در یک دهکده کوچک دختری بود که بسیار دوست داشت
زیبایی های بدنش را به دیگران نمایان کند و توجه مردان را به خود جلب کند. پدر او
قمار باز و مادرش بی سواد بود. به تربیه این دختر توجه نمی کردند. این دختر مکتب
می رفت اما در راه مکتب توجه همه بچه های محل را به نحوی به خود جلب می کرد. یک بچه
اشپلاق می کرد تا این دختر به او نگاه کند و یکی دیگر از پشت او به را می افتاد تا
بتواند او را تا نزدیک مکتب همراهی کند. بچه ها می دانستند که او ساعت چند به مکتب
میرود و ساعت چند دو باره بر می گردد. یک تعداد بر سر راه منتظر می ماندند و یک
تعداد دیگر می رفتند نزدیک دروازه مکتب تا او را ببینند. هر روز لباس های رنگارنگ
می پوشید و به یک نوع دیگر آرایش می کرد تا بیشتر توجه بچه ها را به خود جلب کند.
بچه ها هر کدام به نحوی یک نامه عاشقانه می نوشت و با تحفه های زیبا در بین یک
پاکت، نمبر تیلفون خود را نیز می گذاشتند و به او گاگاهی تقدیم می کردند. روزی پدر
دخترک قمار را باخت و از شخصی دیگری که مثل او یک قمار باز ماهر بود، بسیار قرضدار
شد. او پول نداشت تا قرض هایش را بپردازد و مجبور شد به درخواست آن قمار باز ماهر
جواب مثبت دهد و دخترش را در مقابل قرض هایش به پسر قمار باز ماهر که به نام
"چهارعیب" مشهور بود، بدهد. دخترک خوش نبود چون همه در مورد آن بچه چیز
هایی می گفتند که برای دخترک قابل قبول نبود.
پدرش دخترک را مجبور کرد که با این پسر ازدواج کند. پس از ازدواج، زیبایی
های این دخترک حتی توجه پدر داماد را که یک قمار باز مشهور بود، به خود جلب کرد.
عشوه گری های او دل پدر داماد را نیز برد تا روزی پدر داماد نیز می خواست با عروس
خود هم خوابی کند. پسرش ازین قضیه آگاه شد و با پدرش جنگ کرد و همدیگر را لت و کوب
کردند. پدر گفت اگر این دختر را من در قمار نمی بردم، تو تمام عمر مجرد می ماندی.
پسر برای اینکه از پدرش دوری کرده باشد، رفت و خانه دیگری را به کرایه گرفت اما
عایدی نداشت که کرایه خانه را ماهوار و به شکل درست بپردازد. چند سالی می گذشت و
چهار عیب هنوز هم هیچ عایدی نداشت و او با وجود اینکه تلاش زیاد می کرد اما نمی
توانست هیچ کاری پیدا کند تا کرایه خانه و مصارف خانمش را بپردازد. خانمش نیز هر
روز با او در جنگ بود. روزی خانمش در جنگ به این پسر گفت که اگر می دانستی که صاحب
طفل نمی شوئیم، چرا ازدواج کردی؟ چرا زندگی مرا خراب کردی؟ من میخواهم خانواده و
طفل داشته باشم. چهارعیب که فشار نا توانی اقتصادی و پرداخت کرایه خانه و دیگر
مصارف بالایش سنگینی می کرد، گفت: من میدانستم که من صاحب طفلی نمی شوم. از اولش
هم من یک مرد صحتمند و سالم نبودم. اما من بتو اجازه می دهم که با کسی دیگر بخوابی
و کودکی از کسی دیگری داشته باشیم. پس از آن آنها تصمیم گرفتند که باید با زیرکی از
دیگران پول بگیرند و بالای دیگران به اصطلاح "راه جوری" کنند تا از یک
سو مشکلات اقتصادی خود را حل کنند و از سوی دیگر صاحب یک فرزند شوند. چهار عیب به
خانمش گفت که من برایت نمبر تیلفون میاورم و تو صاحبان نمبر را گپ بتی و بیاور
خانه. این کار بار اول همرای دکاندار نزدیک خانه شروع شد، طوری که هر روز دکاندار
نزدیک خانه را خانمش دعوت می کرد خانه و شوهرش میرفت بیرون تا اینکه از او پول
بگیرند و به همین گونه چندی بعد صاحب کودکی هم شدند. آنها می دانستند که پدر این
کودک کسی دیگریست. این مسئله باعث می شد که آنها به تربیه کودک توجهی نکنند. آنها
صاحب چندین کودک شدند. با وجودی که پدر و مادر چهارعیب می دانستند که فرزند شان
صاحب کودکی نخواهد شد و این مسئله را قبلا با بسیاری از خویشاوندان گفته بودند اما
این خانواده برای حفظ آبروی خود همیشه مجبور بودند به مردم دروغ بگویند. آنها می
گفت که مشکل عقیم بودن "چهارعیب" با تداوی های فراوان حل شده و او دیگر
صحتمند است و می تواند کودکی به دنیا بیاورد. هر کسی که به نازا بودن چهار عیب شک
می کرد، با این خانواده دشمنی را آغاز کرده بود. تمام کودکان خود را همین که راه
رفتن میاموختند، به کوچه فرستاده و به نحوی خانه را برای کسب و کار زن خود خلوت می
کرد. کودکان به بیرون از خانه با انسان های بسیار خطرناکی مواجه شده و هر روز چیز
های بسیار زشتی از کوچه میاموختند. آنها از سگرت کشیدن آغاز کرده و کم کم به چرس،
قمار و شراب روی آوردند. برای اینکه برای اعتیاد خود پول به دست آورند، آنها نیز
به هر نوع جرم و جرایم دست می زدند. آنها چندین بار مورد تجاوز جنشی پودری های زیر
پل قرار گرفت و پس از دزدی و دستگیر شدن، زندانی شدند و از اینکه این کودکان بسیار
زیبا بودند، مورد تجاوز زندان بانان نیز قرار گرفته و آزاد می شدند. وقتی کمی
جوانتر شدند، دیگر دزدی های کوچک نیاز های بزرگ آنها را نمی توانست اقناع کند.
آنها شروع کردند به اینکه با هم گروهی به شکل مسلحانه خانه های ثروتمندان منطقه را
شناسایی و شبانه به آنها حمله کرده، همه پول و زیورات آنها را بدزدند. چندین باز
دزدی ها مسلحانه موفق شد تا اینکه روزی صاحب خانه با گذاشتن اسلحه بر روی سر یکی
از آنها، آنها را مجبور به تسلیمی کرد. درین میان یکی دیگر آنها از بیرون به صاحب
خانه فیر کرده و او را کشت و از این خانه فرار کردند. این قتل پنهان ماند اما دزدی
های بیشتر و قتل های بیشتری در راه بود. هر موتر تکسی که خوش آنها میامد، آنرا
کرایه گرفته و در یک میدان دور از شهر می بردند و صاحب تکسی را به قتل رسانیده و
موتر را با تغیر رنگ و نمبر پلیت، به پاکستان انتقال می دادند. مشکلات شهر روز به
روز زیاد می شد و جرایم هر روز شکل دیگری به خود می گرفتند. پول و اندوخته های این
چند برادر و خواهر بسیار زیاد شده بود. این پول و ثروت، توانمندی آنها را هر روز
بیشتر می ساخت و قدرت آنها به حدی بود که دیگر بزرگ ترین بدماشان محل و حتی بزرگان
پولیس هم از این باند خطرناک ترس داشت. هر وقتی که کسی از دوستان آنها دستگیر می
شد، با یک زنگ و مقداری پول آزاد می شد. هر دختر و پسری که در شهر به نظر آنها کمی
زیبا می رسید، او را اختطاف کرده و به او تجاوز می کردند. کم کم متوجه شدند که
بیشتر پول و عاید آنها در دادن رشوت به ادارات عدلی و قضایی و رها سازی دوستان شان
از زندان می شوند. آنها تصمیم گرفتند که باید خود بر چوکی های ادارات دولتی مقرر
شوند. یکی از آنها خود را به زور معاون حاکم منطقه ساخت و دیگری هم معاون قاضی
شهر. پس از چندی آنها این دو مقام اصلی شهر را به قتل رسانیدند و با دادن رشوت خود
به این مقام ها رسیدند. آن شهر دیگر یک شهر تاریکی و خطرناکی بود که به دست دزدان
افتاده بود. کم کم مردم محل از دست نا امنی و ظلم و استبداد فرار می کردند و می
رفتند به شهر های دیگر. در هر مقام خوب شهر یک مجرم خطرناک مقرر شده بود. هیچ کاری
درین شهربدون رشوت انجام نمی شد. هیچ مرجعی هم برای شکایت وجود نداشت چون همه آنها
اعضای یک باند بودند. اخلاق این چند تا برادر به قانون اصلی نا نوشته شهر تبدیل
شده بود، طوری که قتل، دزدی، رشوت، اختطاف و این نوع جرایم دیگر جرم حساب نمی شد و
کسی نبود که این دوسیه ها رسیدگی کند. هر کسی که صدای عدالت خواهی بلند می کرد و
یا با خواسته های آنها مخالفت می کرد، به شکل مرموزی به قتل می رسید. آنها به
تعلیم و تربیه هیچ توجهی نمی کردند و هر روز کودکان بیشتری مثل خود آنها بی تربیه
رشد می کرد. شهر هر روز بیشتر از دیروز پر از انسان های بدون اخلاق می شد. شهر های
دیگر همه رشد می کردند اما درین شهر از رشد خبری نبود. تکس و مالیات هر روز بر
مردم بیشتر می شد و از خدمات شهری هیچ خبری نبود. مردم کم کم با خود می گفتند که
این شهر ملعون شده و نفرین شده است. بعضی خدا باوران می گفتند که غضب خدا بر این
شهر نازل شده است، اما فقط چند تن محدودی بود درین شهر که مشکل اصلی شهر خود را می
دانستند که همانا "تربیه فامیلی" چند شخص بود. این شهر به بحران اخلاق
مواجه شده بود. حالا دیگر اثری از آن شهر نیست و آن شهر با تمام مردمش از بین رفته
است. فقط مردم در داستان ها در مورد آن می خوانند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر