ندانستن ها ما را به کجا میبرد؟
روزگاری بود که من به دست قومی ظالمی افتاده بودم که
کلاشینکوف را بالای سرم گرفته و مرا مجبور میکرد که هر روز پنج بار نماز بخوانم.
از دست این قوم بسیار به مشکلات فرار کردم و رسیدم به نزد سربازان مسیحی که خود
شان را دشمنان این قوم میدانستند. سربازان مسیحی دستان و چشمان مرا بسته کرده، نزد
قوماندان اصلی شان برد. او از من خواست که من اگر به چند چیز اقرار کنم، شاید
بگذارند که من زندگی کنم. اول اینکه من باید بلند چیز هایی را بگویم که آنها
بتوانند صدای مرا ثبت کنند. از من خواستند که بگویم در دین اسلام نوشیدن الکول
حلال است، سکس و داشتن روابط جنسی در صورت رضایت دو طرف حلال است، و دیگر اینکه
بگویم دین اسلام دین وحشت و ترور و تمام مسلمانان دنیا تروریستان هستند.
از دست این ظالمان نیز به گونه ای فرار کردم. رفتم به سوی
جنگل های آمازون تا بتوانم جایی جدیدی را به دور از تمام انسان های احمق چند روزی
در آرامش، طوری که خودم میخواستم زندگی کنم.
به طور تصادفی در راه یکی از بزرگترین فیل های ماموت، که
تنها فیلی باقی مانده ازین نسل بود، با من سر خورد. این فیل اول ترسیده بود و از من
فرار میکرد و اما آهسته آهسته با گذشت چند ساعتی، من توانستم با پیدا کردن غذا های
مورد پسند او، با همدیگر دوست شوئیم.
این بزرگترین فیلی بود که تا هنوز دیده بودم. به مدت چند
روز در جنگل های آمازون در کنار همدیگر، از فرط تنهایی، آنقدر با همدیگر صمیمی
شدیم که هر طرفی که میرفتم، این فیل مرا دنبال میکرد. من درین تنهایی به شدت به
این فیل نیاز داشتم، چون نه با خودم بستری داشتم، نه لباس گرم و مناسب، و نه هم
سرپناهی. شب های سرد و ترسناک جنگل را در کنار این فیل پشمالو میخوابیدم، او به
امید کمک برای پیدا کردن غذای خوب برایش، به من اطمینان کرده بود و من هم از ترس
تنهایی در جنگل بی سر و پا، به این فیل بیشتر از هر چیز دیگر عادت کرده بودم. فیل
جنگل را بهتر از من و بسیار به خوبی بلد بود. او میدانست که آب در کجاست و من
میتوانستم از درخت های بلند برای هر دوی ما کیله، جلغوزه های مومپلی که شنیده بودم
که فیل آنرا بسیار خوش دارد، جوز، سیب های شیرین، ناریال و بلاخره هر چیز دیگری را
برای خوردن هر دوی ما پیدا کنم. راه های طولانی را میپیمودیم و این فیل گاه گاهی
به من طوری کمک میکرد که مرا با خرطوم خود بر پشت خود راه میداد و من آنجا نشسته
با هم سفر میکردیم تا جایی مناسبی برای زمستانی که راه بود، پیدا کنیم.
وقتی به نزدیکی یک منطقه ای از جنگل رسیدیم، از دور متوجه
صدا هایی شدم که مانند صدای انسان بود. از پشت فیل پایین شدم، از یکسو خوش شدم که
اگر انسان هایی باشند که بتوانیم به همدیگر کمک کنیم، خیلی خوب است، اما از سوی
دیگر خیلی ترسیده بودم که اگر این انسان ها ما را دشمن فکر کرده و بر ما حمله
کنند، چی کار کنیم! ؟
وقتی نزدیک آن محل شدم، دیدم که انسان های عجبب و برهنه ای
قد کوتاه از شنیدن صدای پای فیل فرار میکردند، اما هر کدام آنها وقتی فرار میکرد، گاهی
به یک درخت اصابت کرده و میافتاد و دوباره برخواسته و فرار میکرد و باز هم با درخت
یا سنگ بزرگ دیگری تصادف میکرد. این رفتار آنها عجیب و غریب به نظر میرسید و مرا
کمی متعجب ساخته بود. آنها مانند انسان بودند اما جسامت آنها از انسان ها کوچکتر
بود. موهای ژولیده ای داشتند و قد های کوتاه حدود یک متر. اما جالب این بود که همه
آنها یک جایی پنهان شده و دست های خود را به گوش های خود گرفته و به صدای پای فیل
گوش میدادند. طوری به نظر میرسید که شاید ازین صدا به طور وحشتناکی ترسیده باشند.
من صدا کردم های نترسید من انسان هستم، های نترسید، همه با شنیدن آواز من بیشتر از
پیش وحشت کردند و من دانستم که آنها زبان مرا نمی دانند. آنها در هر سوراخ و زیر
هر درختی پنهان شدند. آنها لباسی بر تن نداشتند و تنها با خس و برگ های درختان،
قسمتی از بدن خود را پوشانیده بودند. آنها شباهتی زیادی به شادی (میمون) داشتند تا
به انسان ها.
من هم وقتی متوجه شدم که از آواز من ترسیده اند، کمی وحشت
زده شدم و گفتم شاید اینها مرا نیز یک موجود دیگر فکر کرده و شاید بر من حمله
کنند. آنها بیشتر از دست های شان استفاده میکردند، حتی هنگام راه رفتن و دویدن همزمان
با استفاده از پا ها، بیشتر از دستان شان استفاده میکردند. من در یک گوشه ای دور
تر از آنها، در زیر سایه ای یک درخت با فیل یکجا نشستم تا آنها مطمئن شوند که ما قصد حمله
کردن به آنها را نداریم.
از خرطوم فیل کش کردم به سوی پایین و به اشاره خواستم که با
من زانو بزند و قدری استراحت کند. فیل این کار را نکرد و رفت کمی دور تر قدری آب
پیدا کرد تا بنوشد.
من متوجه شدم وقتی صدا آرام میشود، آنها بیرون میشوند و
همینکه صدایی میشنوند دوباره فرار کرده و ناپدید میشوند. چون من خاموش بودم، متوجه
شدم که آهسته آهسته نزدیک من آمدند و دیدم که اکثر آنها یک دست خود را به گوش خود
میگرفتند و گوش خود را به هر سمتی آهسته آهسته میبردند، تا صدایی را بشنوند. من
سنگی را بر دست گرفته کمی دورتر از آنها پرتاب کردم، دیدم همه فرار کردند. پس از
چند لحظه باز دوباره در این طرف و آن طرف دیده میشدند و رفتار های آنها برای من
بسیار عجیب بود. تعدادی از آنها را میدیدم که چوبی در دست دارند و کوشش میکنند آن
چوب را به زمین کشیده و موجودات اطراف خود را با آن چوب ها میزدند. من فکر کردم که
شاید این نوعی بازی آنها باشد و شاید هم ازین کار لذت ببرند. به تدریج متوجه شدم
که فیل در گوشه ای آفتابی به خواب عمیق فرو رفته است. آدمک ها نیز کم کم به او
نزدیک شده بودند و در اطراف او با چوبک های دستی شان این طرف و آن طرف میرفتند.
وقتی یکی آنها به من نزدیک شد، دیدم که او چشم هایش را از
دست داده است و چشم ندارد. ازینکه معیوبیت او را دیده بودم، خیلی ناراحت شدم. آرام
نشستم و کوشش کردم صدایی یا آوازی بلند نشود تا او از من نترسد. با من با چوب دستی
اش نزدیک شد، چوب را به من زد، و آهسته آهسته نزدیک من شد و با اینکه با چوبش مرا
لمس کرده بود، فهمیده بود که اینجا چیزی است و
تصمیم گرفت که با دستانش نیز مرا لمس کند. اول پاهای مرا لمس کرد. من چیزی
نگفتم چون میدانستم زبانم را نمیداند و از آوازم میترسد. من آهسته در نور آفتاب
دراز کشیدم و او آهسته آهسته بوت هایم را لمس کرد. هنگامی که دستش به صورت من رسید،
یک چیغ و فریاد زد که من نمیدانستم چه میگوید.
همه آنها به سوی من دویدند. متوجه شدم که همه آنها کور اند،
چون هیچ کدام آنها چشم نداشت. همه به سر و صورت من، به موهای من، به روی من دست
میکشیدند و یک تعداد شان بر چشم های من دست میکشیدند. پس از چند لحظه درک کردم که
برای آنها جالب این بود که خود آنها چشم نداشتند، ولی من در صورتم چشم داشتم در
حالی که بر روی آنها به جای چشم هیچ چیزی دیده نمیشد. لباس های من و مو های من نیز
برای آنها جذابیت خاص داشت چون هر کدام بر لباس و موهای من نیز دست میکشید و با
همدیگر چیزی میگفت.
زبان شان برای من مثل زبان اسپانوی معلوم میشد که با آهنگ
بسیار جالب و با یک میلودی صحبت میشد. از دست های من گرفته و مرا به سوی حجره های
شان دعوت کردند. من دیدم که اینها بسیار بی نظافت بودند، از بویی که به دماغ من
میرسید، ناراخت بودم و کوشش میکردم که خودم را از آنها دور کنم و تنفس کردن نیز
برایم مشکل شده بود. به سوی حجره ای آنها رفتم. دیدم که زنان، کودکان جوانان و
نوجوانان همه و همه داخل سوراخ هایی در گوشه ای از جنگل باهم زندگی میکردند و همه
آنها یکسان کور بودند. مثل اینکه در ژن (جین) آنها عضوی به نام چشم از بین رفته
باشد. حالا دلیل رفتار عجیب آنها را درک کرده بودم. و نیز دانستم که من در واقع در
شهر آدمک های کور آمده بودم. دیدن زندگی آنها برای من بسیار آموزنده بود. من
میدیدم که نداشتن چشم، برای یک جامعه چه پیامد هایی میداشته باشد و زندگی را چگونه
برای مردم دگرگون میکند، طوری که من هرگز فکرش را هم نکرده بودم. آنها چوب هایی را
که در دست داشتند، به حیث اعصا از آن استفاده میکردند تا توسط آن راه خود را پیدا
کنند. دست های آنها به جای چشم برای آنها کار میکرد. هر چیزی را که میخواستند
ببینند، آنرا باید لمس میکردند.
من هرچه از آنها می شنیدم، بدون اینکه بدانم چی معنی دارد، تکرار
میکردم، و آنها میخندیدند. تعدادی از آنها را با خود بیرون بردم و فیل خود را برای
آنها معرفی کردم. آنها پرسیدند که فیل چیست؟ آنها هرگز فیل را لمس نکرده بودند.
میترسیدند که آنرا لمس کنند.
چند وقتی در میان آنها زندگی کردم و زبان آنها را آموختم. چیز
های زیادی از زندگی آنها آموختم. فهمیدم که در زبان و ادبیات آنها چیزی به نام
دیدن و مشاهده کردن وجود ندارد. به جای آن از لمس کردن استفاده میشود.
من شروع کردم به کمک کردن به آنها در هر چیزی که میخواستند
انجام دهند. هر چیزی را که میخواستند انجام دهند، من به طور خوب تر برای آنها
انجام میدادم. چیز هایی زیادی را در زندگی آنها تغیر دادم که آنها اصلاً فکرش را
هم نمی کردند.
من برای راه های عمومی آنها که هر روز چندین بار باید از آنجا
رفت و آمد میکردند، ریسمانی بستم تا پیدا کردن راه های بدون موانع برای آنها آسان
شود. با کشیدن جوی منبع آب را برای آنها در نزدیکی محله زندگی آنها آوردم. چون قبل
از آن میدیدم که دو نفر در نزد جوی آب میرفتند، یکی آنها در قسمت بالایی جوی در آب
جاری جوی ادرار میکرد، و دیگری در قسمت پایین تر همان جوی، از همان آب آلوده با
ادرار مینوشید. برای رعایت نظافت برای آنها تشناب ساختم. به خانه های آنها ریسمان
وصل کردم. منبع آب آنها را ضد عفونی کرده و صحی ساختم و برای آنها وسایل تصفیه آب
ساختم، تا آب آشامیدنی آنها از آب جوی پاکتر باشد تا به بیماری مبتلا نشوند. به منبع آب ریسمان وصل کردم تا از
برخورد آنها با موانع و اصابت آنها با درخت ها و سنگ ها جلوگیری شود.
میزان مرگ و میر و تلفات آنها بخاطر نداشتن چشم بسیار سنگین
بود و هر روز چند نفر آنها تلف میشد و وقتی از خانه بیرون میشدند، چند تن آنها دیگر
هرگز بر نمیگشت. زیادی تلفات درین قریه چند دلیل داشت، یکی بخاطر بیماری های
گوناگون بخاطر رعایت نکردن معیار های حفظ الصحه، همچنان بخاطر ندیدن موانع بر سر
راه شان، بخاطر افتادن در چاله ها و یا افتادن از ارتفاعات بلند نیز تعداد زیادی
تلف میشد، تعداد دیگر وقتی از خانه بیرون میشد، با اندک فاصله گرفتن از قریه و کمی
دورتر رفتن، دیگر راه پس آمدن به قریه را نمیتوانست پیدا کند. تعداد دیگر طعمه
حیوانات وحشی میشد، چون نمیتوانست آنها را ببیند. تعداد دیگر هم از گرسنگی و سرما
در زمستان جان خود را از دست میداد. یک تعداد دیگر را ترس میکشت، طوری که وقتی
آوازی را میشنیدند، میترسیدند و فرار میکردند، هنگام فرار به هرچیزی اصابت کرده و
یا هم از ارتفاعات بلند پایین میافتادند و میمردند. یک تعداد دیگر هم با جنگ کردن
با همدیگر در داخل قریه از بین میرفتند.
چیز های بسیار عادی درین منطقه تلفات بسیار شدیدی را بر این
قریه وارد میکرد. خزندگان، پرندگان، حیوانات وحشی همه و همه میتوانستند ازین قریه
انسان شکار کنند.
پشه ها با وارد کردن تب دانگ بر آنها باعث تلفات میشد. مار
ها با گزیدن از نقاط حساس بدن، همه ساله تعدادی را میکشت. گژدم های زیادی در
بسیاری از خانه های آنها جای گرفته بود. کیک، خسک و اشپش بسیار زیاد درین منطقه
وجود داشت. حتی پرندگان مانند کلمرغ نیز کودکان آنها را می ربود. حیوانات درنده ای
اطراف این منطقه همه به خوردن گوشت انسان عادت کرده بود، طوری که شیر ها، پلنگ ها،
گرگ ها، روباه ها، و همه اینها درین جنگل وجود داشت و هر چند وقتی یک بار یک
قربانی میگرفت.
اما وقتی من آمدم، تلفات آنها بسیار کاهش یافت. چون من برای
هر کدام آنها یک چاره سنجیدم و به فکر افتادم که چگونه باید با این همه آفات
مبارزه کنم و این مردم را از شر این همه خطرات نجات بدهم. با پشه ها، مار ها، گژدم
ها، کیک ها، خسک ها و اشپش ها با گیاهان عطری و خوشبو و تیزبو و گل های پر عطر
جنگل مبارزه کردم طوری که از گل گلاب، از گل نازبو، نعناع، پودینه، مرچ، سیر، پیاز،
خربزه، لیمو، و غیره نباتات دارای عطر برای پاک کاری خانه های آنها استفاده کردم. همه
مردم این منطقه از نتیجه ای بسیار خوب این راه حل ها برای کاهش میزان مرگ و میر
آنها بسیار راضی بودند و بسیار خوش بودند. برای همه آنها این راه حل ها نتیجه میداد.
برای مبارزه با حیوانات درنده، مالداری و نگهداشتن رمه های
گوسفندان و نگهداشتن سگ ها را برای این مردم آموزش دادم طوری که در نزدیکی این
قریه فارم های مالداری را برای آنها مروج ساختم تا حیوانات درنده، به جای شکار
انسان، از گوشت گوسفندان و حمله بر آنها خودشان را سیر کنند. این فارم ها در حقیقت
کمر بند های امنیتی این قریه شده بود طوری که با بزرگترین سگ های این جنگل مواظبت
و مراقبت میشد.
تلفات انسان ها از ناحیه حیوانات وحش به تلفات گوسفندان
مبدل شد. برای دفاع از پرندگان و حیوانات کوچک گوشتخوار فارم مرغداری را برای آنها
ساختم تا پرندگان گوشتخوار، به جای شکار کودکان انسان، که برای آنها مشکل تر نیز
است، به ربودن مرغ ها عادت کنند. این راه حل ها واقعاً نتیجه ای خوبی داد. اما مار
ها چند وقتی با بوی گیاهان عادت کرده و دوباره در خانه های آنها پیدا شد. من از هر
خانواده خواستم که برای مقابله با مار، باید یک گربه نگهداری کنند. گربه ها مار ها
را از خانه های آنها از بین برد.
برای رهنمایی آنها به راه های کم خطر و بدون موانع، گفتم که
هر شخص باید از یک سگی که در ریسمان بسته شده است، استفاده کند. سگ ها با چشم هایی
که داشتند، این انسان های کور را به خوبی در راه های درست راهنمایی میکرد. و
اینگونه هیچ کدام آنها با موانع مواجه نمیشدند.
روزی دوتن از آنها با همدیگر جنگ کردند. آنها همدیگر را با
هرچه دست شان میامد، میزدند. آن قدر همدیگر را زدند که بلاخره از قریه بیرون شده و
در حالی که یکدیگر را میزدند، داخل یک دره ای عمیق افتادند که هیچ راهی برای بیرون
رفتن از آن وجود نداشت. من به همه گفتم که آنها در دره عمیق افتادند. من رفتم کنار
دره و دیگران نیز با من آمدند. من از آنها خواستم که فقط دور تر از دره باید
ایستاده شوند. دیدم که آن دو نفر در کمر دره، بر روی یک قسمتی از برجستگی که هموار
است افتاده اند، اما اگر از روی آن بی افتند، میروند به آخر دره و میمیرند. وضعیت
آنها را به دیگران گفتم، دیگران همه صدا میکردند که میمیرید، تکان نخورید که میمیرید.
آنها هر کدام یک چیزی میگفت، مثلاً یکی صدا میزد که کوشش نکنید بیرون شوید، تا حال
هیچ کسی ازین دره ای مرگ بیرون نیامده است. دیگری میگفت اگر تکان بخورید، می
افتید، دیگر میگفت همانجا تا آخر عمر زندگی کنید. یکی آنها تسلیم صدا هایی شد که
از طرف مردم قریه میشنیدند و خود را رها کرد و افتاد به قسمت پایانی دره و بدنش از
هم پاشید و مرد.
دیگری با وجودی که همه میگفتند تکان نخور، نمیتوانی بیرون
شوی، کوشش بی فایده است، امکان ندارد، اما او به حرف های مردم گوش نمیداد و کوشش
میکرد بیرون شود و پس از چندین ساعت تلاش، توانست از دره مرگ بیرون شود. وقتی
بیرون شد، از تشویق همه برای بیرون شدن تشکری کرد. من متوجه شدم که او کر بوده و
هرگز نشنیده که مردم چی میگفت. او فکر کرده که او را تشویق میکردند تا بتواند از
دره بیرون برآید. با خودم گفتم که نظریه های منفی این مردم چقدر مهلک و کشنده است،
این شخص کر بوده و نشنیده اگرنه این هم مثل آن یکی دیگر از نا امیدی خودش را به
پایین دره می انداخت. متوجه شدم که کر بودن نیز بعضی وقت ها خوب است.
پس ازین حادثه، من به آنها گفتم که نباید با یکدیگر جنگ
کنند. برای شان گفتم جنگ خوب نیست، خودتان یکدیگر خود را نکشید، اگر توان دارید،
اگر انرژی دارید، آنرا برای مبارزره با حیوانات وحشی که از بیرون بر شما حمله
میکنند و شما را میکشند، مصرف کنید و کوشش کنید زندگی یکدیگر خود را نجات بدهید.
حالا شما زندگی یکدیگر خود را در داخل خانه خودتان تهدید میکنید. هر روز تعداد
زیادی از شما کشته میشود. به جای جنگ کردن با همدیگر و کشتن یکدیگر، برای نجات
یکدیگر و برای کمک کردن به یکدیگر تلاش کنید. در بین یکدیگر گذشت کنید، صلح کنید و
بخشش کنید. اما نیروی خود را برای مبارزه با حیوانات وحشی که شما را میکشند، حفظ
کنید.
دره ای مرگ حدود یک کیلومتر دور تر از قریه ، یک دره ای
عمیق بود، که وقتی من پایان آن دره را نگاه کردم، دیدم که تعداد زیادی از آنها
ازین دره پایان افتاده و تلف شده بود. من به کمک خود آنها، از بیست متر دور تر،
تمام راه هایی را که به دره میانجامید، کتاره چوبی ساخته و به آنها گفتم که وقتی
با این کتاره ها نزدیک میشوئید، نباید آن طرف کتاره ها بروید چون آنجا خطر ناک
است. کنار دریا را نیز همین گونه برای آنها کتاره ساختم.
آهسته آهسته من یکجا با فیل به تنها چشمان این قریه تبدیل
شدیم. آنها در جریان تابستان خوب زندگی میکردند و از درختان میوه جنگل اطراف خود
خوب استفاده میکردند. میخوردند و مینوشیدند. اما در زمستان ها بسیار به مشکلات
کمبود مواد غذایی مواجه میشدند. من برای آنها ذخیره مواد غذایی را یاد دادم و برای
آنها یک ذخیره بزرگ ساختم که بتواند تمام مردم قریه را در جریان زمستان غذا بدهد.
آنها آتش را نمیشناختند.
به آنها آتش را معرفی کردم. اما فقط در زمستان ها در آتش دانی های کتاره
دار مخصوصی که با بسیار احتیاط ساخته بودم، برای آنها آتش میفروختم تا گرم بمانند
و برای آنها خانه های جدیدی را، طوری ساختم که خانه های آنها با نور آفتاب روزانه
گرم شود.
روزی یکی از بزرگان این قریه دستم را گرفته و مرا به سوی یک
تپه ای برد که هنوز آنجا را ندیده بودم. وقتی از تپه گذشتیم، آن طرف تپه یک قریه دیگری
بود که آنجا هم تعداد زیادی از همین مردمان کور و روشن دل زندگی میکردند. آنها نیز
با مشکلات مشابهی مواجه بودند و آنها وقتی فیل مرا لمس کردند، برایم بسیار جالب
بود، چون تنها آن زمان بود که دانستم که روز اول این مردم با لمس کردن فیل چه
احساسی داشتند.
من اجازه دادم تعداد زیادی ازین مردمان فیل را لمس کنند و سپس
به من بگویند که فیل چیست؟
یکی رفت پاهای فیل را لمس کرد و آمد. دیگری رفت گوش های فیل
را لمس کرد. تعداد دیگری خرطوم فیل را لمس کردند. کسی هم دم فیل را لمس کرد و کسی
هم شکم آنرا و یک تعداد دیگر عاج فیل را لمس کرده و بر گشتند.
از کسانی که پاهای فیل را لمس کرده بودند پرسیدم که فیل
چیست؟
گفتند فیل چهار تا ستون (پایه) پشمآلو و مویدار است که بعضی
اوقات حرکت میکنند.
از کسانی که گوش فیل را لمس کرده بودند پرسیدم فیل چیست؟
گفتند فیل یک پارچه ای بزرگ پشمالو و مویدار برگ مانند و
نازک است که به شکل معلق آویزان است و گاهگاهی تکان میخورد.
از کسانی که خرطوم فیل را لمس کرده بودند پرسیدم که فیل
چیست؟
گفتند فیل یک نل بزرگ نرم و مویدار است که خود بخود هر طرف
دور میزند.
از کسانی که دم فیل را لمس کرده بودند پرسیدم که فیل چیست؟
گفتند فیل یک توته گوشت کوچک و پشمالوی آویزان است، که بوی
بدی دارد.
از کسانی که شکم فیل را لمس کرده بودند پرسیدم که فیل چیست؟
گفتند فیل یک تپه ای بزرگ از گوشت نرم و مویدار است، که
گاهگاهی بلند و پایین میشود.
و وقتی از کسانی که از عاج فیل را لمس کرده بودند در باره
ای فیل پرسیدم گفتند:
فیل دو تا استخوان بزرگ و کج است که گاهی اوقات ناگهان و یک
باره به طور وحشتناک تکان میخورد و آدم را از یک سو به سوی دیگر می اندازد.
وقتی به این همه تعریف های فیل گوش دادم، برایم بسیار جالب
بود و به فکر فیل عربی افتادم که به قریه ما آمده بود. و این شباهت که مردم ما هم
آنرا همینگونه تعریف میکردند، برایم بسیار جالب بود. با خودم گفتم این کوری و آن
کوری از هم چه تفاوتی دارد؟ یادم آمد وقتی از یک تعداد ملا های بی سواد پرسیدند که
دین چیست؟ گفتند خشک کردن ادرار توسط کلوخ پس از رفع قضای حاجت. از ملای عرب پرسیدند
که دین چیست؟ او بخاطر منافع اقتصادی عربستان گفت دین عبارت از سفر کردن به
عربستان به خاطر حج است. از ملای بی سواد دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت که دین
به معنی خود را زنجیر زدن در طول یک ماه بخاطر شهادت نواسه پیامبر است. وقتی از آشپز
پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین یعنی پختن شوله زرد در آخر ماه محرم که در بین آن
گاهی بادام، چارمغز و پسته هم میریزند و مزه آن شیرین و بسیار خوشمزه است. از مسئول
گسترش فرهنگ عربستان در افغانستان پرسیدند که دین چیست؟ گفت روزانه پنج بار شرمگاه
خود را با آب سرد شستن و چند تا جمله عربی را خواندن و خود را پایین و بالا کردن
است، او اضافه کرده گفت که زبان عربی بسیار مهم است چون اگر شما نماز را به زبان
خودتان بخوانید، خدا قبول نمیکند، پس خداوند از شما میخواهد که زبان عربی را یاد
بگیرید. وقتی از دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین عبارت است از کج گرفتن پای
هنگام نماز خواندن. از مسئول خزانه و مالیات کشور اسلامی پرسیدند که دین چیست؟ گفت
نان و آب نخوردن در جریان روز و خوردن آن در جریان شب در طول یک ماه در یک سال، و
پس انداز پول آن و ریختن آن پول به خزانه ای که من مسئول آن هستم میباشد. از ملای
دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین کلمه خواندن به زبان عربی است. از طالبان
پرسیدند که دین چیست؟ آنها گفتند که گرفتن اسلحه و کشتن انسان های بی گناه دین
است. از سربازان مسیحی پرسیدند که دین اسلام چیست؟ گفتند دین اسلام یک اسلحه بسیار
خوب است که توسط سیاستمداران مسیحی، بر ضد مسلمان ها، و برای اشغال کشور ها و
سرزمین های مسلمان نشین استفاده میشود، طوری که جهالت محض را بر آنها مستولی
میسازد، تا اینکه خود آنها از همه چیز بیزار و گریزان، خود را به آغوش جوامع مسیحی
پرتاب کنند. از دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت جهاد و دفاع از وطن. دیگری گفت دین
یعنی مهربانی و کمک به دیگران. از دلاک پرسیدند که دین چیست؟ گفت بریدن پوست اضافی
سر آلت تناسلی کودکان پسر قبل ازینکه بالغ شوند. شخص دیگری گفت سنگسار کردن زنانی
که با نا محرم ارتباط جنسی داشته باشند. از دیگری پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین
یعنی دره زدن، شلاق زدن و زیر دیوار کردن انسان های گناهکار. و بعضی گفت دین یعنی
باور داشتن به خدا و به اینکه کسی هست که این دنیا را خلق کرده است. از چوپانی
پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین یعنی یافتن علفزار خوب برای گوسفندان من که من هم
بتوانم در گوشه ای آن پنج وقت نماز بخوانم. از جراح پرسیدند که دین چیست؟ گفت دین
باور به اینکه این قلبی را که من در حالت تپیدن از سینه انسان بیرون میکنم، صاحبی
دارد. از ملایی که در حال بستن نکاح بود، پرسیدند که دین چیست؟ گفت باور داشتن به پیوند
دهنده قلب ها و شستن بدن بعد از مقاربت جنسی. از فیلسوف پرسیدند که دین چیست؟ گفت
زنجیری است که مغز انسان را بسته و مانع اندیشیدن انسان میشود. از سیاستمدار
پرسیدند که دین چیست؟ گفت یک وسیله ای خوبی برای کنترول مردم سرکش است. از سلمان
پرسیدند که دین چیست؟ گفت اگر با لنگی و دستار همراه باشد، استایل موی انسان را خراب
میکند. از مرده شوی پرسیدند که دین چیست؟ گفت تنها چیزی است که مرگ را برای انسان پذیرفتنی
و باور کردنی میسازد و این باعث میشود که مرگ انسان ها آسانتر شود. از کفن ساز و
تابوت ساز پرسیدند که دین چیست؟ گفت یگانه عامل رونق تجارت ما همین دین است. از
قاضی پرسیدند که دین چیست؟ گفت تنها چیزی که اگر درست استفاده شود، میتواند عدالت
را به درستی تامین کند و اگر درست استفاده نشود، یگانه منبع بی عدالتی ها همین دین
است. از رئیس جمهور پرسیدند که دین چیست؟ گفت یگانه وسیله بدست آوردن قدرت سیاسی
در جوامع عقب مانده همین دین است. از معلم پرسیدند که دین چیست؟ گفت درس هایی است
از یک فصل که نصف خوب آن فراموش شده است و نصف دیگر آنرا تحریف کرده اند، مثلاً
اگر دین به زبان عربی گفته باشد که "بخوان" (اقرا) امروز خواندن را
فراموش کرده و آنر بکش ترجمه میکنند، اگر "قلم" گفته باشد، امروز
آنرا شمشیر و اسلحه ترجمه میکنند، اگر مهربانی گفته باشد، آنرا خشونت ترجمه میکنند. از موچی پرسیدند که دین
چیست؟ گفت باور داشتن به اینکه خدایی وجود دارد که پای میدهد و کفش نمیدهد، دعا
میکنی اما نمیشنود، اما عادل هم هست، و تنها وسیله ایست که پایلچ گشتن کودکان را
به طبقه فقیر تحمل پذیر میکند، و از گرفتن یخن طبقه سرمایه دار، آنها را باز میدارد. از تاریخ نویس پرسیدند که دین چیست؟
گفت تنها چیزی که باعث شد پیامبران توسط قوم خودشان یا کشته، یا فراری، و یا هم
زندانی شود، دین بود. قدرتی که میتواند یک جامعه را در یک لحظه از اینرو به آنرو
کند، همین دین است. دین در بعضی جوامع به نفع مردم استفاده میشود، طوری که با
مبارزات حق طلبانه و عدالت خواهی همراه است، اما در بعضی کشور ها به قهقرا میرود و
به ضرر مردم استفاده میشود، که در آن صورت بسیار خطرناک است. از تعویذ نویس
پرسیدند که دین چیست؟ گفت باور هائیست که از یک کتابی که منبع نور و دانش است،
سرچشمه میگیرد. یک کتابی که در آن آیت های جادویی و سحرآمیزی به زبان عربی نوشته
شده است و اگر شما به من پول بدهید و من یکی از این آیت ها را در یک تعویذ نوشته و
به شما بدهم، شما آنرا هفت پوش کرده و به بازوی خود بسته کنید، هر چیزی که
بخواهید، همان اتفاق خواهد افتاد. از محققان پرسیدند که دین چیست؟ گفت برداشت های
مختلف گروه های مختلف از یک کتابی است که حدود یک هزار و چهارصد سال پیش نوشته شده
است، این کتاب به ما چیز های زیادی را در مورد تاریخ تمدن عرب ها بازگو میکند و به
ما میگوید که عرب ها چهارده قرن پیش، روی موضوعات مختلف چگونه می اندیشیده و اینکه
به کدام موضوعات بیشتر می اندیشیده و مشکلات آنها چه چیز هایی بوده و چگونه آن
مشکلات را حل میکردند. این کتاب بیانگر سیر تمدن اقوام مختلف اعراب است که میتوان
به آن سیر اندیشه و تکامل اندیشه تمدن عرب ها، از آن زمان تا اکنون را، به خوبی
مشاهده کرد. این یک کتاب و راهنمای خوبی است برای مسلمان ها که بتوانند آنرا اساس
قرار داده و نظریه های جدید خود را با استناد به آن، در جهت بهبودی و رفاه بشریت،
به همان مسیر متعالی و سعادت همه ای انسان های روی زمین جهت داده و در همان راستا
گام های موثر تر دیگری بردارند.
وقتی به این همه نکات بخوبی توجه کنی، خواهی دید که این شهر
کوران در واقع شهر انسان هائیست که نتوانسته اند از چشمان شان به درستی استفاده
کرده و حقیقت های اطراف شان را به خوبی ببینند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر