۱۳۹۵/۰۶/۰۸

وضعیت مهاجران را ببینید ...

خبر رسید که دوستان افغان ما در بحر غرق شدند ... 
خبر بدی است ... 



منیر جوان 17 ساله معیبوب افغانستان با چه مشکلاتی خودش را به اروپا رسانیده است و فعلا در یک خیمه زندگی میکند


اولین تیلفونش را برای مادرش بعد از چندین ماه سفر بشنوئید. 
او میخواهد گریه کند اما چون نمیخواهد مادرش غمگین شود، گریه نمیکند 


زمان آن رسیده است که جنگ افغانستان را پایان دهیم


گدیپران باز بهترین فلم در مورد افغانستان


The Kite Runner 


بهترین فلم در مورد جنگ روسیه و افغانستان ... در بیست آف وار

The beast of War



لوک افغان یک فلم بسیار زیبا در مورد افغانستان


فلمی در مورد حملات روسیه بر افغانستان


آنهایی که خوش شانس بودند، نجات یافتند


آنهایی در نزدیکی ساحل غرق میشوند، نجات میابیند ... اما کسانی که دورتر غرق میشوند، هیچ کسی به کمک آنها نمیرسد


اتباع افغانستان که به جزیره لیسبوس میرسند ... آنها نمیدانند که چه آینده ای در انتظار آنهاست؟


تنها با مهاجران اهل افغانستان برخورد نادرست صورت میگیرد و تنها اتباع افغانستان از ورود به اروپا باز داشته میشوند


۱۳۹۵/۰۶/۰۵

The Ignorant Girl

دخترک نادان


دختری بود با مو ها و چشم های سیاه، قد متوسط و زیبایی بیش از حد که در یک روستای دور افتاده ای زندگی میکرد، که در آنجا دولت حضور نداشت، بناءً امنیت چندانی بر قرار نبود و هر شخص به خاطر نگهداشتن مال و اموال خانه ی خود و همچنین بخاطر حفظ خانه و اعضای خانواده ای خود از حملات دزدان مسلح، یا تجاوزگران باید اسلحه ای میداشت تا بتواند از خود دفاع کند.

این دخترک در یک خانواده ای فقیر در یک خانه کرایی در منزل دوم زندگی میکرد. صاحب این خانه نیز به خاطر اینکه به زیبایی این دخترک چشم داشت، این خانه را با کرایه ارزان به این خانواده به کرایه داده بود.

دخترک که تازه جوان شده بود، بخاطر غریزه های طبیعی و میل به جنس مخالف که برای بوجود آوردن کودک در بدنش بوجود آمده بود به خاطر حفظ و بقای نسل بشر، این غریزه او را مجبور میساخت که زیبایی های بدنش را به دیگران نشان دهد.

او در واقع نیاز شدید به یک پسر داشت که بتواند نیاز های جنسی او را مرفوع سازد، اما چون در یک کشور اسلامی زندگی میکرد، این کار برایش آسان نبود و حتی میتوانست باعث مرگ او شود. ازدواج ها هم درین کشور طوری بود که باید اول کسی از دوستان و اقارب باید دختر را میدید، عاشقش میشد، سپس خانواده خود را برای خواستگاری میفرستاد تا این دخترک دم بخت، راهی خانواده بخت و یا به اصطلاح عامیانه همان روستا "پس بخت" شود، اما مشکل کار درینجا بود که مردمان این روستا بسیار مذهبی بودند و حتی ملاقات و دیدن دختر با پسر را حرام میپنداشتند و این باعث میشد که این دخترک نتواند هیچ کسی را ببیند و هیچ امیدی برای ازدواجش نمیتوانست شکل بگیرد.

او که از بخت بسته اش مینالید و کمی به تشویش شده بود، فکر میکرد که به زودی جوانی اش با پایان میرسد و هیچ کسی هم خواستگاری نخواهد آمد و زندگی او بدون شوهر و تشکیل خانواده به پایان خواهد رسید.

برای همین بود که هر روز در پشت کلکین ایستاده میشد و به پسر ها و مرد هایی که از کوچه میگذشت، اشاره میکرد و گاهی هم دست تکان میداد تا باشد که توجه کسی را به خودش جلب کند. گاهی هم با تیلفونی که دستش بود، از کوچه عکس میگرفت تا گوشی موبایل فلش بزند و برقی که از فلش تولید میشد، توجه رهگذران را به سوی کلکین خانه جلب کند. گاهی هم اگر کسی خانه نمیبود، کلکین را باز گذاشته با آواز بلند، یک آهنگ را زمزمه کرده و گاهی هم چیزی را به بیرون می انداخت، تا بدین ترتیب توجه کسی را جلب کرده و به بهانه آوردن آن چیزی که بیرون انداخته بود، بتواند بیرون برود و با کسانی که توجه شان را جلب کرده است، صحبت کند. او بیشتر تلاش میکرد که عابرین مرد را متوجه خود بسازد و توجه شان را به خود جلب کند.

یک پسری که در ساختمان رو بروی خانه آنها زندگی میکرد، همیشه به این دخترک زل میزد و تمام عشوه گری ها و شیطنت های او را نگاه میکرد ولی تمام اشاره های او را بی پاسخ میگذاشت.

توجه بچه های زیادی را این دخترک از بیرون به خود جلب کرده بود. از هر کدام آنها تحفه ای دریافت میکرد و پیام های روی آنها میخواند و میدید که کسی قلب تیر خورده فرستاده، کسی هم آی لف یو نوشته و کسی هم یک پوست کارت فرستاده است. دخترک از تحفه ها، از شماره های تیلفون که بر روی تحفه ها نوشته شده بود، و از اشاره ها و توجه پسران به خودش لذت میبرد. دخترک بسیار خوش بود و فکر میکرد که کار بسیار خوبی میکند، هرچند که برادرش چندین بار هم با خواهر خود و هم با بچه های سر کوچه به خاطر نگاه کردن آنها به خواهرش جنگ های سختی کرده بود و حتی چند تا دندان خود را نیز درین جنگ ها از دست داده بود، اما برای دخترک مهم نبود.

دخترک کم کم با چند تا از بچه هایی که نسبت به دیگران خوش تیپ تر به نظر میرسید، تماس های تیلفونی را شروع کرد و کم کم با آنها اول زیر نام های مستعار چت میکرد و آهسته آهسته تبادله عکس و بلاخره با آنها ویدیو کال و وعده ملاقات را شروع کرد.

آن بچه ها که میان هم دوست بودند، با یکدیگر در مورد دخترک تبصره های بدی را شروع کردند و یکی گفت که من این دخترک را گپ دادیم، دیگرش گفت نه این دخترک نفری من است، دیگر گفت نه شما اشتباه میکنید، این دخترک اصلاً از خود من است. کم کم آوازه های این دخترک به گوش تمام بچه های این کوچه رسید و سر کوچه آنها هر روز بیر و بار تر از دیروز میشد. و دخترک نیز میان مردم روستا مشهور و بدنام شده بود، چون بچه ها هر کدام در مورد او لافی میزد و چیزی زشتی از تخیلات خود را منحیث یک واقعیت برای سوز دادن بچه های دیگر بیان میکرد. کسی میگفت که من او را چندین بار بوسیده ام، کسی میگفت من او را چندین بار با خودم به سینما برده ام و کسی میگفت که من تا حال چندین بار شبانه در خانه آنها در آغوش او خوابیده ام.

بچه ها متوجه حضور روز افزون بچه های دیگر درین کوچه شدند و کم کم رقابت ها بر سر بدست آوردن دل دخترک میان بچه های مسلح این کوچه هر روز شدید تر میشد. دخترک که با تعدادی از آنها تیلفونی صحبت میکرد، بلاخره یک روزی که پدر و مادرش خانه نبود، تصمیم گرفت که یکی از آنها را به خانه خود دعوت کند.

پسرک صدای دعوت این دخترک را در تیلفون خود ذخیره و حفظ کرده بود و همینکه به بچه ها روشن کرد و بچه های دیگری که سر سخت عاشق این دخترک بودند، برین پسرک کینه و عقده در دل جای داده و در مقابل تصمیم انتقام گرفته بودند و با او به نام اینکه دختر این کوچه را بدنام میکنی، جنگ کردند و او را زده زده ازین کوچه بردند و دیگر هیچ کسی او را ندید و هرگز به تیلفون های دخترک هم دیگر جوابی نداد.

دخترک چند روزی منتظر ماند و گفت شاید این پسرک را دوباره ببیند اما هیچ خبری از او نیامد. دخترک او را فراموش کرد و یکی دیگر ازین پسران را انتخاب کرده و او را به داخل خانه دعوت کرد.

اما هر کسی که دعوت میشد، پس از یکبار داخل خانه رفتن، دیگر نه به تیلفون های دخترک جواب میداد، و نه دیگر در سر کوچه در نزدیکی کلکین خانه دیده میشد.

دخترک همیشه میخواست کسی را که داخل دعوت کرده بود، دوباره ببیند، اما این اتفاق هرگز نمی افتاد. دخترک هر کسی را که داخل میخواست، چون میدانست که دیگر او را نخواهد دید، بسیار با بی پروایی رفتار کرده و کم کم به این نتیجه رسیده بود که شاید چهره اش از دور زیباست اما وقتی بچه ها نزدیک او میایند، شاید به حدی زشت است که دیگر هیچ پسری مایل نیست او را دوباره ببیند.

روزی وقتی به یکی از پسرانی که داخل دعوت کرده بود، زنگ زد، پدرش تیلفونش را جواب داد و گفت که پسرش به طور بسیار فجیعی به قتل رسیده است. کم کم وضعیت برای دخترک طوری خراب میشد که دیگر همه مردم منطقه او را به نام فاحشه میشناختند و وضعیت روزی بسیار وخیم شد که دوتا پسرانی که هر دو عاشق او شده بودند، در کوچه دم دروازه آنها با هم جنگ کردند و هر دو یکدیگر را با فیر و شلیک چندین گلوله های تفنگچه از بین بردند.

موضوع تحت تعقیب پولیس قرار گرفت و پولیس از وضعیت و رفتار نادرست خانواده آگاه شده و تیلفون های آنها را تحت تعقیب قرار داد، طوری که تمام مکالمات آنها همه روزه از سوی پولیس ثبت و ذخیره شده و شنیده میشد.

قاضی حکم داد که او باید زندانی شود و در زندان نیز هر شب چندین تن نگهبانان زندان به شمول قاضی و دیگران بر او تجاوز میکردند. او پس از چندی از زندان رها شد.

پس از قتل این دو جوان، خویشاوندان و اقارب آنها به شکل گروه های مسلح داخل خانه دخترک شده و همه برای گرفتن انتقام فرزند شان، همه اعضای خانواده دخترک را از بین بردند و دخترک را نیز به زور با خود بردند و به صورت گروهی چند سالی بر او تجاوز میکردند. او دیگر آن دخترک شوخ، خوشحال و نظرباز نبود. او چندین بار حامله شده بود و چندین بار مجبور به سقط شده بود، و روزگاری شد که دیگر نتوانست جلو حامله و بدنیا آوردن کودکان خود را بگیرد.

در خانه او چندین کودک به دنیا آمد، هر کدام از یک پدری بود که خود خانم هم نمیدانست که کدام یکی ازین پسران از کدام شخص است. خانه او به یک سرایی تبدیل شده بود که هر کسی میامد، کارش را انجام میداد و مقدار پولی در گوشه ای خانه میگذاشت و میرفت. مردان این قریه به مراتب فاحشه تر از این زن بودند.

این خانم هر روز به یک مشکل جدید مواجه میشد. همسایه ها اعتراض میکردند و او را از هر خانه ای کوچ میدادند و نمیخواستند که این خانم در همسایگی آنها زندگی کند، چون در هر جایی که میرفت، پس از چند روزی، برای مردم محل مشکلات بسیار جدی را به میان میاورد. کودکان او که درست تربیت نشده بودند، نیز برای همسایه ها مشکلات بسیار جدی ایجاد میکرد. آنها که از ناحیه مشکل هویت رنج میبردند، همه ای مردم آنها را به نام حرامزاده یاد کرده و هیچ کسی با آنها رویه و رفتار درست نمیکردند چون موجودیت آنها از نظر مردم این محل غیر قانونی بوده و این پسران مانند انسان های عادی حق بر خورداری از زندگی عادی مانند دیگر انسان ها را نداشتند.

کودکان هر روز بزرگتر میشدند و از مادر خود میپرسیدند که پدر آنها کیست؟ مادر جوابی نداشت. روزی پیر مردی وارد خانه آنها شد و گفت که مرا میشناسی؟ خانم گفت نه ... گفت من همسایه شما بودم و از آوان جوانی ترا دوست داشتم و از چند منزل بالاتر ترا همیشه تماشا میکردم. من همان کسی هستم که همیشه اشاره های ترا بی پاسخ گذاشتم. او اعتراف کرد که او به خاطر محبتی که نسبت به این خانم داشته، در آوان جوانی چندین پسری را که میدیده وارد خانه ای او شده بود، را به قتل رسانیده بود.

روزگار این خانم هر روز تلخ تر میشد، طوری که تمام مردم محل به او به دیده حقارت مینگریستند و او را یک زن بدکاره دانسته و با او از هر نوع داد و معامله ای پرهیز میکردند.

فشار ها بر این خانم به حدی رسیده بود که روزی کودکانش به خانه آمدند و دیدند که مادرشان خودکشی کرده بود. کودکان وحشت زده به جسد مادر نگاه کرده و گریه میکردند، اما هیچ کسی نزدیک نمی آمد که جسد آن خانم را به خاک بسپارد. هیچ ملایی حاضر نمیشد که نماز جنازه بخواند و هیچ مردی حاضر نمیشد که به کودکان خردسال او در تشییع جنازه مادرشان کمک کند.

مرد پیر همسایه آمد، همانی که در جوانی عاشق این خانم بود، در دفن کردن این خانم به کودکانش کمک کرد و روی به مردمی کرد که از دور تماشا میکردند و به آنها گفت "تا که این خانم زنده بود، هر کدام شما چندین بار بر او تجاوز کردید و از همبستر شدن با او لذت بردید و حالا از جسدش دوری میکنید؟"

پس از تشیع جنازه مرد از تمام مردمان تماشاچی خواست که نزدیکتر بیایند چرا که او میخواهد در مورد چیز هایی صحبت کند. او گفت بیائید من میخواهم برای تان یک چند چیزی بگویم. حالا که این خانم از میان ما رفته است و تعدادی از شما حالا حتی از آمدن بر سر قبر او نیز دریغ میکنید، اما واقعیت های تلخ جامعه ای ما چیزی دیگریست. من همسایه کودکی این خانم بودم و تمام صحنه های جالب زندگی او را با یک کمره مخفی از کلکین بالا خانه چند منزله فلم گرفته ام و حالا میخواهم این فلم را همه ما مشاهده کنیم. درین فلم شما میتوانید واقعیت های تلخی را تماشا کنید که از ملای مسجد ما گرفته تا قاضی و همه و همه مردانی که درین منطقه امروز خودشان را بهترین انسان ها میدانند، هنگام جوانی کسانی بودند که از جوانی تا به حال پشت کلکین خانه این دختر خانم ایستاده میشدند و گاهگاهی به داخل خانه این خانم میرفتند تا به بهانه ازدواج با او، بتوانند با او همبستر شوند.

اما حالا همه خوب شدند و تنها این زن به نام یک فاحشه شناخته شده است. من یادم است که شما بر خانواده ای این خانم نیز القاب بسیار زشتی چون مرده گاو و غیره را استفاده میکردید، و هیچ کدام شما در جنازه آنها نیز اشتراک نکردید، اما حقیقت این است که این خانواده قربانی رفتار نادرست شما مردم هستند.

فرض کنید یک خانمی در یک دشتی زندگی میکند که دیگر هیچ کسی در اطراف او نیست، او هرگز نمیتواند فاحشه باشد، چون مردی در آن دشت وجود ندارد.

حالا فرض کنید که یک خانم در میان یک گروه از مردانی است که هر کدام تفنگ دارند و میخواهند بدون اینکه با این خانم ازدواج کنند، هر کدام به نحوی تلاش میکند که بر این خانم با زور تفنگ تجاوز کند، در اندیشه این مردان مسلح بجز تجاوز برین خانم دیگر هیچ اندیشه مثبتی وجود ندارد، حالا آنها هر کدام به نحوی بر او تجاوز میکند و خانواده او ازین قضیه بی خبر اند، آیا شما هر کدام تنها این خانم را محکوم میکنید یا این مردانی مسلحی را که بر او تجاوز کرده اند؟

اگر فاحشه گری این است که یک نفر با چند نفر دیگر رابطه جنسی داشته باشد، پس مردانی که با چند زن همزمان رابطه جنسی دارند، نیز باید فاحشه خوانده شوند.

شما مردم باید تصمیم تان را بگیرید و درست مثل اروپا باید آزادانه درین موارد صحبت کنید، چون این مشکلات در جامعه شما نیز وجود دارد و به نحوی با آن مواجه میشوئید. اگر کسی همجنسگرا است، باید آزادانه اعلام کند که همجنسگرا است که دیگران بدانند که او به چه گروهی مربوط میشود تا دیگران فریب او را نخورند. اگر کسی به بچه بازی و پدوفیلیا مبتلا است باید بگوید که دیگران کودکان خود را از او دور نگاه دارند. اگر کسی هیترو سکچوال است، باید به دیگران بگوید و اگر مرد یا زنی هم فاحشه باشد، باید به دیگران بگوید، زیرا مردی که میخواهد با یک خانمی ازدواج کند که فاحشه نیست، اگر بعداً خبر شود که خانمش یک فاحشه بوده، پس نمیتواند آنرا تحمل کند. صادقانه با همدیگر رفتار کنید.

در اروپا کسانی که فاحشه هستند، میروند در یک جاده ای به نام جاده ای چراغ سرخ دوکان میگیرند، چه مرد باشد و چه زن، بدن خود را برهنه ساخته در عقب کلکین های شیشه ای مینشینند و مشتریان را به داخل صدا میزنند. پول میگیرند و با دیگران در مقابل پول رابطه جنسی بر قرار میکنند. اگر شما از اینگونه مردمان هستید، پس باید خودتان یک نگاهی به خود بی اندازید و با نیرنگ و فریب، دیگران را به نام های دیگر و القاب دیگر فریب ندهید، لازم نیست بیشتر ازین رفتار نادرست شما این چنین یک فامیل را قربانی خود بسازد.


۱۳۹۵/۰۶/۰۳

Criminology

جرم شناسی


آورده اند که روزگاری امریکا منحیث کشوری که روسیه را در افغانستان شکست داد و افغانستان نیز درین جنگ خسارات شدیدی دیده بود، به عنوان جبران خسارت و به عنوان کمک های بلاعوض برای مردمی که چهل سال جنگ تحمیلی را تحمل کرده بودند و همه چیز خود را درین جنگ از دست داده بودند، به تعداد سی قلاده سگ هایی متخصص جرم شناسی را که دارای رتبه های نظامی هم بودند، به ارگ ریاست جمهوری افغانستان اهدا کرد.

این موجودات باهوش در یافتن افراد زیر مخروبه ها و آوار بر اثر بمب و یا زلزله بسیار خوب عمل می کنند و می توانند حتی در یافتن مین های زمینی و ضد نفر بر به نیروهای نظامی کمک رسانی کنند. همچنین پولیس های ویژه ضد مواد مخدر و پولیس های مستقر در میدان های هوایی (فرودگاه) ها نیز برای کشف مواد مخدر و بمب و سلاح های نظامی، از آنها استفاده می کنند.

اما این سگ هایی که به افغانستان اهدا شده بود از بخش کریمنال تخنیک فارغ شده بودند و تخصص آنها شناسایی دزد بود، تا بدینوسیله بتوانند با شناسایی دزدان در امنیت افغانستان کمک کنند. این سگ ها میتوانستند دزدان را با یک نظر شناسایی کرده و بر آنها حمله کرده و عوعو کنند تا پولیس ها اقدام کرده فرد مورد نظر را دستگیر کنند.

قبل از تحویل دهی این سگ ها به دولت افغانستان یک محفل بسیار بزرگ در ارگ ریاست جمهوری برگزار شد و رئیس جمهور کشور، در یک مراسم بسیار بزرگ و با شکوه سخنرانی کرد و نقش سگ ها را در امنیت افغانستان بسیار برازنده خوانده و از کمک های بلاعوض دولت امریکا برای افغانستان تشکری کرد.

وقتی سگ ها را به داخل ارگ آوردند و همینکه در داخل ارگ رها شد، به سوی هر فرد وزیر کابینه و به شمول رئیس جمهور افغانستان حمله کرده و همه ای آنها یکسان به حمله و عو عو شروع کردند.

هر وزیر در یک گوشه ای پنهان شده بود و از بسکه این سگ ها زیاد بر آنها حمله کرده بود، همه زخمی شده بودند و سگ ها نیز خسته شده بود و یک تعداد آنها چون دیگر کار نمیتوانست، فقط رو به آسمان کرده قوله میکشیدند.

رئیس جمهور دوباره زنگ زد به نظامیان امریکایی و آنها آمدند و همه را با تفنگچه های مصنوعی با گلوله های بیهوش کننده هدف قرار داده و از ارگ ریاست جمهور معذرت خواست.

پس از یک سلسله تحقیقات، نیرو های ویژه امریکایی نتیجه را طوری اعلام کردند که این سگ ها نمیتوانند وظیفه ای شان را در افغانستان به درستی انجام دهند، زیرا آنها طیف و قشری را که باید جستجو کنند، در ارگ ریاست جمهوری افغانستان در اکثریت قاطع قرار دارند، آنها گفتند که برای افغانستان نیاز است که سگ هایی جدیدی تربیت شود که وظیفه آنها پالیدن و جستجوی اقلیت پاک، صادق و راستکار باشد، چرا که آنها قشری اند که درین کشور در اقلیت اند و آنها باید دستگیر و تحت تعقیب قرار بگیرند، چون امکان ندارد که سگ های نظامی امریکا خودشان را با اکثریت قاطع اعضای کابینه یک کشور مقابل سازند.













۱۳۹۵/۰۶/۰۲

Cutting ties and reconciliation, the childish policies in Afghanistan

سیاست های جوت و آشتی کودکانه در افغانستان 


وقتی کودک بودیم، دنیای کودکانه ای خوب و پر از صمیمیت و صفایی داشتیم، اما بعضی وقت ها طوری اتفاق می افتاد که دخترک های شش ساله همسایه وقتی با همدیگر جنگ میکردند، از موهای همدیگر کش کرده، به روی همدیگر سیلی میزدند و گریه میکردند و بعد از لحظه ای آرام میشدند، اما دست راست را روی دست چپ گذاشته یک جهت دست را آن لب جوی فرض میکردند و قسمت دیگر کف دست را آن لب جوی فرض میکردند و به آنها اشاره کرده میگفتند "ای لب جوی او لب جوی، سنگه بیگی پایته بشوی جوت جوت جوت" ...

این اصطلاحات کودکانه در حقیقت به معنی قطع رابطه دوستانه و سخن نگفتن برای چند ساعت و یا هم برای چند روز با آن دوست بود، تا اینکه دوباره آشتی میکردند و با هم سخن میگفتند و دوباره با صلح و صفا با همدیگر بازی میکردند.

وقتی کم کم بزرگ شدیم، این بازی های کودکانه کم کم معنی شان را از دست دادند و باور های ما رشد پیدا کرد و منحیث انسان های بادرک و دانش، توانستیم زندگی را به گونه بهتری درک کنیم و به رابطه های دوستانه و صمیمی ارزش های بیشتری قایل شدیم و دانستیم که آن طرز تفکر کودکانه ما اشتباه بوده و قهر های کودکانه نیز به معنی بودند، چون ما نمیدانستیم که انسان ها نباید اینگونه کودکانه و سطحی به مسایل نگاه کرده و نباید آن گونه روز های خوب زندگی را که فرصتی خوبی برای آموزش از همدیگر بود، آنگونه با رفتار های کودکانه سپری میکردیم.

در دنیای کودکانه ما توان و قدرت تکلم و برقراری روابط سالم و خوب با همدیگر وجود نداشت. ما نمیدانستیم چگونه از آن فرصت های طلایی خود به خوبی استفاده کنیم. ما قدر انسان های دور و بر خود را نمیدانستیم و نمیفهمیدیم که باید با همدیگر چگونه رفتار کنیم.
وقتی کودک بودیم، بیشتر کودکانه می اندیشیدیم و کودکانه صحبت میکردیم و کودکانه تصمیم میگرفتیم ... ولی وقتی بزرگ شدیم دیگر آن طرز رفتار ها و آن طرز بازی ها تغییر کرد.

تعدادی هر روز بهتر شد و چیز های خوب یاد گرفت، اما تعدادی دیگر هر روز بدتر شد و رفتار های زشت شان بدتر از دیروز شد. تعدادی زیادی که پدران و مادران خوبی داشتند، و به آنها توصیه های خوب میکردند، هر روز بیشتر از دیروز صادقانه تر رفتار میکردند و روی ارزش های خوب زندگی توجه میکردند، اما تعداد دیگر که پدران و مادران بی سواد داشتند و نمیدانستند که به کودکان شان باید چه چیز هایی را آموزش بدهند، هر روز رفتار شان در مقابل دیگران زشت تر و بد تر میشد.

تعدادی در جهت منفی به سوی پلیدی تبدیل به شخصیت های زشت میشدند، و هر روز کار هایی نادرستی از آنها سر میزد، اما تعدادی به سوی فرشته خویی و خوبی ها حرکت میکردند و از اشخاص بد دوری میکردند و هر بار بدی ها آنها را نادیده گرفته و اشتباهات شان را میبخشیدند و میگفتند که اینها نمیدانند و جاهل اند، اشتباه میکنند، چون نمیدانند چگونه رفتار کنند. تعدادی به سوی یاد گرفتن، به سوی تعلیم و تربیت روی آورده بودند، تعدادی به سوی یک حرفه و تعداد دیگر به سوی تجاوز، دزدی، راهزنی، زورگویی و استفاده از چوب، سنگ، غولک و چاقو ...

گاهی اوقات من فکر میکردم که آیا آینده ای این جامعه به دست کدام این اشخاص خواهد افتاد؟ چون اگر آن آدم بدک ها برنده شوند، این کشور به سوی تباهی و بربادی خواهد رفت و اگر آن فرشته ها به قدرت برسند، شاید امیدی برای آینده ای بهتر این کشور باشد.
اما یک چیز همیشه ذهنم را مشغول میساخت و آن اینکه چرا این فرصت طلایی از دست میرود در حالی که ما همه کودکان یکسان هستیم، اگر کسی بخواهد، میتواند همه ای این کودکان را به سوی خوبی رهنمایی کند، اما چرا کسی به این کودکان توجه نمیکند؟
وقتی بزرگ شدیم، ما منحیث بزرگان به زندگی از یک دریچه ای دیگری نگاه کردیم، اما بی خبر از اینکه یک تعداد دیگر نه تنها در همان افکار و اندیشه های کودکانه باقی مانده، بلکه با بزرگ شدن جسد های شان، فرصت و امکانات بیشتری برای انجام کار های زشت و پلید در مقابل انسان های دیگر پیدا کرده اند.

امروز وقتی به سیاست افغانستان نگاه میکنیم، میبینیم دو شخصیت بزرگواری در یک ساختمان به نام ارگ کار میکنند، یکی در یک کنج اتاق کار میکند و دیگری در کنج دیگر، ماه ها و سال ها از میگذرد، اما این دو نفر با یکدیگر جوت کرده اند و با یکدیگر صحبت نمیکنند. آیا این نشانه ای همان بازی های کودکانه جوت و آشتی در سیاست های کلان کشور است؟ آیا بزرگ مردانی که امروز خود شان را سیاستمدار ، رهبر  و سرنوشت سازان یک کشور سی و شش میلیونی میدانند، که روزگاری مهد تمدن های بزرگی بوده و در آن سرزمین انسان های بسیار بزرگی زندگی میکرده، آیا شخصیت درونی و باطنی آنها و طرز تفکر و اندیشه های سیاسی آنها و درک آنها از وضعیت کشور در حد همان کودکان شش ساله باقی مانده است؟

آیا مشکلات در داخل ارگ و ریاست جمهوری یک کشور و رفتار و طرز برخورد رهبران آن کشور با همکاران شان در حدی پست، بی کیفیت و پایین است که حتی نمیتوانند برای ساختن یک آینده بهتر برای مردمان آن کشور با یکدیگر یک گفتگوی سازنده داشته باشند؟


۱۳۹۵/۰۶/۰۱

Children for sale

کودکان برای فروش


در شهر کابل، در شهری که روزگاری زادگاه انسان های بسیار بزرگی بود، و مردم به نام این شهر افتخار میکردند، کودکی 8 ساله ای خسته و مانده از جمع آوری پلاستیک ها از میان کثافات شهر به خانه برگشته بود، به خانه ای که از یک خیمه ای در میان دیوار های یک مخروبه ای کاگلی ساخته شده بود، که قبلاً شاید خانه بوده و در اثر راکت ها از بین رفته بود. این خیمه بر سر یک تپه ای خاکی در نزدیکی کوه تلویزیون در شهر کابل موقعیت داشت. لباس های تافته چرکین و کنده کنده اش از غرق تر شده بود، از پیشانی اش عرق میچکید و نصف چبلق های پلاستیکی اش طوری کنده شده بود، که نصف پایش هنگام راه رفتن، زمین را لمس میکرد، گویی که انگار در پایش کفشی ندارد. بوجی که در پشت داشت، امروز سنگین تر بود و پسرک کمی از روز های دیگر خوش به نظر میرسید، چرا که از میان کثافات و آشغال ها، امروز یک تلویزیونک سیاه و سفید کوچک یافته بود، که امکان داشت با بطری کاکا خیرو، همسایه ای مهربانش روشن شود.

هنگام وارد شدن به خانه پدرش را سلام داد، و پدرش گفت بچیم خوب شد که امروز وقت تر آمدی، بگیر گیلنه را و از پایین تپه برای ما آب بیاور قبل ازینکه روز تمام شده و شب تاریک شود.

پسرک با اوف و آه کشیدن از گرسنه بودن خود از صبح تا به حالا شکایت کرد و گفت بگذار که حد اقل یک کمی چای بنوشم، بعد از آن باز آب میارم، اما پدر با عصبانیت گفت "وقتی آب نباشه، چای از کجا میشه؟".

گفت میفهمی پدر جان؟ امروز خدا سرم فضل کرد. هزاره ها در دهمزنگ به خاطر برق تظاهرات کرده بودند، اوغانا در یک موتر بمبگذاری کرده بود و یک نفر دیگر خوده انتحار کرد، من هم در نزدیکی آنها بودم. چره و یک توده ای بزرگ آهن پرید و از نزدیک گوشم تیر شد، ایقدر نزدیک بود که نصف موهای یک طرف سر مرا همرای خود برد.

امروز نزدیک بود کشته شوم.

پدرش گفت خود خوب شد که بخیر تیر شد بچیم.

پسرک خریطه ای پلاستیکی دیگری را که در دستش بود، را در کنار دیوار گذاشت که در بین آن چند تا نان خشک بود، که از پول فروش پلاستیک های جمع آوری شده امروزین، خریده بود.

برادر ها و خواهران کوچکش آمده و او را در آغوش گرفتند. برادر از اینکه دید آنها امروز نیز در خانه هستند، خوشحال شد، و از پدر پرسید، اوهو، شکر خدا که امروز کسی اینها را نخریده، اگرنی امشب باز باید از جدایی یکی ازین قندولک ها گریه میکردم.

پسرک گیلنه را گرفته پشت آب رفت. وقتی خسته و ذله برگشت، با عصبانیت از پدر خود پرسید که چرا مانند دیگر همسایه ها یک بار خر آب نمیخرد، زیرا بیشتر همسایه ها از پسرانی که با خر های بشکه های آب را از پایین تپه به بالا میکشیدند، روزانه آب میخریدند. پدرش گفت بچیم، خودت میفهمی که من چندین سال است که بیکار استم. صحت من هم خوب نیست، پول نداریم، در حالی که برای شما نمیتوانم نان بخرم، چگونه از من توقع داری که آب را نیز بخرم؟ 

پسرک آب را برد به سوی بالون گاز تا چای دم کند، اما دید که بالون گاز روشن نشد، گفت پدرجان، گاز هم تمام شده است، باید نان خشک را با آب بخوریم. پدرش گفت فرق نمیکنه بچیم، امشب آب را با نان میخوریم.

آنها هر کدام یک توته نان را در دست گرفته و با گیلاس های آب نان خشک را با آب منحیث طعام شب نوش جان کردند. پس از آن پسرک رفت و تلویزیون را از بوجی کشید و برای پدرش نشان داد، گفت اگر اجازه دهید، بروم بطری همسایه را قرض بگیرم، تا بتوانیم امشب تلویزیون ببینیم. پدرش گفت شاید همسایه بطری اش را خودشان کار داشته باشد و شاید برای ما آنرا به امانت ندهد، اما باز هم برو و بپرس.

پس از چند لحظه ای تلویزیون کوچک سیاه و سفید روشن شد و همه در اطراف آن جمع شدند. همه به تلویزیون نگاه کردند، که رئیس جمهور افغانستان بیانیه میداد:

"هیچ اوغانی از اوغان دیگه کده برتر نیست، هیچ اوغانی از اوغان دیگه کده کمتر نیست".
"زنی که شوهرش چین رفته بود، برایش نامه نوشته کرد که میایی یا که مه همرای گاو ازدواج کنم."
"من وقتی با فساد مبارزه میکنم، منافع شان به خطر می افتد، بناءً سر و صدا و غالمغال میکنند".
رئیس اجرائیه شکایت میکرد: "سه ماه است که این مردک همرای رئیس اجرائیه خود تک به تک جلسه نگرفته، این آدم که وقت نداره به حرف های من گوش کنه، لیاقت ریاست جمهور ره نداره، مه قربانی دادیم، کسی به مه این چوکی را خیرات نداده".  
پسرک در حالی که تلویزیون میدید، اشک هایش جاری میشد و گریه میکرد. پدرش گفت بچیم چرا گریه میکنی؟

گفت پدر جان ما فکر میکردیم که یک دانشمند و مغز متفکر رئیس جمهور شده، شاید مشکلات ما حل شود، شاید به شما یک کار پیدا شود تا شما از معاش تان یک خانه کرایه بگیری، برای ما نان بخری، لباس بخری، کتابچه و قلم بخری تا مکتب بروئیم، و مجبور نشوی که خواهران و برادران کوچک مرا به بازار بفروشی تا از پول آن برای ما نان بخری.

اما حالا که میبینم این آدم ها در قصه ما نیستند، اینها در بین خود جنگ دارند، اینها اصلاً به فکر ما مردم غریب و مشکلات ما نیستند.
با گریه پسرک به خواب رفت و فردا صبح وقتی دوباره از بازار با چند تا نان خشک و بوجی پلاستیک برگشت، دیگر کسی نبود که به سوی او بدود و او را در آغوش بگیرد.

پسرک ورخطا به هر سوی خیمه دوید، دید که هیچ کسی نیست، هیچ سر و صدایی نیست، دید که پدرش در کنجی نشسته و گریه میکند. گفت کل شانه فروختی پدر؟

پدر با گریه گفت بلی بچیم ... همه شان رفتند پشت زندگی شان ... پسرک با گریه و ناله خود را به زمین میزد اما هیچ فایده ای نداشت، پدرش گفت بچیم، من مریض استم، بخواهی نخواهی چند روز بعد میمیرم، نباید این کودکان از گرسنگی بمیرند. بگذار هر کسی که به فرزند ضرورت دارد، ببرد برای خودش پرورش دهد ...

پسرک گفت چی میدانی پدر جان که آنها انسان های خوب باشند و دل شان به خواهرکا و برادرکای من بسوزد، میشه انسان های ظالمی باشند و بر آنها ظلم کنند، خدان حالا کجا هستند و بر آنها چی میگذرد؟

هر دوی آنها پدر و پسر با گریه یکدیگر را در آغوش گرفتند ... و به یاد کودکان فروخته شده خانواده گریه کردند ...
پدر جان نمیفروختی شان، مه هر کاری میکردم که برای شان نان پیدا کنم. 

هر روز وقتی مه پلاستیک جمع کردن میروم، یک دوکاندار است از من میخواهد که همرایش در پسخانه دوکان بروم و میگوید که برای من پول میدهد، اگر لازم میدانی پدر جان، برو پس بیار برادرک هایمه ، مه میرم همرای همو دوکاندار ...

این گونه بود وضعیت اقتصاد، حکومتداری، و زندگی مردم فقیر افغانستان ...


این حکایت بر مبنای حقایق تلخ زندگی مردم فقیر افغانستان که از چهل سال جنگ تحمیلی رنج میبرند نوشته شده است، و از زندگی آن عده کسانی که واقعاً درین کشور کودکان شان را از شدت فقر به فروش میرسانند، الهام گرفته شده است. 














۱۳۹۵/۰۵/۲۷

مشکل چند فرهنگی فرانسه و جایگاه مسلمان ها درین کشور

آنچه درین فلم مستند میبینید 
محرومیت مسلمان ها 
در حاشیه بودن مسلمان ها 
تبعیض بر ضد مسلمان ها 
عقب افتادن مسلمان ها از نظر سطح تعلیم و دانش و همچنان از نظر فرصت های کاری، اقتصادی، اجتماعی و غیره 
جامعه فرانسوی ها هیچ نوع حق و حقوقی برای آنها قایل نیست
این کشور سیاست زیرو تولیرانس را در پیش گرفته است 
اگر میخواهید بدانید که چرا مسلمان ها خشونت نشان میدهند 
باید وضعیت آنها را درک کنید
باید بدانید که آنها در چه وضعیتی قرار دارند 
باید با  بوت های آنها چند قدمی راه بروئید تا درک شان کنید 
باید تبعیضی را که آنها حس میکنند، شما نیز حس کنید تا بدانید که چه حسی دارد مسلمان بودن در یک جامعه ای که همه کوشش میکنند بر سر آنها بزنند 
آنها را تحریم کنند 
و آنها را نا دیده بگیرند 
آنها را در حاشیه برانند
آنها را تحقیر کنند
آنها را توهین کنند



What if the Taliban were Uzbeks?

اگر طالبان ازبک میبود چی میشد؟

تصور کنید که طالبان یک جنبش دینی میبود که به کمک ازبکستان به وجود میامد و یک رهبر کوری به نام ملا قلی بیک ادعای امیر المومنین بودن میکرد. اساس نظام را نژادپرستی و ازبک بودن و تاکید بر زبان ازبکی تشکیل میداد.

آنها تمام اقوام دیگر کشور را نا دیده گرفته و تنها ازبکی را زبان رسمی اعلام میکردند. تذکره های تمام مردم افغانستان را به زبان ازبکی صادر میکردند و هزاره ها را در ولایات مختلف قتل عام میکردند.

تصور کنید که آنها نام دانشگاه را "دانش لر" میگذاشتند. میدان هوایی کابل را به نام میدان ملا قلی بیک یاد میکردند و نام افغانستان را نیز ازبکستان میگذاشتند. دست های مردم را قطع میکردند و زنان را با ایجاد وحشت به طور احمقانه ای با میله تفنگ در استدیوم ورزشی میکشتند.

هر روز تعدادی از جوانان اقوام دیگر را از روی جاده ها به زور تفنگ جمع کرده، اسیر گرفته و منحیث سرباز به خط مقدم جبهه جنگ به نفع ازبک ها استفاده میکردند و نام واحد پول افغانستان را نیز از افغانی (اوغانی) به "ازبکی" تغیر میدادند، طوری که دیگر مردم به جای یک افغانی باید یک ازبکی بگویند.

پشتون ها را قتل عام  میکردند و در هر جایی که یک دانشمند و یا سیاستمدار پشتون، تاجک و یا هزاره بود را اعدام میکردند. در مکتب های ولایات دیگر، برای مردمانی که به زبان های دیگر صحبت میکردند، زبان ازبکی را اجباری میساختند. هر کسی که میتوانست به زبان ازبکی صحبت کند، را زنده میماندند و کسانی را که نمیتوانستند ازبکی صحبت کنند، تحت ظلم و شکنجه به قتل میرساندند.

دختران، کودکان، و مسافران پشتون و دیگر اقوام را از جاده ها اسیر گرفته و به قتل میرساندند. مکتب هایی را که به زبان دیگری تدریس میکردند، را آتش میزدند و کتاب های آنها را از بین میبردند.

در کتاب تاریخ تنها از گذشته قوم ازبک یاد میکردند و تنها شخصیت های معروف قوم ازبک را برجسته و بزرگ جلوه میدادند.

یک تعداد اتباع کشور های ازبکستان و دیگر کشور های دوست شان همچون ترکمنستان و ترکیه را نیز منحیث سرباز وارد افغانستان میکردند و به آنها دستور میدادند که هر کسی را که از اقوام دیگر توانا دیدید را به قتل برسانید.

هر روز انتحار و انفجار میکردند و تعداد زیادی مردمانی را که از اقوام دیگر بود را به قتل میرساندند. و خودشان را بهترین مسلمان روی دنیا میدانستند.

در تمام ادارات دولتی، فقط و فقط مردم ازبک استخدام میشد و به اقوام دیگر هیچ توجهی نمیشد، بلکه به آنها گفته میشد که شما ازین کشور نیستید و شما به این کشور خدمت نمی کنید، تاجک ها باید بروند به تاجکستان، پشتون ها به پاکستان، هزاره ها به چین و جاپان و خلاصه اینکه این کشور تنها از ازبک هاست و دیگر هیچ کسی درین کشور حقی ندارد.

تمام معادن و ثروت کشور تنها به دست ازبک ها میبود.

بر روی خانم های اقوام دیگر اسید پاشی میکردند و بر هر شاهراه و به هر جاده ماین گذاری کرده و به هر جنایتی دست میزدند. هر مجرمی را که ازبک میبود، حمایت میکردند و رشد میدادند و انسان های بی گناه اقوام دیگر را، به هر اتهام ناچیز و بدون دایر کردن محکمه و اجرای عدالت و تحقیق در مورد جرمش، به زندان میفرستادند.

آیا به نظر شما اقوام دیگر افغانستان به این قوم اجازه میدادند که پس از شکست طالبان، دوباره ازبک ها قدرت سیاسی را به دست گرفته و باز هم رئیس جمهور از همین قوم ظالم باشد و به نحوی زیر نام دموکراسی، باز هم برای احیای همان طالبانیزم کوشش کنند؟

پس از شکست طالبان، فکر میکنید که حتی یک نفر ازبک در افغانستان زنده میماند؟

به نظر شما اقوام دیگر با این نوع حکومتداری، در مقابل قوم ازبک در افغانستان چه عکس العملی نشان میدادند؟

آیا اقوام دیگر همه ازبکی یاد گرفته و نزد ازبک ها چاپلوسی میکردند و یا اینکه بر ضد این نوع استبداد برخواسته و قیام میکردند؟

آیا این نوع قبیله و قوم گرایی، به نفع مردم افغانستان است یا به ضرر مردم افغانستان است؟
آیا میتواند این نوع قوم گرایی در افغانستان ثبات سیاسی و رشد اقتصادی را در پی داشته باشد؟
آیا این نوع حکومتداری مبتنی بر تمامیت خواهی یک قوم، از نظر دینی، اخلاقی و از نظر سیاسی در جهان میتواند قابل پذیرش باشد؟
آیا این نوع یک استبداد، میتواند روابط خوب دپلوماتیک با کشور های همسایه، منطقه و جهان بر قرار کند؟
آیا در همچو یک نظام سیاسی، میتوان توقع عدالت را داشت؟
آیا میتوان در یک همچو نظام سیاسی، چیزی به نام فساد را دنبال کرده و با آن مبارزه کرد؟
در یک همچو نظام سیاسی شما چه نوع عیب ها، نقص ها، و جرایمی را مشاهده میکنید؟
آیا وقتی مبنای یک حکومت قوم، نژاد و یک زبان باشد، و وقتی این حکومت مرتکب جرم، ظلم، استبداد و سرکوبی اقوام دیگر میشود، چه کسانی را باید مجازات کرد؟ آیا باید تمام افراد مربوط به یک قوم را باید مجازات کرد؟ یا اینکه تنها تعدادی را که در تصمیم گیری ها شریک بوده اند؟ و یا تنها کسانی را که از این نوع حکومتداری حمایت و پشتبانی کرده اند؟
آیا قومگرایی یا نژادپرستی که خود در دنیای امروز یک جرم پنداشته میشود، میتواند سنگ تهداب یک حکومتداری باشد و مشروعیت نیز بدست بیاورد، چون جرم نمیتواند مشروع باشد؟
اگر سنگ تهداب یک تفکر سیاسی و یک نظام، مبتنی به یک جرم باشد، مثلاً تنها ازبک ها حق رئیس جمهور شدن را داشته باشد، به نظر شما تا چه حدی یک همچو نظامی میتواند در مشروعیت بخشیدن به جرم و جنایت پیش برود؟
آیا نظام های سیاسی کشور های جهان سوم باید همیشه مبتنی بر دروغ، فریب، خدعه، نیرنگ، حذف اقوام دیگر، حق تلفی، دزدی دارایی های عامه، دزدی پول مالیات، دزدی بودجه مکتب، دزدی حق العبور، دزدی پول و عواید گمرک، دزدی کمک های خیریه به کودکان جنگ زده، سلطه جویی یک قوم بر اقوام دیگر، وعده های دروغین، نژادپرستی، فساد اداری، رشوت، ضعف اداره، عدم توانایی مدیریت، دکتاتوری، ظلم و استبداد باشد؟ یا اینکه این کشور ها نیز میتوانند یک نظام خوب سیاسی مبتنی بر عدالت، شفافیت، مسئولیت پذیری، احترام به حقوق بشر، مساوات، برابری، برادری نیز ایجاد کنند؟




کاریکاتور منازعه رهبران وحدت ملی