحه را به جانب مردم سمت راست خود میبرد، و یک بار اسلحه ماشیندار نصب شده بر روی وسیله نقلیه خود را به سوی مردمان غیر مسلح روی جاده به سمت چپ حرکت میدهند و آهسته آهسته از میان آنها عبور میکند. چندی نگذشته بود که خبر های وحشتناکی در مورد حمله یک سرباز امریکایی بر خانواده های ملکی و به قتل رسانیدن حدود شانزده خانواده در یکی از ولایات افغانستان به گوش همه رسید. این مسئله کم کم باور های مردم افغانستان نسبت سیاست های کلی کشور های غربی در افغانستان را تغیر داده و آنها را به سوی پی بردن و باورمندی به نظریه های توطئه در سیاست های کل کشور های غربی در افغانستان تشویق میکرد.

مردم بلاخره به این نتیجه رسیدند که این کشور دیگر هیچ وقتی روی آرامش و آبادی را نخواهد دید، چون یک بار توسط پاکستان و کشور های غربی از تند روی دینی درین کشور منحیث ابزار برای شکست روسیه استفاده شد و همه مردم این کشور تباه و برباد شد و حالا هم این کشور تحت اشغال نظامی کشور های دیگری قرار دارد که در هر حالت مردم عادی و غیر نظامی این کشور قربانی میشود.
همه ای مردم کم کم دوباره ازین کشور رو به فرار نهاده و این کشور را سپردند به دست گرگانی که فکر میکنند صاحبان اصلی این کشور هستند.

هنر موسیقی و برداشت های نادرست از دین در افغانستان

روزی آقای کمار سانو هنرمند محبوب کشور دوست هندوستان به افغانستان سفر کرد. او در بامیان مرکز فرهنگی افغانستان، نزدیک مخروبه بت های صلصال و شامامه که یکی از عجایبات جهان، و بیانگر تاریخ کهن این سرزمین و همچنان بهترین آثار هنری و میراث فرهنگی این کشور، قبل از ویران شدن شان به دست طالبان پشتون بود، کنسرتی را با همکاری هنرمندان افغانستان اجرا کرد. درین کنسرت آقای کمار سانو روی استیژ رفته و گفت که حالا من یک آهنگی را از فلم "سوریه ونشم" (نسل آفتاب) برای شما به صورت زنده میسرایم. شما شاید این آهنگ را از پرده های تلویزیون شنیده باشید. آهنگ را معرفی کرد و سپس پرداخت به معرفی مطلع آهنگ برای نوازندگان تا آنها متوجه آهنگ، ملودی، ساز و شروع نواختن موسیقی مناسب برای همان آهنگ شوند، و آهنگ را اینگونه با حنجره طلایی اش اجرا کرد:

دل میری تو دیوانا هی (ای دل من تو دیوانه استی)
پاگل هی مینی مانا هی (نادان استی، من قبول کرده ام)
پل پل آهی برتا هی (هر لحظه آه میکشی)
کهنی سی کیو درتا هی ... (از گفتن چرا میترسی؟)

پس از هنر نمایی آقای کمار سانو نوبت به آقای سیفوی قیچ از دشت قرغنتوی بامیان رسید. سیفو که یک چشم خود را در اثر چره های آوان و راکت های حکمتیار در جنگ های افغانستان از دست داده بود، به همین خاطر مردم از روی لطف و مهربانی  لقب "قیچ" را به او اهدا کرده بودند و همه او را با نام مستعار "قیچ" می شناختند. قیچ یک اصطلاح ادبیات سطح بالا برای احترام منحیث یک لقب تنها به کسانی اطلاق میشود که چشمش کمی کج ببیند و یا هم یک چشمش را از دست داده باشد. برای احترام به معیوبین، در افغانستان به جای کور، روشن دل میگویند، و برای احترام به معیوبیت فردی که چشمش را از دست داده باشند، مردمان با فرهنگ در افغانستان از لقب "قیچ" استفاده میکنند. وقتی سیفو به هنر نمایی آغاز کرد، از تیم هنری کمار سانو تقاضا کرد که همان ساز قبلی را بنوازند که برای کمار سانو نواخته بودند. تیم هنری کمار سانو با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و قیچ هم چشم را پت کرده به لهجه شیرین هزارگی آغاز به سرودن یک آهنگ جالب هزارگی کرد. مطلع آن آهنگ چنین است:

ای دیل مه تو دیوانه ای (ای دل من تو دیوانه استی)
لوده ای مه خو موفاموم (لوده استی من میدانم)
هر سات، هرسات گریه موکونی (هر ساعت، هرساعت گریه میکنی)
فتی، فزا، ناله موکونی  ... (گریه، شکوه، ناله میکنی)

پس از شنیدن این آهنگ، مردم سیفوی قیچ را بسیار زیاد و چند برابر کمار سانو تشویق کردند و برای او کف زدند، اشپلاق کردند، چیغ و واویلا کردند. اما آقای کمار سانو به عنوان اعتراض بر روی استیژ رفت و از سیفو شکایت کرد و گفت که شما آهنگ مرا، کامپوز مرا، موسیقی و ساز مرا، سرقت کرده و عین آهنگ را ترجمه کرده و دوباره سرودید. آقای کمار سانو گفت که من از شما در محکمه و وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان شکایت میکنم. شما حق ندارید به آهنگ من دستبرد بزنید. این کار شما بر خلاف قوانین حقوق ملکیت های فکری و ذهنی و بر خلاف اخلاق هنرمندی و همچنان سرقت آشکار اثر هنری است که توسط تیم من خلق شده است. شما حتی شعر مرا با عین کلمه ها ترجمه کرده و بازخوانی کردید. شما حق ندارید این آهنگ را پخش کرده و از زحمات گروه کاری من منفعت ببرید. شما حق ندارید آهنگ مرا به علاقمندان آواز خودتان و مشتریان تان بفروشید. این کار درست نیست.

سیفوی قیچ دوباره در استیژ حاضر شد و گفت که اصطلاح "حقوق ملکیت های فکری و ذهنی" را برای اولین بار شنیده است و کمی ورخطا معلوم میشد. در چهره اش کمی سرخی به عنوان علامت خجالت دیده میشد. از کمار سانو معذرت خواست و گفت که او این کار را برای خوشی آقای کمار سانو انجام داده است و هرگز فکر نمی کرد که این کار باعث ناراحتی آقای کمار سانو شود. او گفت که این آهنگ کاملاً از آهنگ آقای کمار سانو تفاوت داشته و هیچ ربطی به آن آهنگ ندارد. او گفت که آهنگ او به زبان هزارگی است در حالی که آهنگ آقای کمارسانو به زبان هندی می باشد. او گفت که این آهنگ را خودش ساخته و ساختن آهنگ در افغانستان هیچ نوع عایدی برای فرد هنرمند ندارد. او گاهگاهی در محافل عروسی دوستان اشتراک کرده و آواز میخواند، فقط تعدادی آنرا میشنوند، تعدادی به آن میخندند، تعدادی به آن کف میزنند، تعدادی هم چندتا اشپلاق میکنند و یک تعداد هم دوهای چتی و فحش و ناسزا میگویند و پس از آن خنده میکنند. یک تعداد دیگر از جوانان سمت جنوب افغانستان هم تف و لعنت کرده از محفل بیرون میشوند و سرودن موسیقی و هنر را حرام می پندارند و تقبیح کردن، حرف بد زدن به هنرمند، توهین کردن به هنرمند و نا مسلمان بودن هنرمندان را حلال می پندارند. او گفت که روزانه ده ها آهنگ میسازد اما هیچ کسی بخاطر ساختن آهنگ برای او پول نمیدهد و آهنگ های او هم در هیچ جایی ثبت و راجستر نمی شود. تعداد زیادی از آهنگ های او حتی بر روی کاغذ نوشته نمیشوند و نام هم ندارند، فقط در ذهن خود او ساخته میشود، سروده میشوند و چند روز بعد هم فراموش همه میشود. او همچنین گفت که او نه خواندن و نوشتن را یاد دارد چون هرگز فرصت به مکتب رفتن را نداشته و نه تیم آواز خوانی دارد. او حتی توان ثبت کردن آهنگ هایش را در یک کست عادی صوتی هم ندارد. او همیشه با آلات موسیقی که خودش میسازد و به نام های غیچک، تنبور و طبله یاد میشوند، با همکاری و نوازندگی دوستان غیر حرفه ای اش، که به طور داوطلبانه، برای سرگرمی و خنده مینوازند، در هر محفل آواز میخواند.

او همچنان اضافه کرد که قبل ازین چندین بار این آهنگ را در محافل عروسی خوانده و همیشه هم از فلم نسل آفتاب یاد کرده و همه مردم افغانستان این آهنگ را به نام آهنگ امیتاب بچن میشناسند، نه آهنگ کمار سانو. سیفوی قیچ گفت هرباری که او این آهنگ را سروده، از مردم هندوستان یاد کرده و نام امیتاب بچن را گرفته و برای هنر، آئین هندوئیزم و سینمای هندوستان تبلیغ کرده است.
استیژ که به یک محکمه هنری تبدیل شده بود، تعدادی از حقوق دانان و قاضی های که در رشته حقوق آثار هنری و ادبی تخصص داشتند نیز در آنجا حضور داشتند و آنها حقوق ملکیت های فکری و ذهنی را برای او تشریح کرده و گفت که هر کسی که هر اثر هنری را می سازد،‌ چه مقاله باشد، چه یک قطعه شعر باشد، چه یک کتاب باشد، چه یک کمپوز موسیقی باشد، چه یک پارچه آهنگ باشد، نقاشی و حتی یک قطعه عکس که توسط یک عکاس گرفته میشود، اینها همه به نام یک اثر هنری یاد میشوند و ملکیت شخصی صاحبان آن میباشند و حق استفاده از آنها متعلق به صاحبان آن اثر ها میشود و هیچ کس دیگری حق استفاده از آن را بدون اجازه صاحبش نمی داشته باشد.

اگر کسی یک اثر هنری فرد دیگری را میخواهد استفاده کند، باید از صاحب آن اجازه بگیرد، برای استفاده از اثر پول بپردازد، آن اثر را خریداری کند و سپس از آن استفاده کند.

اگر کسی یک اثر هنری را بدون اجازه صاحبش استفاده کند و یا اگر کسی یک کمپوز آهنگ را دوباره در آهنگ دیگری استفاده کند، آن شخص سارق همان اثر هنری نامیده میشود و این کار او یک جرم پنداشته میشود.

سیفوی قیچ یک بار دیگر به خاطر اینکه این موضوع را نمیدانست، معذرت خواست و همچنان وعده کرد که این آهنگ را هرگز دوباره نخواهد خواند و اکنون هم حاضر است که برای کاپی کردن کامپوز و موسیقی آهنگ آقای کمارسانو هر نوع جریمه ای را بپردازد و اگر لازم باشد به زندان هم برود.

آقای کمارسانو از سخنان او و از وضعیت هنر موسیقی در افغانستان تعجب کرده و بهت زده شد و شکایتش را از محکمه پس گرفت.
این کنسرت که به طور زنده از رادیو ها و تلویزیون های افغانستان به نشر میرسید، به گوش برادران پشتون ما در قندهار رسید. یک تعداد آنها که از هنر هیچ چیزی نمیدانند، و باور دارند که موسیقی حرام است، جلسه گرفتند و پس از جلسه به رئیس جمهور پشتون افغانستان که از قوم خود آنهاست زنگ زدند و گفتند:

په بامیان کی سه جریان لری؟ دوی دسی یو شیطانی برنامه جوره کری دی، چی تول خلک بدراه کوی! مونگ تصمیم لرو چی یو سو فدایی ولیگو چی د بامیان د بت په شان تول د دا کنسرت خلک جهنم ته ولیگو. مونگ سره کوم مرسته کوی؟ کوم الوتکه ملوتکه ورکوی که نه؟ مونگ ته پاکستان ویلی دی چی باید د هندوستان داسی شیطانی برنامی له افغانستان نه له مینزه یی ورو!
-          وو، ولی نه، رازی، همدا اوس الوتکه تیاره ده !
یک چند نفر انتحاری را با واسکت های پر از مواد انفجاری، به سرکردگی ملابورجان و ملا هیبت اله آخند با کمک طیاره های دولت افغانستان در ظرف چهار ساعت وارد بامیان کرده و یک بار دیگر خود شان را نزدیک بت بامیان منفجر کرده، هم سیفوی قیچ را کشتند و هم صد ها نفر بیننده و شنونده کنسرت را از بین برده و صد ها تن دیگر را زخمی کردند. خوشبختانه که کمار سانو صحیح و سلامت بیرون شده و به سرعت طرف میدان هوایی بامیان دوید و از آنجا به کابل به سفارت هندوستان منتقل شده و همان روز دوباره به سوی دهلی پرواز کرد.

بازماندگان قربانیان با صدا های انتقادی از طرز دید و شیوه ای نگرش آنها به هنر موسیقی شکایت کرده و از دولت افغانستان تقاضا کرد تا دیگر جلو همچو اعمال قبیح "خود منفلق سازی" را گرفته و برای تربیت یک نسل جدید و هماهنگ با هنر موسیقی وارداتی از هند طوری اقدام کند، که باور های دینی انحرافی وارداتی از پاکستان، نتواند بر آنها و محیط آنها تاثیر منفی گذاشته، و هر چند وقت باعث این نشود که یک تعداد جوانان رشید کشور با داشتن آهنگ هندی برلب به نام باور ها، برداشت ها و اندیشه های انحرافی از آدرس دین که بیشتر از پاکستان و عربستان وارد افغانستان میشوند، توسط برادران نامسلمان به شهادت برسند. و همچنان نباید بیش ازین باعث این شوند که بازماندگان حلقه های گل را بر دور عکس های رفتگان مسلمان شان طوری آویزان کنند که خاکستر اجساد آنها را از بین مرتبان های گلپوش، بنابر تقلید از آئین هندوئیزم و فلم های هندی، بر دریای بی آب کابل بریزند.

نمایندگان بلند پایه دولت هم طور معمول وعده های قسم آلود سپردند که از امروز به شدت کار میکنند تا ریشه های اندیشه های "خود منفلق سازی" را تا صد سال دیگر کاملاً محو و نابود سازند، تا صد سال بعد از امروز، دیگر کسی با داشتن آهنگ هندی بر لب، از آدرس این نوع تکلیف های روانی به شهادت نرسند.

مردم و بازماندگان قربانیان از فرط شوق و علاقمندی به شدت، سرعت عمل، و باور کامل به خدمات هدفمندانه سیاستمداران این کشور طوری به وجد آمدند که سوگ از دست رفتگان را برای لحظه ای فراموش کرده و بر سخنان سیاستمداران خود کف زدند و اشپلاق کردند و کلاه های خود را به هوا انداختند، اما زود متوجه شدند که نباید بیشتر ازین خرسندی کنند و غم رفتگان شان را فراموش کنند.