۱۳۹۳/۰۸/۰۱

Teachers' Day

روز معلم

در یکی از روز های معلم وزیر تعلیم و تربیه که نو مقرر شده بود و به بدقهری و جدی بودنش معروف بود، به شکل ناگهانی و غیر مترقبه، بدون اطلاع قبلی وارد یکی از مکتب ها در یکی از ولایات افغانستان شد. همه معلمین و کارمندان مکتب دست و پاچه و بسیار ورخطا شدند چون این سفر بسیار غافل گیر کننده بود. این وزیر که بسیار اهل تعارف و ضایع کردن وقت در مراسم رسمی نبود، بدون اینکه به اداره مکتب برود، وارد یکی از صنف های درسی نهم "جیم" شد. همه شاگردان به صدای بلند اول نمره صنف که به زبان پشتو گفت "ولاړ سی" یعنی "ایستاده شوئید"، به احترام وزیر برخواستند. وزیر پس از اینکه از شاگردان خواست به جای خود بنشینند و پس از احوال پرسی با شاگردان، به آنها گفت که امروز روز معلم نیست بلکه روز امتحان معلم است. او از شاگردان مکتب پرسید که ساعت درسی شما چیست؟ همه گفتند ریاضی ...

وزیر به تخته سیاه نگاه کرد که چند تا سوال جذر مربع بر روی تخته نوشته شده بود. وزیر گفت من یک سوال دارم از همه شاگردان، در میان شما چه کسی می تواند عملیه های چهارگانه ریاضی را تعریف و با یک مثال واضح بسازد؟

پس از شنیدن این سوال همه شاگردان مکث کردند و از میان چهل و هشت نفر شاگرد صنف، فقط چهار نفر دست خود را بالا کرد. وزیر ازین وضعیت بسیار عصبانی شد و دید که در دست معلم یک چوب یا خیمچه بسیار خوب برای لت و کوب شاگردان وجود دارد. چوب را از دست معلم گرفت و گفت کسانی که می توانند به سوال های من جواب بدهند به یک طرف صنف و کسانی که جواب را نمی دانند به طرف دیگر صنف ایستاده شوند. تمام شاگردان ورخطا شدند و ازین عصبانیت وزیر بسیار ترسیده بودند. چهار نفر رفت به گوشه دیگر صنف. وزیر از شاگردانی که جواب را نمی دانستند خواست تا در یک قطار منظم یکی یکی نزد او بیایند. وقتی اولین شاگرد نزد وزیر آمد، وزیر به مهربانی به او نگاه کرد، گفت بیا عزیزم. من از تو یک خواهش دارم. این چوب را بگیر و پنج چوب محکم در دست معلم ریاضی خود بزن. معلم ریاضی در حالی که چشمانش از تعجب از کاسه های چشمش بیرون شده بود و نمی دانست که در مقابل این تصمیم وزیر چه بگوید، گفت صایب مه برای شان درس دادیم. وزیر از معلم خواست که فقط برای یک روز او شاگرد باشد و شاگردانش معلم. معلم با نا رضایتی کامل پذیرفت. شاگرد میان ترس و شوخی حیران شده بود و نمی دانست که چه کار کند، شاگرد گفت من نمی توانم معلم خود را بزنم، وزیر گفت اگر نزنی خودت می دانی که من انسان جدی هستم و ازینکه درست را نمی دانی، باید ترا مجازات کنم اما حالا من به تو یک شانس داده ام که نجات پیدا کنی. شاگرد قبول کرد و هر کدام ازین شاگردان پنج تا چوب محکم به دستان معلم ریاضی زدند و پس از اینکه شاگرد آخر چوب ها را زد، دستان معلم از درد لت و کوب و چوب خوردن زیاد، ورم کرده و پندیده بود.

وزیر گفت حالا من دلیل این کار را برای شما می گویم که چرا امروز من اینگونه با معلم شما رفتار کردم. این کار من چند دلیل داشت. دلیل اول اینکه معلم باید بداند که سطح و سویه شاگردان صنفش در چه حدی است. اگر شما عملیه های چهارگانه را ندانید، جذر را هرگز نخواهید آموخت. دوم اینکه اگر شما 9 سال نزد مستری بروئید، یک مستری خوب می شوئید، اگر نزد نجار شاگرد باشید، یک نجار بسیار خوب می شوئید، اما این معلم هاست که 9 سال عمر شما را ضایع کرده است و شما هنوز ابتدایی ترین درس های ریاضی را بعد از سپری کردن 9 سال در مکتب نیاموخته اید. اگر شما عملیه های چهارگانه ریاضی را در 9 سال نیاموخته اید، پس در 3 سال باقیمانده هم از الجبر هیچ چیزی نخواهید آموخت. اینگونه معلم ها عمر شما را ضایع می کنند و شما را هیچ کاره به بار آورده و تقدیم جامعه می کند که شما خود به جای اینکه مشکلی را در جامعه حل کنید، مشکلات جامعه را بیشتر می سازید.


دلیل دیگر این مجازات معلم این بود، که من امر کرده ام که هیچ معلمی حق ندارد شاگردان مکتب را به چوب یا خیمچه و یا هر وسیله دیگر لت و کوب نماید، اگر او این چوب را با خودش نمی آورد، شاید من این کار را نمی کردم، اما همین کار خلاف قانون او باعث شد که مرا بیشتر عصبانی بسازد. من فکر کردم که اگر این معلم خودش درد این چوب را یک بار در زندگی حس کند، دیگر می فهمد که چوب زدن کار خوبی نیست. مسئله دیگر اینست که اگر ما معیار نادانی شاگردان را محک مجازات معلمین قرار بدهیم، معلمین به خوبی درک خواهند کرد که شما شاگردان چه چیزی را نمی دانید و چگونه باید این معلمین برای فهماندن شما و برای بهتر شدن کیفیت درس خود تلاش کنند. یکی دیگر از دلایل این کار من این بود که من گزارش ماهوار اتحادیه های تمام شاگردان این مکتب را هر روز مطالعه می کنم، و درین گزارش ها، همیشه از طرز برخورد معلم ریاضی و ظالم بودن او و لت و کوب شاگردان توسط این معلم شکایت شده است. برای همین مسئله بود که من امروز خودم وارد این مکتب شدم. من پس ازین به هیچ معلمی اجازه نمی دهم که شاگردان را لت وکوب کند و با خیمچه بزند و نه به شاگردان حق می دهم که در مقابل استادان شان بی احترامی کنند. من به هیچ معلمی اجازه نمی دهم که در کیفیت درس خود سهل انگاری کند و یا معاش بگیرد و شاگردان از او هیچ چیزی نیاموزند. من پس ازین می خواهم هر معلمی باید گزارش روزانه کاری خود را همراه با فایل های درسی خود، در یک وبسایت بارگذاری (اپلود) کرده، از همین طریق به وزارت ارسال کند تا من خودم کیفیت درس ها را کنترول و نظارت کنم. من به هیچ معلمی اجازه نمی دهم که تا زمانی که همه شاگردان درس اول را یاد نگرفته باشند، وارد درس دوم شوند، چون همه درس ها مثل یک زنجیر به هم ارتباط دارند و تا زمانی که یک شاگرد الفبا را یاد نگیرد، روزنامه خواندن را نخواهد آموخت. 

۱۳۹۳/۰۷/۲۸

کودک کنجکاو

Curious Child

A man woke up early in the morning at 4 o’clock. He went to outside to wash his face and hands to get ready for Morning Prayer called (Namaaz Subh). After his prayers in Arabic Language which he had no clue what it meant, he went to wake his 3 year old daughter up, before it is too late to leave for Bamyan. Because if it was late, there would be no cars available anymore to leave for Bamyan and they may miss the few cars leaving for Bamyan early in the morning when it is dark, because the driver prefers to travel half of the way without burning sunshine in the cold wind of Ghurband valleys. He also prefers to get to Bamyan earlier which can increase the chance of finding passengers for the return tomorrow.

The father moves the shoulder of her daughter and calls her name “Wake up Sakina! Wake up my dear, it is time to go”. She refuses to wake up. The father takes the bag in his hand and takes his child in his arms placing her head on father’s shoulder, they go out. There are no public transportation facilities such as trams or busses available. He walks along the street expecting a taxi to cross the street. After 20 minutes walk, there came a yellow taxi. The man put his bag on the street and pointed his hand the way that you shake hand with someone to make the taxi stop. The driver sees his hand and stops in front of him.  “Where are you going?” asked the driver. “To Bamyan station.” replied the man. “400 Afghani is that ok?” asked the driver.  “No that is too much. I can pay only 150 Afghani.” replied the man with his narrow voice because he was careful not wake his daughter up. They agreed on 200 Afghani and the taxi took them to Bamyan station. There were so many cars for different destinations but four or five of them were calling early morning in the dark “Yak nafar, yak nafar, yak nafar, yak nafar Bamyan yak nafar seat persh rooi yak nafar” which means “One person, one person, one person, one person Bamyan, only one person needed to depart for Bamyan in front seat”. He took the offer of one and started to leave for Bamyan from Kabul with his 3 year old child in a public car of Townace 95 Automatic 4 Wheel Drive.

The driver played the music which was “Jarajo” song by Dawod Sarkhush, a pure Hazaragi music. When you travel from Kabul to Bamyan, most of the drivers are Hazaras and that is why you will listen to Hazaragi music in the cars to Bamyan. The car moved inside Shamaali grapevine. Shamaali was once famous for its quality grapes which was once totally cut and removed by the Taliban in order to punish the resistance against the Taliban and now it has changed to a wide landmine where nobody can enter on both sides of the highway towards Salang Pass. Only the paved street is safe to travel but it also depends on the day. After the car passed Charikar, it did not continue towards Salang Pass but it turned left in Pul-e-Aashawa to enter Ghurband valley.  After a few miles inside Shinwari district, the man and his daughter saw that the road was blocked by American military vehicles. They were loading some weapons from the site into their own trucks. There were around 30 civilian cars waiting in one side and around 45 cars on the other side full of passengers to go either to Kabul or to Bamyan. Some drivers said that they found some weapons there and they want to load it in their trucks and take it to their base in Bagram. The daughter of the man in the front seat of the first vehicle woke up and asked his father “Why the car has stopped?” “The American soldiers have blocked the road” replied the father.

Curious child: Why did they block the road?

Father: I don’t know … they said they found out some weapons there … they are loading it on their truck and they take it to their own base in Bagram. 

Curious child: They can’t load it outside the road so that we should pass and continue our journey?

Father: I don’t know, let’s ask them.

The father opens the door of the car and gets out and walks towards American soldiers while he has his small daughter in his arms. Hello sir, what is going on here?

American soldier: (aims his gun at him and says) go … go … go back to your car … lock the door and never get out otherwise I will shoot you …

The father and the child are both afraid and they run back towards the car to reach their car and get in. They get back in the car and the driver and other passengers blame the man for going out.

Curious Child: Why did the soldier aim the gun at us?

Father: Maybe they are afraid.

Curious child: What are they doing here?

Father: They are here to protect us.

Curious child: To protect us from what?

Father: From the Taliban.

Curious child: Can they protect us without aiming a gun at us?

Father: They can but they don’t want that.

After two hours of waiting, finally they get a chance to go when the loading is finished and when the trucks start to move towards Bagram.

After driving a few kilometers they reach Siah Gerd district where the majority residents are Pashtuns the same as Shinwari district. Here some armed men with black turbans stopped the car and asked everybody to get out in Pashto. An armed man came to the car and said “Kata shay Hazaragyano!” which means “Get off the car Hazara people”. They asked all Hazaras to stand in one side. Most of them were Hazaras except the man in the front seat and his daughter. They asked the man to show his Tazkira to make sure that he is not Hazara. After showing the Tazkira, they let him sit inside the car and they started to beat other Hazara passengers with the guns and sticks asking them questions like who is the Head of Provincial Council of Bamyan? Nobody replied and they said we are not from the government authorities and we are ordinary civilians. They did not believe them and they started to look for their Tazkira or ID cards until they found the right person. They took him beside the road and fired several bullets at him while everybody was looking at the situation; even the 3 year old child saw that they killed the man. They all started crying and shouting and the men beat some more men and asked the driver to go and never look back. All others got in the car and they started to escape towards Shaikh Ali and then to get to Bamyan.

The child was crying nonstop for almost 2 hours. His father kept telling her “please stop crying my dear. It was not real. It was just a drama. It was just a film. They are making films here like this every day. It is not something to worry about. It is just a film. The gun was not real. The gun did not even have real bullets. The red color that you saw was not blood, it was just red color”.

Curious child: You are lying; I don’t believe you anymore, why all these other men are crying if it was a film? You are lying to me. You also said that Americans are here to protect us but they didn’t protect us.


Father: My dear, they were not here to protect us. They were many kilometers far away. And it was a film my dear. People also cry when they watch films. 

جنگ، تربیه فامیلی و بحران اخلاق War, Family Nurture and Morality Crisis

در یک دهکده کوچک دختری بود که بسیار دوست داشت زیبایی های بدنش را به دیگران نمایان کند و توجه مردان را به خود جلب کند. پدر او قمار باز و مادرش بی سواد بود. به تربیه این دختر توجه نمی کردند. این دختر مکتب می رفت اما در راه مکتب توجه همه بچه های محل را به نحوی به خود جلب می کرد. یک بچه اشپلاق می کرد تا این دختر به او نگاه کند و یکی دیگر از پشت او به را می افتاد تا بتواند او را تا نزدیک مکتب همراهی کند. بچه ها می دانستند که او ساعت چند به مکتب میرود و ساعت چند دو باره بر می گردد. یک تعداد بر سر راه منتظر می ماندند و یک تعداد دیگر می رفتند نزدیک دروازه مکتب تا او را ببینند. هر روز لباس های رنگارنگ می پوشید و به یک نوع دیگر آرایش می کرد تا بیشتر توجه بچه ها را به خود جلب کند. بچه ها هر کدام به نحوی یک نامه عاشقانه می نوشت و با تحفه های زیبا در بین یک پاکت، نمبر تیلفون خود را نیز می گذاشتند و به او گاگاهی تقدیم می کردند. روزی پدر دخترک قمار را باخت و از شخصی دیگری که مثل او یک قمار باز ماهر بود، بسیار قرضدار شد. او پول نداشت تا قرض هایش را بپردازد و مجبور شد به درخواست آن قمار باز ماهر جواب مثبت دهد و دخترش را در مقابل قرض هایش به پسر قمار باز ماهر که به نام "چهارعیب" مشهور بود، بدهد. دخترک خوش نبود چون همه در مورد آن بچه چیز هایی می گفتند که برای دخترک قابل قبول نبود.  پدرش دخترک را مجبور کرد که با این پسر ازدواج کند. پس از ازدواج، زیبایی های این دخترک حتی توجه پدر داماد را که یک قمار باز مشهور بود، به خود جلب کرد. عشوه گری های او دل پدر داماد را نیز برد تا روزی پدر داماد نیز می خواست با عروس خود هم خوابی کند. پسرش ازین قضیه آگاه شد و با پدرش جنگ کرد و همدیگر را لت و کوب کردند. پدر گفت اگر این دختر را من در قمار نمی بردم، تو تمام عمر مجرد می ماندی. پسر برای اینکه از پدرش دوری کرده باشد، رفت و خانه دیگری را به کرایه گرفت اما عایدی نداشت که کرایه خانه را ماهوار و به شکل درست بپردازد. چند سالی می گذشت و چهار عیب هنوز هم هیچ عایدی نداشت و او با وجود اینکه تلاش زیاد می کرد اما نمی توانست هیچ کاری پیدا کند تا کرایه خانه و مصارف خانمش را بپردازد. خانمش نیز هر روز با او در جنگ بود. روزی خانمش در جنگ به این پسر گفت که اگر می دانستی که صاحب طفل نمی شوئیم، چرا ازدواج کردی؟ چرا زندگی مرا خراب کردی؟ من میخواهم خانواده و طفل داشته باشم. چهارعیب که فشار نا توانی اقتصادی و پرداخت کرایه خانه و دیگر مصارف بالایش سنگینی می کرد، گفت: من میدانستم که من صاحب طفلی نمی شوم. از اولش هم من یک مرد صحتمند و سالم نبودم. اما من بتو اجازه می دهم که با کسی دیگر بخوابی و کودکی از کسی دیگری داشته باشیم. پس از آن آنها تصمیم گرفتند که باید با زیرکی از دیگران پول بگیرند و بالای دیگران به اصطلاح "راه جوری" کنند تا از یک سو مشکلات اقتصادی خود را حل کنند و از سوی دیگر صاحب یک فرزند شوند. چهار عیب به خانمش گفت که من برایت نمبر تیلفون میاورم و تو صاحبان نمبر را گپ بتی و بیاور خانه. این کار بار اول همرای دکاندار نزدیک خانه شروع شد، طوری که هر روز دکاندار نزدیک خانه را خانمش دعوت می کرد خانه و شوهرش میرفت بیرون تا اینکه از او پول بگیرند و به همین گونه چندی بعد صاحب کودکی هم شدند. آنها می دانستند که پدر این کودک کسی دیگریست. این مسئله باعث می شد که آنها به تربیه کودک توجهی نکنند. آنها صاحب چندین کودک شدند. با وجودی که پدر و مادر چهارعیب می دانستند که فرزند شان صاحب کودکی نخواهد شد و این مسئله را قبلا با بسیاری از خویشاوندان گفته بودند اما این خانواده برای حفظ آبروی خود همیشه مجبور بودند به مردم دروغ بگویند. آنها می گفت که مشکل عقیم بودن "چهارعیب" با تداوی های فراوان حل شده و او دیگر صحتمند است و می تواند کودکی به دنیا بیاورد. هر کسی که به نازا بودن چهار عیب شک می کرد، با این خانواده دشمنی را آغاز کرده بود. تمام کودکان خود را همین که راه رفتن میاموختند، به کوچه فرستاده و به نحوی خانه را برای کسب و کار زن خود خلوت می کرد. کودکان به بیرون از خانه با انسان های بسیار خطرناکی مواجه شده و هر روز چیز های بسیار زشتی از کوچه میاموختند. آنها از سگرت کشیدن آغاز کرده و کم کم به چرس، قمار و شراب روی آوردند. برای اینکه برای اعتیاد خود پول به دست آورند، آنها نیز به هر نوع جرم و جرایم دست می زدند. آنها چندین بار مورد تجاوز جنشی پودری های زیر پل قرار گرفت و پس از دزدی و دستگیر شدن، زندانی شدند و از اینکه این کودکان بسیار زیبا بودند، مورد تجاوز زندان بانان نیز قرار گرفته و آزاد می شدند. وقتی کمی جوانتر شدند، دیگر دزدی های کوچک نیاز های بزرگ آنها را نمی توانست اقناع کند. آنها شروع کردند به اینکه با هم گروهی به شکل مسلحانه خانه های ثروتمندان منطقه را شناسایی و شبانه به آنها حمله کرده، همه پول و زیورات آنها را بدزدند. چندین باز دزدی ها مسلحانه موفق شد تا اینکه روزی صاحب خانه با گذاشتن اسلحه بر روی سر یکی از آنها، آنها را مجبور به تسلیمی کرد. درین میان یکی دیگر آنها از بیرون به صاحب خانه فیر کرده و او را کشت و از این خانه فرار کردند. این قتل پنهان ماند اما دزدی های بیشتر و قتل های بیشتری در راه بود. هر موتر تکسی که خوش آنها میامد، آنرا کرایه گرفته و در یک میدان دور از شهر می بردند و صاحب تکسی را به قتل رسانیده و موتر را با تغیر رنگ و نمبر پلیت، به پاکستان انتقال می دادند. مشکلات شهر روز به روز زیاد می شد و جرایم هر روز شکل دیگری به خود می گرفتند. پول و اندوخته های این چند برادر و خواهر بسیار زیاد شده بود. این پول و ثروت، توانمندی آنها را هر روز بیشتر می ساخت و قدرت آنها به حدی بود که دیگر بزرگ ترین بدماشان محل و حتی بزرگان پولیس هم از این باند خطرناک ترس داشت. هر وقتی که کسی از دوستان آنها دستگیر می شد، با یک زنگ و مقداری پول آزاد می شد. هر دختر و پسری که در شهر به نظر آنها کمی زیبا می رسید، او را اختطاف کرده و به او تجاوز می کردند. کم کم متوجه شدند که بیشتر پول و عاید آنها در دادن رشوت به ادارات عدلی و قضایی و رها سازی دوستان شان از زندان می شوند. آنها تصمیم گرفتند که باید خود بر چوکی های ادارات دولتی مقرر شوند. یکی از آنها خود را به زور معاون حاکم منطقه ساخت و دیگری هم معاون قاضی شهر. پس از چندی آنها این دو مقام اصلی شهر را به قتل رسانیدند و با دادن رشوت خود به این مقام ها رسیدند. آن شهر دیگر یک شهر تاریکی و خطرناکی بود که به دست دزدان افتاده بود. کم کم مردم محل از دست نا امنی و ظلم و استبداد فرار می کردند و می رفتند به شهر های دیگر. در هر مقام خوب شهر یک مجرم خطرناک مقرر شده بود. هیچ کاری درین شهربدون رشوت انجام نمی شد. هیچ مرجعی هم برای شکایت وجود نداشت چون همه آنها اعضای یک باند بودند. اخلاق این چند تا برادر به قانون اصلی نا نوشته شهر تبدیل شده بود، طوری که قتل، دزدی، رشوت، اختطاف و این نوع جرایم دیگر جرم حساب نمی شد و کسی نبود که این دوسیه ها رسیدگی کند. هر کسی که صدای عدالت خواهی بلند می کرد و یا با خواسته های آنها مخالفت می کرد، به شکل مرموزی به قتل می رسید. آنها به تعلیم و تربیه هیچ توجهی نمی کردند و هر روز کودکان بیشتری مثل خود آنها بی تربیه رشد می کرد. شهر هر روز بیشتر از دیروز پر از انسان های بدون اخلاق می شد. شهر های دیگر همه رشد می کردند اما درین شهر از رشد خبری نبود. تکس و مالیات هر روز بر مردم بیشتر می شد و از خدمات شهری هیچ خبری نبود. مردم کم کم با خود می گفتند که این شهر ملعون شده و نفرین شده است. بعضی خدا باوران می گفتند که غضب خدا بر این شهر نازل شده است، اما فقط چند تن محدودی بود درین شهر که مشکل اصلی شهر خود را می دانستند که همانا "تربیه فامیلی" چند شخص بود. این شهر به بحران اخلاق مواجه شده بود. حالا دیگر اثری از آن شهر نیست و آن شهر با تمام مردمش از بین رفته است. فقط مردم در داستان ها در مورد آن می خوانند. 

Confessions of Some Afghan Officials for Awakening Dormant Consciences

اعتراف نامه بعضی از مقام های افغانستان برای بیداری وجدان های خفته

تا هنوز در هیچ جای دنیا هیچ کسی نیامده است که اعتراف کند که بلی من یک انسان مفسد هستم و نمی خواهم دیگر این فساد را ادامه دهم. برای همین منظور من این اعتراف نامه را ساختم تا قدمی باشد در راستای اینکه مردم افغانستان تلاش کنند تا این کشور را از ردیف فاسد ترین کشور های دنیا بیرون بیاورند. هدف این اعتراف نامه نشان دادن دامنه گسترش فساد در جامعه افغانستان و تا حدی هم اثرات نا گوار آن بر جامعه است. درین اعتراف نامه از زبان هر شخصی در هر سطحی یک اعتراف می شود که ببینید که هر کسی در سطح خود درین کشور فساد می کند.
1.       من یک معلم هستم. هیچ کسی نیست که بر کار من نظارت کند. من به فساد آغشته هستم و اعتراف می کنم که من قبل ازین بسیار اشتباهاتی کرده ام که دیگر نمی خواهم تکرار کنم چون می دانم که این نوع فساد ها کشور را ویران می کند و به مردم عزیز جامعه ما صدمات شدیدی وارد می کند. متاسفانه در افغانستان تا هنوز حتی یک کتاب هم در مورد معلم خوب بودن نوشته نشده و به چاپ نرسیده است. فساد هایی که من کرده ام این هاست:
a.       من مضمونی را که درس می دهم ریاضی است و من هیچ چیزی از ریاضی نمی دانم و هر بار که با سوالی مواجه می شوم، به یک شیوه ای از آن سوال فرار می کنم چون می دانم که نمی توانم آنرا جواب بدهم. من می دانم که شاگردان من همه درین رشته هیچ چیزی را از من نمی توانند بیاموزند. وقتی فارغ می شوند، در هر رشته ای که بروند به مشکلات بسیار جدی مواجه می شوند چون من نمی توانم وظیفه ام را به درستی انجام بدهم و ممکن است که شاگردان من هنگام اجرای وظیفه داکتر شوند و با ندانستن ریاضی، حیات شخصی را به خطر مواجه سازند.
b.      من از شاگردان خود تقاضا های بیجا و نامناسب کرده ام. من از آنها رشوت گرفته ام. من در دادن نمرات عدالت را رعایت نکرده ام. من به دوستان خودم نمره زیاد تر می دادم تا اول نمره شوند و کسانی را که شایستگی اول نمرگی را داشتند، ناکام می کردم.
c.       من شاگردی را که زیاد سوال می پرسید، خوش نداشتم و آنها را مجازات می کردم.
d.      ریاضی رشته من نیست و من این رشته را به کسی دیگری واگذار می کنم که واقعاً بتواند ریاضی را تدریس کند.

2.       من یک داکتر هستم. هیچ کسی نیست که از عمل کرد من نظارت کند. من شخصی فاسدی هستم و اعتراف می کنم که مرتکب جرم های سنگینی در حیطه کاری خود شده ام. هدف اصلی من نجات جان انسان ها نیست بلکه تجارت است. من با دواخانه نزدیک معاینه خانه خود هماهنگی دارم و برای فروش دوا های آنها کار می کنم. من دوا های آنها را در نسخه ها می نویسم، بدون در نظر داشت این مسئله که آیا مریض به آن ضرورت دارد یا نه. من با واسطه شامل فاکولته طب شدم و با وجودی که هیچ استعدادی نداشتم، درین رشته به زور رشوت کامیاب شدم. حالا که من داکتر شده ام، خوب می دانم که من داکتر نشده ام، فقط نامم داکتر است. من یک شخص بیکاره و تنبلی هستم. من زبان انگلیسی را یاد ندارم و حتی نوشتن نام دوا ها را یاد ندارم و برای چشم پوشی ازین حقیقت، نسخه های خود را با خط شکست می نویسم تا مبادا کسی متوجه اشتباهات املایی من شود. من برخلاف معیار های صحی، با تعداد زیادی از مریض های خود روابط جنسی دارم و از آنها سوء استفاده می کنم. من برای هیچ مریض خود دوسیه نمی سازم و سابقه بیماری آنها را درج هیچ فایلی نمی کنم. تشخیص من درست نیست و من فقط با یک دیدن سرسری برای این که وقت من بیشتر ضایع نشود و بتوانم مریض های بیشتری را ببینم، تشخیص دهم و نسخه ها را هم مطابق دستور دواخانه بغلی می نویسم. من چندین انتی بیوتیک را یکجا برای یک مریض تجویز می کنم که این نسخه ها را چره ای نیز می گویند تا یکی ازین انتی بیوتیک ها تاثیر کند. من با مریضانم رفتار انسانی و انسان دوستانه ندارم بلکه در حقیقت کسی هستم که چشمم به جیب آنهاست و هدفم این است که چگونه می توانم آنها را چندین بار به سوی معاینه خانه شخصی ام بکشانم.

3.       من رئیس هستم. هیچ کسی نیست که از کار من نظارت کند. من تحصیلات عالی ندارم. من شرایط لازم برای رئیس شدن را نداشتم. برای همین بود که با پرداخت رشوت های بزرگ به مقامات بالا، من به این چوکی رسیده ام. هدف اصلی من جمع آوری پول است ولو از هر راهی که باشد. من اعتراف می کنم که من از زیر دستانم رشوت می گیرم. زیر دستان من کسانی اند که تحصیلات شان به مراتب از من بیشتر است و دانایی و استعداد آنها به مراتب از من بیشتر است. من آنها را سرکوب و بدنام می کنم و اجازه نمی دهم استعداد های آنها را کسی از بالا دستان من ببینند که مبادا او را به جای من مقرر کنند. در دفتر یک سکرتر بسیار مقبول دارم که جایش سر پت لالایت است. کت همو همیشه ده ساتیری مصروف استم و هر کسی که زنگ میزنه به سکرتر گفتیم که بگویه رئیس صاحب جلسه داره، باید بعداً تماس بگیرند. کسی از مه خیر نمی بینه. فقط پیش وزیر صاحب یک کمی چاپلوسی می کنم و بس ...

4.       من یک تاجر هستم. من بی سواد هستم و هیچ کسی برای من تجارت را درس نداده است و من هیچ چیزی در مورد یک تجارت خوب نمی دانم. در مورد تجارت خوب در کشور های دیگر کتاب های زیادی نوشته شده است اما در افغانستان نه در مکتب و نه در مسجد، در هیچ جای کسی تجارت خوب درس نمی دهد که ما بروئیم و تجارت بخوانیم. برای من هیچ قانونی وجود ندارد چون میرم پاکستان و هر چیزی را که دلم شد و ارزان بود خریداری می کنم و به افغانستان وارد می کنم. من آنرا سه برابر بالای مردم افغانستان می فروشم. کیفیت اجناس برای من مهم نیست. اینکه اجناس از چه چیزی ساخته می شوند برای من مهم نیست. اینجه این اجناس پس از استهلاک چگونه باید جمع آوری شود و چگونه محیط را آلوده نسازد برای من مهم نیست. اینکه مواد خوراکی یا دوا های پاکستانی چه ضرر های ممکن است به کودکان و اشخاص مریض در افغانستان برساند، برای من مهم نیست. برای من فقط این مهم است که آیا من این جنس را به قیمت خوب فروخته می توانم یا نه. شما خودتان بهتر می دانید که در افغانستان کسی نیست که کیفیت اجناس وارداتی را کنترول کند. من هم از همین فرصت استفاده می کنم. اما فقط یک چیزی است که در وجدان مرا آزار و اذیت می کند. آن هم این روغن پاکستانی است. شنیده ام که این روغن از اجساد حیوانات حرام گوشت و گندیده و مردار ساخته می شود. اما چون ارزان است، باید بخرم، ولی از دلم خدا خبر دارد که اگر این روغن را کودکان معصوم در افغانستان بخورند و مریض شوند، من هیچ وقتی از پول تجارت خود خیر نمی بینم. برای همین تصمیم دارم که بعد از این از پاپور و اجناس خراب پاکستانی خریداری نکنم. این اعتراف را می کنم که من دیگر کوشش می کنم به افغانستان خدمت کنم. نمی خواهم کسی از تجارت من آسیب ببیند. من نمی خواهم به خاطر تجارت من کسی صحت و جان جور خود را از دست بدهد. درست است که در افغانستان دولت خوب وجود ندارد. درست که درین کشور قانون تجارت وجود ندارد اما وجدان ما تجار ها هنوز بیدار است. ما مردم خود را دوست داریم و نمی خواهیم زندگی مردم خود را با دوا های بی کیفیت در خطر بندازیم.

5.       من یک مستری هستم. در افغانستان کدام کتاب و یا مکتب مستری گری وجود ندارد که ما بروئیم و مستری گری بخوانیم. مستری گری در افغانستان یک راز است در قلب مستری های این منطقه که تنها از طریق شاگردن باید یاد بگیریم. مستری استاد کسب و کار خود را بسیار دوست دارد و هرگز راز های استادی را نمی خواهد به شاگردان یاد بدهد. آنها به یک نوع بخیلی مبتلا هستند که این بخیلی سال های زیادی از عمر یک شاگرد را ضایع می کند تا او بتواند به دزدی شغل مستری گری را از استاد خود بیاموزد. من یک مستری خوب نیستم چون هیچ کسی از کار من نمی تواند نظارت کند چون کار من یک کار کاملاً شخصی است. من مستری گری را به شکل تخنیکی و مسلکی منحیث یک رشته نخوانده ام. من فقط چند سال همرای یک نفر دیگه شاگردی کردیم و بعد از یاد گرفتن مستری گری، آمدیم دوکان شخصی باز کردیم. در افغانستان مکتب تخنیکی مستری گری وجود ندارد. ما فقط از یکی دیگر خود یاد میگیریم. ما نام بسیاری از پرزه های موتر را درست یاد نداریم. من خودم بی سواد هستم. چندین نفر شاگرد دارم که همین حالا با من کار می کنند. از یک تعداد این شاگرد ها سوء استفاده های جنسی هم می کنم. من اعتراف می کنم که من انسانی خوبی نیستم. من یک مستری خوبی نیستم . من پرزه های هر موتری را که شب در نزد من بماند، تبدیل می کنم. پرزه های جدید موتر را کشیده و پرزه های کهنه را به جای آن در موتر هر کسی جای بجای می کنم. من بسیار انسان بدی هستم. در مقابل این کار از صاحب موتر پیسه هم میگیرم. من حتی از تیل موتر دزدی می کنم. من از موبلایل موتر هم دزدی می کنم. من در حقیقت انسان بسیار بدی هستم. این کار دزدی و فعل بد از استادم برای من میراث مانده. او هم همین رقم یک آدم بسیار بد بود و برای ما می گفت که وقتی موتر شب در مستری خانه ماند، باید شب تا صبح کار کنیم و هر قدر که می توانیم پرزه های موتره تبدیل کنیم. او هم همرای ما رفتار خوبی نداشت. همین کار هایی را که ما فعلاً در حق شاگردای خود می کنیم، در حقیقت کلش کارهائیست که استاد ما سر ما می کرد.

6.       من یک نجار هستم. نجاری بسیار کار خوبست. ما از پدر پدر نجار بودیم. یک روز خودم کلاه خوده پیش روی خود ماندم، چرت زدم که آیا ما نجار های افغانستان انسان های خوبی هستیم؟ دیدم که یک صفت خوب در بدن ما نجار ها نبود. ما از چوب هر چیز می سازیم و هر چوب خرابه به نام چوب چارمغز رنگ می کنیم و به مردم بسیار قیمت می فروشیم. تخت می سازیم، کوچ می سازیم، چوکی می سازیم، کلکین می سازیم، دروازه می سازیم، میز می سازیم، الماری می سازیم ... خلاصه هر چیزی از چوب می سازیم. خانه های مردم را مسطح می کنیم، کار های نجاری خانه ها را اجاره می گیریم اما در کار خوب صادق نیستیم. در هر چیز از مواد بی کیفیت استفاده می کنیم اما پیسه بهترین مواده از صاحب کار می گیریم. سابق در کسب و کار ما بسیار برکت بود. سابق نجار ها بسیار مردمای خوب بود. هیچ وقت به کسی خیانت نمی کرد اما حالا نه او نجار ها مانده و نه مردم او مردم سابق است. درین روزها در کسب و کار نجاری هم برکت نمانده. تقریباً هر چیزی که ما ساخته می توانمی حالا عین چیز با کیفیت بسیار عالی ساخته شده در چین از مواد پلاستیکی و المونیمی وارد افغانستان می شود و با بسیار قیمت پایین مردم خریداری می کنند. دستمزد کار ما برای یک الماری چوبی حالا در بازار چندین تا الماری المونیمی میشه که هم مقاومتش از چوب کرده بالاست و هم وزنش کم است و هم باز و بسته کردنش آسان است. کار ماره کشور چین خراب کرده و از دست ما گرفته ... ما دیگه در بین مردم خود جای نداریم. کم کم مردم از ما روی می گردانه ... شایدام کمی به خاطر اخلاق بد ما و شایدام کمی به خاطری ارزانی و کیفیت مال چین ...

7.       من یک کارگر هستم. هیچ حرفه، کسب و یا مسلکی را یاد ندارم. روزانه در سرچوک میایم، ایستاده می شوم تا کسی بیاید و مرا به کار ببرد. من انسان خوبی نیستم چون روزانه از صاحب کار 150 افغانی می گیرم و تمام تلاشم این است تا کار او را انجام ندهم و یا هم کارش را برای یک روز دیگر نیز ادامه دهم تا فردا هم مرا بخواهد و پیسه بدهد. با وجودی که مرا نان هم می دهند اما من نمی خواهم صادقانه برای آنها کار کنم. من خودم گاهی فکر می کنم که هر کسی که مرا استخدام می کند، یک احمق است چون هم پول می دهد، هم نان می دهد اما من هیچ کاری برایش انجام نمی دهم. اگر صاحب کار بالای سرم باشد، شاید کمی کار کنم اما همین که چشم او به سوی دیگری شد، راحت می نیشنم و چای میخورم و یا هم بیل را گرفته خودم را مشغول نشان می دهم بدون اینکه کاری بکنم. من به اطرافم نگاه می کنم که اگر چیزی برای دزدی وجود داشته باشد تا بگیرم، ببرم و بفروش برسانم. اگر صاحب خانه دختر جوان زیبایی داشته باشد، چشمم را به سویش دوخته و هر لحظه که فرصت میسر شد، به سوی او اشاره می کنم تا اگر بتوانم یگان بوسه بگیرم. من صادقانه بگویم انسان خوبی نیستم. من خودم خوب خود را می شناسم.

8.       من یک قصاب هستم. من اعتراف می کنم که بسیاری وقت ها گوشتی که من به مردم می فروشم از خوردن نیست چون چند روز بدون یخچال در هوای آزاد و خاکباد در نزدیک سرک و بیر و بارک مردم در میان گاوزنبور های خطرناک در چنگک آویزان می ماند. من هیچ نوع معیار های صحی برای نگهداشتن گوشت را یاد ندارم و نمی دانم. تبرچه و کنده چوبی که بر روی آن من گوشت را توته می کنم، پر از خون و کثافت های چندین ساله است که بسیار بوی بد می دهد که گاه گاهی من خودم هم از متعفن بودن دکانم مریض می شوم. لباسی که من بر تن خود می کنم، بسیار کثیف است. این لباس ها پر از خون و چربی حیوانات است که سال های سال این لباس ها را نشسته ام. من از تمام مشتری های خود معذرت می خواهم که اینگونه بی نظافت استم. من گوشت های دیرمانده و سابقه را که کسی نمی خرد، توته توته کرده در میان ترازو می گذارم و هر وقت که یک مشتری ساده و نو بیاید، گوشت را جدید را در ترازو می گذارم و گوشت سابقه را بر می دارم و به سرعت در خریطه های کاغذی و یا پلاستیکی تاریک می اندازم تا مشتری متوجه نشود. مشتری وقتی خانه می رسد، متوجه می شود که گوشت خراب خریده است. اگر دوباره بیاورد من آن گوشت را پس نمی گیرم. من انسان خوبی نیستم. پوشیده اند. من خوب می دانم که چربی حیوانات برای صحت انسان بسیار مضر است اما کوشش می کنم که در هر گوشت بیشتر استخوان و چربی را بی اندازم تا مردم همان استخوان و چربی را که نمی خرند، فروخته شود. وزن استخوان و چربی بیشتر از وزن گوشت است و به هر مشتری که من گوشت می فروشم، اگر یک کیلو باشد، در حقیقت نیم کیلو گوشت است و بقیه آن استخوان و چربی. من انسان خوبی نیستم. من می توانم قصابی را بسیار با نظافت بسازم، اما پول و پیسه خرچ نمی کنم چون کسی به وضعیت دوکان من کاری ندارد. هیچ کسی نیست که از نظافت و معیار های صحی قصابی ها کنترول و نظارت کند. من می توانم قصابی را با وترین های یخچالدار مثل قصابی های اروپا بسازم اما برای کی بسازم؟ چرا مصرف کنم؟ دوکان از خودم نیست، فردا یا پس فردا دوکان را از من می گیرند و تمام مصارف من ضرب صفر می شود.

9.       من فروشنده و ترمیم کننده لوازم برقی و الکترونیکی استم. من اجناس چینایی را وارد افغانستان می کنم و بدون هر نوع ضمانت به مردم به فروش می رسانم. با وجودی که تمام رهنمایی های آن به زبان چینایی نوشته شده است، من در قبال عمر و خراب شدن لوازم برقی هیچ نوع گرانتی و ورانتی نمی دهم. چون لوازم برقی اعتبار ندارد. همین که از دست من گرفتند، خانه بردند اگر در اولین بار استفاده خراب شود، بسوزد و یا از بین برود، من هیچ نوع مسئولیتی در قبال آن ندارم. من می دانم که تجارت من یک تجارت خوب نیست. من می دانم که درین تجارت من باید به مردم همه ی اجناس خود را برای یک مدت زمان معین نظربه عمر قابل استفاده اجناس ضمانت کنم، اما این کار برای من گران تمام می شود و من این کار را نمی کنم. تجارت من به یک نوع "ده جان زدن" تبدیل شده است. هیچ نوع معیار های "ایمنی" و محفوظیت را رعایت نمی کنم. چون تمام اجناس من ساخت کشور چین است و معیار ها اصلاً در ساختن این اجناس در نظر گرفته نشده است. خدا کند که یک ماشین برقی که من فروخته ام، در اولین استفاده کسی را برق بگیرد و بکشد، من هیچ نوع مسئولیتی ندارم. اگر یک ماشین برقی خراب شود، من آنرا ترمیم می کنم و در مقابل ترمیم کردنم از مشتریان پول اضافی می گیرم. من بسیاری از پرزه جات ماشین آلات برقی مردم را تبدیل می کنم و به جای اصل آن، یک پرزه بدل دست دوم را می اندازم که فقط چند روزی کار می کند و سپس دوباره خراب می شود. این کار چند فایده دارد، اول اینکه مشتریان من زیاد می شود، دوم اینکه فروشات من بیشتر می شود، و سوم اینکه پرزه های جدیدش برای من عاید بیشتری به دست میارود. من همه مشتریان عزیز خود را فریب می دهم. فکر می کنم "پول" عاید من کلش حرام است و برای همین است که کل پول و پیسه من در مریضی های اعضای خانواده ام به مصرف می رسد.

10.   من یک تاجر سگرت استم. تجارت من وارد کردن سگرت در افغانستان است. من هر سال 14 تن سگرت به افغانستان وارد می کنم. من خوب می دانم که هر کدام این سگرت ها باعث سرطان شش می شود اما این تجارت بسیار مفاد خوب دارد. هیچ ضرر ندارد. وقتی بچه جوان من به خاطر سگرت کشیدن به سرطان شش مبتلا شد، فهمیدم که من کار خوبی نمی کنم که در افغانستان سگرت وارد می کنم. خدا می داند من چندین هزار خانواده را مثل خانواده خودم در عذاب سرطان شش بچه های جوان شان انداخته ام. من انسان خوبی نیستم. این کار من درست نیست و من همیشه عذاب وجدان می کشم.

11.   من یک هوتلی شهر کابل هستم. من هوتلی دارم بسیار زیبا و مجلل که مهمان های بسیار زیادی در آن میایند و میروند. من در دروازه ها و کلکین های هوتل خود سوراخ های کوچکی کنده ام تا شبانه بتوانم همبستر شدن مشتریان خود را ازین سوراخ ها بببینم. به من گفته اند که شاید چند وقت بعد بتوانم کمره های مخفی در هر اتاق نصب کنم تا مشتریان من متوجه آنها نشوند. حالا بعضی از مشتریان من ازین سوراخک ها شکایت دارند. وقتی از تکنالوژی جدید استفاده کنم، دیگر هیچ کسی شکایتی نخواهد داشت و من میتوانم از هر اتاق یک فلم بسازم و فلم ها را به فروش برسانم. من انسان خوبی نیستم. من بدترین انسان روی زمین هستم. غذا هایی را که من درین هوتل می پزم و برای مشتریان می دهم، من می دانم که این غذا ها از خوردن نیست. شاید بسیاری از مشتریان من با خوردن یک وقت غذا درین هوتل مریض شوند اما برای من پول شان مهم است. اگر مردم بدانند که من از چه گوشتی برای پختن قورمه استفاده می کنم، مردم و حکومت مرا اعدام خواهند کرد. نظافت آشپزخانه من و نظافت کارمندان و آشپزهای هوتل من حتی برای خودم نگران کننده است. هیچ معیاری برای صحی شدن غذا ها وجود ندارد و هیچ کسی نمی آید در آشپزخانه من تا ببیند که ما چه چیزی به مشتریان خود می دهیم. من خودم هیچ وقتی ازین غذا های آشپزخانه خود ما نمی خورم. من همه چیز را خودم جداگانه برای خودم پخته می کنم. اگر مردم بدانند که ما از کدام روغن استفاده می کنیم و این روغن در پاکستان از چه چیزی ساخته می شود، مردم ما همین لحظه هوتل ما را آتش می زنند. تمام زنان بیراه شهر هم مشتری ما هستند. ما هر کدام شانرا بسیار به خوبی می شناسیم. آنها میایند و مشتری میاورند برای ما. هر کارمند هوتل ما یک نفری خاص خود را دارد که هر وقت دلش شد، برایش زنگ میزنه و میاریش ده هوتل. ما انسان های خوبی نیستم. تهداب اخلاق ما مردم شکسته است. خداوند ما مردمه اصلاح کنه.

12.   من یک پولیس هستم. وظیفه من در حقیقت حفاظت از قانون است. اما درعمل وظیفه من فقط "حقداری" است. حقداری یعنی اینکه برای هر جرمی که من آنرا ببینم، از مجرم باید حق خود را بگیرم. من با همه ی مجرمین این شهر آشنا هستم. من با می دانم که کدام جرم در کجا صورت می گیرد، برای همین هم در همانجا خودم را می رسانم. نه برای اینکه از جرم جلوگیری کنم یا از تخطی از قانون جلوگیری کنم، بلکه برای اینکه حق خودم را بگیرم. ما بچه ها شبانه با استفاده از اسلحه پولیس بر یگان خانه پیسه دارا و یا یگان موسسه انداخت می کنیم. هر چه گیر ما آمد میگیریم. در اصل ما خود ما روزانه پولیس و شبانه دزد استیم. ما بسیار خطرناک استیم. بدماش ترین مردم و مجرم ترین مردم ما خودما هستیم. اگر کسی بخواهد افغانستان را اصلاح کند، باید از اخلاق ما مردم شروع کنند. ما چرس می کشیم، قمار می زنیم، شراب می خوریم، زنکه بازی می کنیم. هر فساد که بخواهی می کنیم، اما هیچ کسی نیست که جلو ما را بگیرد. چه کسی باید از عمل کرد ما نظارت کند؟ به نظر من اگر ما بخوهیم افغانستان آباد شود، باید بالای سر هر پولیس، یک پولیس دیگه مقرر شوه که همیشه مثل سایه بالای سر او باشه که او کار های بد نکنه و از اعمال زشت و جرایم پولیس جلوگیری کند.

13.   من وزیر دارایی و خزانه دار افغانستان هستم. من چند تا سند جعلی دارم که دهان هر وکیل را بسته می کند اما در حقیقت هیچ چیزی را نمی دانم. من فقط به چند دلیل به این سمت رسیده ام. دلیل اول اینکه من وزیر شده ام چاپلوسی دسته جمعی فامیلی ما است. تمام فامیل ما در ارگ ریاست جمهوری رفت و آمد دارند و هر کدام شان به یک نحو خاص برای رئیس جمهور چاپلوسی می کند. برادر بزرگم خبرچینی می کند. برادر کوچکم ایمیل های رئیس جمهور را چک کرده و برایش گذارش می دهد. خواهرم فیسبوک رئیس جمهور را اپدیت کرده و صبحانه سرش را ماساژ می دهد. مادرم برای رئیس جمهور صبحانه حلوا پخته می کند. پدرم صبحانه لنگی را به سرش بسته کرده چند تا شعر پشتو از دیوان خوشحال خان ختک نثارش می کند. وزیر شدن درین کشور آسان نیست. بسیار زحمت و خواری می خواهد و آن رسیدن به یک وزارتی که منبع اصلی پول نقد کل کشور است. من در بست در خدمت رئیس جمهورم و هر چه بخواهد سرمایه ملی و پول افغانستان را برایش می دزدم و در حساب شخصی او ماهانه انداخته میروم. من در کمپین های انتخاباتی اش بودیجه دولت را صرف مصارف شخصی شان می کنم تا جلالتمآب برنده شود. من باوجودی که زبانم تتله است اما همیشه در تلویزیون ها مصاحبه می کنم و خبر های دروغ برای جلب توجه مردم ارائه می کنم، در حالی که در پس پرده هیچ کاری مثبتی برای مردم افغانستان انجام نمی دهیم و در تاریخ هم کسی درین مملکت خدمت نکرده است، برای همین است که این کشور ما حالا اینگونه بی همه چیز است. این کشور درست مثل روز اولی است که خداوند آنرا پیدا کرده است. ما حتی نتوانستیم یک فاضلاب برای این کشور بسازیم و یا برق مورد نیاز خود را در داخل تولید کنیم. ده کشور های دیگه وقتی کسی وزیر میشه ، دمو روز اول برایش یک بکس میتن که نامش "پورتفولیو" است. درین بکس تمام معلومات در مورد کشور، برنامه های دولت و اولویت های کاری دولت و وظیفه یک وزیر درین بکس می باشه که وزیر بفهمد که چی کار باید بکند و به کدام مسیر باید روان شوه و به کدام نفر باید راپور بدهد. اما درین کشور هیچ کسی پورتفولیو را نمی شناسه که چیست. نه کار ما وزیرا معلوم است و نه برنامه ما و نه کسی میتانه فعالیت ما ره اندازه گیری کند. در کشور های اروپایی میگن هر کار و هر پروژه یک وزارت از خودت مدت معین، بودجه معین و معیار های اندازه گیری نتایج کار داره که هیچ کسی نمیتانه مردم و یا دولته بازی بته اما ده کشور ما او گپا نیست. مچم که این کشور با این وضعیت آباد شوه ...

14.   من یک والی یکی از ولایت های مهم افغانستان هستم. راستشه بگویم ، مه تا حالی خودم نمی فامم که وظیفه اصلی یک والی چیست. من نمی دانم که درین ولایت باید چی کار کنم؟ کدام کار ها مربوط مه میشه و کدام کار ها مربوط مه نمیشه. برای مه بسیار مشکل است که کار ها را تفکیک کنم. مه نه کمپیوتر یاد دارم، نه زبان انگلیسی و نه کدام کدام مسلک خاص دارم که بتانم پلان جور کنم و پلان خوده عملی کنم. مه در اصل به خاطر شناختم همرای یک وزیر صاحب ده این مقام مقرر شدیم و وظیفه اصلیم این مسئله است که باید غم جیب همو وزیر صاحبه بخورم که مره مقرر کده که اگنی باز قار میشه  و کدام دیگه ره به جای مه مقرر می کنه. چند وخت پیش ده یک سفر ما ره به کشور اندونیزیا بردند، درین سفر دیدم که اندونیزیا حتی در زیر زمین بسیار فروشگاه کلان داره. مه هم وختی که پس آمدم، از همو وخت تا حالی فکر و ذکرم طرف همین مسئله است که چی رقم ده شهر خودما همو رقم یک مارکیت زیر زمینی بسازیم بخیر. اما این کار آسان نیست، بسیار پیسه و پول زیاد کار داره ... هیچ نمیفامم که کدام دونر برای این پروژه مه پیسه میسه میته یا نی؟ باید یگام بچه خوب لایق کمپیوتر کاره مقرر کنم که انگلیسی یاد داشته باشه که همرای ای خارجی ها تماس بگیره و برای شان بگویه که مه ایتو یک پلان دارم که از اونا پیسه میسه بکنه که چاره ما و وزیر صاحب شوه، یگان وند مند بخوره اگنی وضع ما دمی روزا بسیار خراب است. شاید وزیر صاحب برطرفم کنه چرا که درین چند ماه گذشته هیچ برایش فایده نرساندیم. درین کشور همین قانونش است. بالایی ها جیب ماره میخاره و ما جیب مردما ره ... چشم اونا به جیب ماست و چشم ما به جیب مشتری هایی که ده رفتر مه کار می داشته باشند. باش دمی چند روز آینده یک جلسه داریم، کل ولسوال های زیر دست خوده خواستیم و زیر فشار گرفتیم که باید برنامه های خوده به مه بیارین، کل شان میفامن که ما برنامه هدف ما پول ، پیسه و رشوت است. همی ولسوال ها اگه یک کمی دست ماره سبک کنه و ما ره از خجالتی وزیر صاحب خلاص کنه ... اگنی این حرص و طمع وزیر صاحبه خدا اگه پر کنه ... این وزیر صاحبای امروزی هم مثل اژدهار واری هستند. هر قدر که در دهان شان پرتی بس نمیگن ... همین که باز گشنه شدند باز طلب می کنه ... اگه چیزی نباشه که دهانش بندازی خود آدمه میخورن ...

15.   مه یک ولسوال هستم. ولسوالی فقط یک نام داره و کمی هم رشوت از پروژه های ولسوالی که درست تطبیق نمیشه و به خاطر رضایت ما باز کمی موسسه های تطبیق کننده باید از ما ولسوال ها دلجویی کنند، اگر نی از پروژه شان شکایت کرده نام شانه در کل افغانستان بد می کنیم. مه خودم بی سواد استم. امینجه بچه گک هایم است، امونا ره وظیفه میتم که بگردن ده چهار طرف یگان لوحه موحه اضافی که در سرک های نصب شده باشه و پروژه ختم شده باشه همو لوحه هایشه بکنن و بیارن ده ولسوالی که یک چند رپیه باز سر پروژه های دیگه بفروشیم. ولسوال های دیگه از خرج و مصرف پرسونل ولسوالی گرفته و حتی از تیل موتر خود هم دزدی می کنند اما مه اوقدر آدم دزد نیستم. مه فقط سر قوماندان امنیه امر می کنم که از امو اعاشه خود و از قرار دادی های اعاشه خود، سودا و مصرف کارمندای ماره هم بتن که باز ما هم در مقابل هر خواهشش جواب مثبت بتیم. یک ضرب المثل است که میگن "تو به مه که مه به تو". اینجه یک زندان زنانه داریم که این زندان هم پر از زنای فاحشه است. زنای خوب هم میاین، اینجه که انداختیمش، بعد از چند روز فاحشه می شن و کل عسکرای مجرد ما ره بیخی از کار می اندازند. قاضی صایب هم بیچاره موی سفید اس، هر قضیه که میشه از مه یک پرسان می کنه چی کار کنیم، باز مه هر چیزی که گفتم اموتو فیصله می کنه ...

16.   مه رئیس محبس زنانه استم. مه که می بینم طرف این مردم، این کشور، این قاضی ها و این مردم بیچاره ... این کشور به سوی ویرانی روان است. یک خانم با عزت و با آبرو را به اتهام روابط نا مشروع میاروند و بدون اثبات جرم در زندان که در نزد من است زندانی می کنند و شبانه دوباره میایند و او را می برند. وظیفه قضاوت ما درین کشور عدالت نیست بلکه توطئه و به دام انداختن زنان زیباست که به دام مردان حریص و جنایتکار می افتند. یک خانم را به جرم فحشا به زندان میاورند و درین جا صد ها بار دیگر به او تجاوز می کنند و رهایش می کنند. آیا ما میخواهیم اصلاح کنیم؟ این اصلاح نیست. این یک فاجعه ی انسانیست. من میخواهم هر چه زود تر یک کار دیگری پیدا کنم و ازین کار استعفا بدهم. اینجا وحشت است وحشت. من نمی خواهم دیگر یک لحظه هم درین زندان کار کنم. همیشه عذاب وجدان می کشم و فکر می کنم که هر روز من یک انسان پست تری می شوم.

17.   من یک شورنخود فروش لب سرک استم. من در پختن شورنخود و شستن ظرف هایم معیار های صحی را رعایت نمی کنم و خودم گا گاهی فکر می کنم که چیزی را که به دیگران در مقابل پول می فروشم، خودم رایگان آنرا نمی خورم. من بیش از حد در شورنخود پولی می اندازم. خوب می دانم که پولی برای صحت انسان مضر است اما این پولی نخود را بسیار خوب نرم می کند و در مصرف گاز صرف جویی می شود. بیشتر مشتریان من بچه های مکتب و کودکان هستند. وقتی من در نزدیکی یک مکتب ایستاده می شوم، ده ها کودک از مکتب میاید و از من شورنخود می خرد. من همیشه در دل خود دعا می کنم که خدا نکنه که این بچه های خورد سال مریض نشوند چون یگان روز شورنخود من دیرمانده می شود و من مجبور می شوم آنرا روز های دیگر بیاورم تا که خلاص شود. مرچ و غوره که من میسازم، خودم میدانم که چیز خوبی نیست و می تواند بسیاری این کودکان را با خطرات جدی صحی مواجه سازد اما من مجبور استم. برای اینکه بتوانم زندگی ام را ادامه دهم، من مجبور می شوم این نوع شورنخود را درست کرده و به کودکان بفروشم. هیچ کسی هم نیست که از کیفیت و محتویات شورنخود من نظارت کند.

18.   من بایسکل ساز استم. دکان بایسکل سازی من در نزدیکی یک مکتب بچگانه است. من بایسکل های زیادی برای کرایه دارم و هم بایسکل های زیادی را پینچری می گیرم و ترمیم می کنم. من در چند صد متری دوکان خود هر روز در روی سرک یک نوع سنجاق هایی را می اندازم که چند پهلو دارد و هر طوری که آنها را به روی سرک بندازی، یک روی تیر آن بالا می ماند، که می تواند تیر یک بایسکل را پینچر کند. این سنجاق ها، تقریباً هر بایسکلی را که ازین مسیر بگذرد، پینچر می کند و صاحبان بایسکل مجبور می شوند پیش من بیایند و به من پول بدهند تا من بایسکل شان را پینچری بگیرم. اگر بایسکل پیس من دیر بماند، من دینمو، تیوپ، چراغ ها و بسیاری از پرزه های دیگر بایسکل های مردم را تبدیل کرده و پرزه های کهنه را به جای آنها می اندازم و پرزه جات کهنه خودم را به پرزه جات جدید تبدیل می کنم. بسیاری روز ها صاحبان بایسکل متوجه می شوند و با من جنجال می کنند اما من هیچ وقتی نمی پذیرم که من این کار را کرده ام. می گویم این پرزه های بایسکل خودت بود و من فقط تیرش را پینچری گرفته ام. من از کار خودم راضی هستم اما بسیاری روز ها فکر می کنم پول که من ازین کار به دست میاورم، حرام است و من نباید پرزه های بایسکل مردم را دزدی کرده و یا بایسکل آنها را پینچر کنم. من از هیچ کسی ترسی ندارم. هر بار اگر صاحبان بایسکل متوجه هم شوند، فقط با یک جنگ و جنجال کار خلاص می شود و صاحبان بایسکل میروند پشت کار شان. کسی نیست که از حقوق آنها دفاع کند چون بسیاری شان بچه های جوان است و کوشش می کنند که جنگ و جنجال نکنند.

19.   من یک نانوا هستم. درین شهر همگی مرا به نام نانبای می شناسند. من باید اعتراف کنم که من انسان خوبی نیستم. اگر مشتریان من بیایند و خمیر کردن ما را در اتاق عقبی ببیند، هرگز از ما نان نمی خرند. به خاطری که ما هیچ نوع معیار های صحی را رعایت نمی کنیم. شاگردان من با پا های کثیف شان خمیر را هر روز لگد می کنند. وقتی من پا های چرک و کثیف آنها را می بینم، دیگر دلم نمی شود نانی را که در نانوایی خودم پخته می شود، بخورم. خمیر کردن ما با ماشین انجام نمی شود. چون خمیر زیاد است ما نمی توانیم آنها را با دست مشت بزنیم. فقط یک راه باقی میماند و آن هم این است که شاگران من هم باهم با پا های کثیف شان وارد تشت خمیر می شوند و خمیر را لگد می کنند. کسی نیست که در این شهر معیار های صحی را رعایت کنند. درین شهر تقریباً همه ای نانوا ها همین گونه خمیر می کنند. وقتی نان را ناخن می زنند، ناخن های چرک شاگردانم دل هر مشتری را بد می کند اما خوبی درین است که این همه کار در پشت پرده و دور از چشم مشتریان ما صورت می گیرد. نانوایی شهر باید مدرنیزه شود و شکل آن تغیر کند. باید در پختن نان معیار های جدی و جدید ایجاد شود. ماشین آلات خمیر کردن و پختن ایجاد شود تا مردم ازین مشکل رهایی یابند. یک موسسه نظارت از کیفیت باید ایجاد شود و با کمک وزارت صحت عامه، از کیفیت تمام نانوایی ها به شکل دوامدار باید نظارت کند.






Public Opinion Trend گرایش افکار عمومی


Afghan refugee: Sir, as far as you are from one of the European countries and I come from one of Asian countries, please give me some advice about the mentality of the Europeans and what should I talk about when I face them, because you’ve grown up here and you know more about the European culture and I don’t know anything about what they like to hear and what they don’t like to hear.

University Teacher: That is a very nice topic to talk about. Let me tell you frankly what the people of the European and most western counties would like to hear from you as a new refugee. It is very important for you to know about what they like and what they don’t like. If you face any European person you better start saying bad words about three things they hate the most.

Afghan refugee: What are those three things?

University Teacher: Communism, Islam and China.

Afghan refugee: I am invited to a conference. What should I say about all these three things?

University Teacher: You better begin with China and say that China cannot grow economically and this country will fail in near future. This country cannot take the markets of Europe in African continent. And later you better bring the other subject and say that Islam is the worst religion in the world and it is equal to terrorism. Also don’t forget to say that “Communism has failed to work as a system all over the world” this is the only way to survive in Europe otherwise you will face a gradual death.

Afghan refugee: Does that make sense? What about the Cultural Relativism and Dimensions of Culture and Cultural Diversity by Hofstede and other scholars? 

University Teacher: Well, those theories are good for cultural debates. But in practice this is the trend my dear. Despite the fact that none of us have ever received a direct harm from a Chinese man or woman, nor from a Muslim or a communist, but we have taken this issue too serious at personal levels and we hate them as if they have just yesterday killed our grandfather. I think it is because of the media. If you go to small cities here, when a lady sees you at bus station, she will take her purse tight under her arm so that you cannot steal it and she will run as if you are a criminal or the most dangerous creature on earth. If you admire these three things, you will be deported to your country or you will be considered as a threat to all human kind.

Afghan refugee: What happens to reality and truth about all these issues?

University Teacher: Nobody cares about what the reality is. Right now this is the trend and all the media keep saying these things in different ways and people like to hear it. Maybe the public opinion trend change after a hundred years but now it is like this. I am just favoring you to let you know all these issues because I want you to save your life.

Afghan refugee: Thank you very much sir. It was really a nice advice. I appreciate it.


University Teacher: You’re welcome.

Similarities between Islam and Christianity شباهت های مسیحیت و اسلام


Every religion is a way or a style of living. People have the freedom and right to choose what they think, what they do, what they feel and which religion they follow. There is also an Afghan proverb which says that:

عیسی به دین خود، موسی به دین خود.
Eisaa ba deen khud, musaa ba deen khud.

Which means “Jesus to his religion and Moses to his.” There are many religions in the world and all of them ask people to do good deeds and to avoid bad ones. I have lived in different societies and I think most of the religions are similar and they all have some basic principles in common.
I think crimes are different and they are in every society which is totally a different issue and there are many criminals who do wrong and bad things in different countries but mostly people and media write them under the name of religions.

It is better to explain here the main similarities between the two biggest religions in the world which are Christianity and Islam.

These two religions have some basic principles in common which can build and bridge cultural and religious cooperation among the followers of the two religions.
I am not personally a religious man and I think there are many people in every society who think beyond religions and what matters for them is humanity and respect for the people from all religious groups.

The two biggest religions of the world have their own respective “Holy Books” which are The Bible written in Hebrew and Koran written in Arabic. These books are the principles and instructions believed by their followers to be the messages received from God. There lies the main idea as a “super invisible power” called “God” or Allah in Arabic in the center of the two Holly books of the two respective religions. There are rewards and punishments for doing good and bad in the two books called as Heaven and the Hell. Both books explain the idea of Eve (Hawa in Arabic) and Adam (Adam also in Arabic) and say that all human being are born from the same mother and father.
Both Holly Books say the story of Adam and Eve as well as many other prophets (saints) Abraham (Ibrahim in Arabic), Jacobs (Yaqoob)... Etc, exactly the same way with slightly difference in names or order of actions. 
Almost every Afghan student studies the story of the Jesus the Christ from Koran where a whole chapter of Koran is about his life and that chapter is called by his name “Ees-Ibne-Maryam” which means Jesus the son of Mary. Jesus the Christ is given the same position as “Mohammad” and he is called a prophet of God who could give life to the death. Koran says that Jesus is alive and he is with the God. Jesus did not die on the cross, but he was one of his friends put in the cross. All Muslims believe that Jesus, Moses and many other prophets were sent by God to show the right way to the people of the world. In the textbooks of schools in Afghanistan, you will find more than a hundred times the name of the Jesus the Christ as “Eesaai Masseh” or Massihaa which means “life giver” in Dari. Every time when students say his name, they would not say it alone because they respect him and they would add a phrase after his name “Alaaihe-salam” which means “Peace be upon him”. They also add the same phrase when they say the name of Moses and it will be like Musaa “Alaaihe-salam”.
If all the people of the world bring their children up with the same mutual respect as the students of Afghanistan have for other religions, I think the world would live in peace for ever.



۱۳۹۳/۰۷/۱۳

Equator of Mars was discovered by researchers from Afghanistan (satire)

خط استوای مریخ توسط افغانستان کشف شد


یک گروه تحقیقاتی ستاره شناسان افغانستان (ستاشا) برای اولین بار وارد مریخ شد. این گروه در اولین قدم خط استوای مریخ را بر روی این سیاره ترسیم کردند. دلیل اصلی ترسیم این خط تقسیم این سیاره به دوقسمت شمالی و جنوبی نبود بلکه علت اساسی و اولیه آن تقسیم این کره به دو بخش "مردانه" و "زنانه" بود اما پس از پخش تصاویر آن در رسانه های جهانی به نام خط استوای مریخ مسمی شد. پس از آنکه این گروه تحقیقاتی کار ترسیم خط استوای مریخ را موفقانه به پایان رسانیدند، هنگام بازگشت از مریخ به سوی زمین، میان این گروه اختلاف نظر های شدید به وجود آمد. این اختلاف نظر ها روی گذاشتن یک بیرق یادگاری بر روی مریخ بود. برخی از اعضای این گروه تحقیقاتی به این نظر بودند که باید بیرق رسمی افغانستان بر روی سیاره یادگار بماند اما برخی دیگر می گفتند که باید یک بیرق سفید که بر روی آن کلمه ی شهادت نوشته شده است، باید بر روی مریخ یادگار بماند. اعضای گروه اول بیرق سفید با کلمات عربی را نشانه فرهنگ مردم عربستان می دانستند و آنرا به مردم افغانستان بی ربط می دانستند. اما اعضای دیگر این گروه، شدیداً بر خواسته های خود تاکید می کردند. آنها تصمیم داشتند که یک لوح یادگار نیز در آن سیاره به نام افغانستان باقی بماند اما اختلاف نظر ها روی زبان به کار رفته در لوح بود. این لوح به زبان پشتو نوشته شده بود اما یک تعداد اعضای این گروه خواهان ترتیب لوح جدید به زبان دری بودند. آنها آن قدر میان هم در مریخ دعوی کردند که در نتیجه ذخیره اکسیجن آنها تمام و همه ی اعضای این گروه تحقیقاتی در جلو کمره های که پخش زنده داشت، هلاک شدند.