دخترک نادان
دختری بود با مو ها و چشم های سیاه، قد متوسط و زیبایی بیش
از حد که در یک روستای دور افتاده ای زندگی میکرد، که در آنجا دولت حضور نداشت،
بناءً امنیت چندانی بر قرار نبود و هر شخص به خاطر نگهداشتن مال و اموال خانه ی
خود و همچنین بخاطر حفظ خانه و اعضای خانواده ای خود از حملات دزدان مسلح، یا
تجاوزگران باید اسلحه ای میداشت تا بتواند از خود دفاع کند.
این دخترک در یک خانواده ای فقیر در یک خانه کرایی در منزل
دوم زندگی میکرد. صاحب این خانه نیز به خاطر اینکه به زیبایی این دخترک چشم داشت،
این خانه را با کرایه ارزان به این خانواده به کرایه داده بود.
دخترک که تازه جوان شده بود، بخاطر غریزه های طبیعی و میل
به جنس مخالف که برای بوجود آوردن کودک در بدنش بوجود آمده بود به خاطر حفظ و بقای
نسل بشر، این غریزه او را مجبور میساخت که زیبایی های بدنش را به دیگران نشان دهد.
او در واقع نیاز شدید به یک پسر داشت که بتواند نیاز های
جنسی او را مرفوع سازد، اما چون در یک کشور اسلامی زندگی میکرد، این کار برایش
آسان نبود و حتی میتوانست باعث مرگ او شود. ازدواج ها هم درین کشور طوری بود که
باید اول کسی از دوستان و اقارب باید دختر را میدید، عاشقش میشد، سپس خانواده خود
را برای خواستگاری میفرستاد تا این دخترک دم بخت، راهی خانواده بخت و یا به اصطلاح
عامیانه همان روستا "پس بخت" شود، اما مشکل کار درینجا بود که مردمان
این روستا بسیار مذهبی بودند و حتی ملاقات و دیدن دختر با پسر را حرام میپنداشتند
و این باعث میشد که این دخترک نتواند هیچ کسی را ببیند و هیچ امیدی برای ازدواجش
نمیتوانست شکل بگیرد.
او که از بخت بسته اش مینالید و کمی به تشویش شده بود، فکر
میکرد که به زودی جوانی اش با پایان میرسد و هیچ کسی هم خواستگاری نخواهد آمد و
زندگی او بدون شوهر و تشکیل خانواده به پایان خواهد رسید.
برای همین بود که هر روز در پشت کلکین ایستاده میشد و به
پسر ها و مرد هایی که از کوچه میگذشت، اشاره میکرد و گاهی هم دست تکان میداد تا
باشد که توجه کسی را به خودش جلب کند. گاهی هم با تیلفونی که دستش بود، از کوچه
عکس میگرفت تا گوشی موبایل فلش بزند و برقی که از فلش تولید میشد، توجه رهگذران را
به سوی کلکین خانه جلب کند. گاهی هم اگر کسی خانه نمیبود، کلکین را باز گذاشته با
آواز بلند، یک آهنگ را زمزمه کرده و گاهی هم چیزی را به بیرون می انداخت، تا بدین
ترتیب توجه کسی را جلب کرده و به بهانه آوردن آن چیزی که بیرون انداخته بود، بتواند
بیرون برود و با کسانی که توجه شان را جلب کرده است، صحبت کند. او بیشتر تلاش
میکرد که عابرین مرد را متوجه خود بسازد و توجه شان را به خود جلب کند.
یک پسری که در ساختمان رو بروی خانه آنها زندگی میکرد،
همیشه به این دخترک زل میزد و تمام عشوه گری ها و شیطنت های او را نگاه میکرد ولی
تمام اشاره های او را بی پاسخ میگذاشت.
توجه بچه های زیادی را این دخترک از بیرون به خود جلب کرده
بود. از هر کدام آنها تحفه ای دریافت میکرد و پیام های روی آنها میخواند و میدید
که کسی قلب تیر خورده فرستاده، کسی هم آی لف یو نوشته و کسی هم یک پوست کارت
فرستاده است. دخترک از تحفه ها، از شماره های تیلفون که بر روی تحفه ها نوشته شده
بود، و از اشاره ها و توجه پسران به خودش لذت میبرد. دخترک بسیار خوش بود و فکر
میکرد که کار بسیار خوبی میکند، هرچند که برادرش چندین بار هم با خواهر خود و هم
با بچه های سر کوچه به خاطر نگاه کردن آنها به خواهرش جنگ های سختی کرده بود و حتی
چند تا دندان خود را نیز درین جنگ ها از دست داده بود، اما برای دخترک مهم نبود.
دخترک کم کم با چند تا از بچه هایی که نسبت به دیگران خوش
تیپ تر به نظر میرسید، تماس های تیلفونی را شروع کرد و کم کم با آنها اول زیر نام
های مستعار چت میکرد و آهسته آهسته تبادله عکس و بلاخره با آنها ویدیو کال و وعده
ملاقات را شروع کرد.
آن بچه ها که میان هم دوست بودند، با یکدیگر در مورد دخترک
تبصره های بدی را شروع کردند و یکی گفت که من این دخترک را گپ دادیم، دیگرش گفت نه
این دخترک نفری من است، دیگر گفت نه شما اشتباه میکنید، این دخترک اصلاً از خود من
است. کم کم آوازه های این دخترک به گوش تمام بچه های این کوچه رسید و سر کوچه آنها
هر روز بیر و بار تر از دیروز میشد. و دخترک نیز میان مردم روستا مشهور و بدنام
شده بود، چون بچه ها هر کدام در مورد او لافی میزد و چیزی زشتی از تخیلات خود را
منحیث یک واقعیت برای سوز دادن بچه های دیگر بیان میکرد. کسی میگفت که من او را
چندین بار بوسیده ام، کسی میگفت من او را چندین بار با خودم به سینما برده ام و
کسی میگفت که من تا حال چندین بار شبانه در خانه آنها در آغوش او خوابیده ام.
بچه ها متوجه حضور روز افزون بچه های دیگر درین کوچه شدند و
کم کم رقابت ها بر سر بدست آوردن دل دخترک میان بچه های مسلح این کوچه هر روز شدید
تر میشد. دخترک که با تعدادی از آنها تیلفونی صحبت میکرد، بلاخره یک روزی که پدر و
مادرش خانه نبود، تصمیم گرفت که یکی از آنها را به خانه خود دعوت کند.
پسرک صدای دعوت این دخترک را در تیلفون خود ذخیره و حفظ کرده
بود و همینکه به بچه ها روشن کرد و بچه های دیگری که سر سخت عاشق این دخترک بودند،
برین پسرک کینه و عقده در دل جای داده و در مقابل تصمیم انتقام گرفته بودند و با
او به نام اینکه دختر این کوچه را بدنام میکنی، جنگ کردند و او را زده زده ازین
کوچه بردند و دیگر هیچ کسی او را ندید و هرگز به تیلفون های دخترک هم دیگر جوابی
نداد.
دخترک چند روزی منتظر ماند و گفت شاید این پسرک را دوباره
ببیند اما هیچ خبری از او نیامد. دخترک او را فراموش کرد و یکی دیگر ازین پسران را
انتخاب کرده و او را به داخل خانه دعوت کرد.
اما هر کسی که دعوت میشد، پس از یکبار داخل خانه رفتن، دیگر
نه به تیلفون های دخترک جواب میداد، و نه دیگر در سر کوچه در نزدیکی کلکین خانه
دیده میشد.
دخترک همیشه میخواست کسی را که داخل دعوت کرده بود، دوباره
ببیند، اما این اتفاق هرگز نمی افتاد. دخترک هر کسی را که داخل میخواست، چون
میدانست که دیگر او را نخواهد دید، بسیار با بی پروایی رفتار کرده و کم کم به این
نتیجه رسیده بود که شاید چهره اش از دور زیباست اما وقتی بچه ها نزدیک او میایند،
شاید به حدی زشت است که دیگر هیچ پسری مایل نیست او را دوباره ببیند.
روزی وقتی به یکی از پسرانی که داخل دعوت کرده بود، زنگ زد،
پدرش تیلفونش را جواب داد و گفت که پسرش به طور بسیار فجیعی به قتل رسیده است. کم
کم وضعیت برای دخترک طوری خراب میشد که دیگر همه مردم منطقه او را به نام فاحشه
میشناختند و وضعیت روزی بسیار وخیم شد که دوتا پسرانی که هر دو عاشق او شده بودند،
در کوچه دم دروازه آنها با هم جنگ کردند و هر دو یکدیگر را با فیر و شلیک چندین
گلوله های تفنگچه از بین بردند.
موضوع تحت تعقیب پولیس قرار گرفت و پولیس از وضعیت و رفتار
نادرست خانواده آگاه شده و تیلفون های آنها را تحت تعقیب قرار داد، طوری که تمام
مکالمات آنها همه روزه از سوی پولیس ثبت و ذخیره شده و شنیده میشد.
قاضی حکم داد که او باید زندانی شود و در زندان نیز هر شب
چندین تن نگهبانان زندان به شمول قاضی و دیگران بر او تجاوز میکردند. او پس از
چندی از زندان رها شد.
پس از قتل این دو جوان، خویشاوندان و اقارب آنها به شکل
گروه های مسلح داخل خانه دخترک شده و همه برای گرفتن انتقام فرزند شان، همه اعضای
خانواده دخترک را از بین بردند و دخترک را نیز به زور با خود بردند و به صورت
گروهی چند سالی بر او تجاوز میکردند. او دیگر آن دخترک شوخ، خوشحال و نظرباز نبود.
او چندین بار حامله شده بود و چندین بار مجبور به سقط شده بود، و روزگاری شد که
دیگر نتوانست جلو حامله و بدنیا آوردن کودکان خود را بگیرد.
در خانه او چندین کودک به دنیا آمد، هر کدام از یک پدری بود
که خود خانم هم نمیدانست که کدام یکی ازین پسران از کدام شخص است. خانه او به یک
سرایی تبدیل شده بود که هر کسی میامد، کارش را انجام میداد و مقدار پولی در گوشه
ای خانه میگذاشت و میرفت. مردان این قریه به مراتب فاحشه تر از این زن بودند.
این خانم هر روز به یک مشکل جدید مواجه میشد. همسایه ها
اعتراض میکردند و او را از هر خانه ای کوچ میدادند و نمیخواستند که این خانم در
همسایگی آنها زندگی کند، چون در هر جایی که میرفت، پس از چند روزی، برای مردم محل
مشکلات بسیار جدی را به میان میاورد. کودکان او که درست تربیت نشده بودند، نیز
برای همسایه ها مشکلات بسیار جدی ایجاد میکرد. آنها که از ناحیه مشکل هویت رنج
میبردند، همه ای مردم آنها را به نام حرامزاده یاد کرده و هیچ کسی با آنها رویه و
رفتار درست نمیکردند چون موجودیت آنها از نظر مردم این محل غیر قانونی بوده و این
پسران مانند انسان های عادی حق بر خورداری از زندگی عادی مانند دیگر انسان ها را
نداشتند.
کودکان هر روز بزرگتر میشدند و از مادر خود میپرسیدند که
پدر آنها کیست؟ مادر جوابی نداشت. روزی پیر مردی وارد خانه آنها شد و گفت که مرا
میشناسی؟ خانم گفت نه ... گفت من همسایه شما بودم و از آوان جوانی ترا دوست داشتم
و از چند منزل بالاتر ترا همیشه تماشا میکردم. من همان کسی هستم که همیشه اشاره
های ترا بی پاسخ گذاشتم. او اعتراف کرد که او به خاطر محبتی که نسبت به این خانم
داشته، در آوان جوانی چندین پسری را که میدیده وارد خانه ای او شده بود، را به قتل
رسانیده بود.
روزگار این خانم هر روز تلخ تر میشد، طوری که تمام مردم محل
به او به دیده حقارت مینگریستند و او را یک زن بدکاره دانسته و با او از هر نوع
داد و معامله ای پرهیز میکردند.
فشار ها بر این خانم به حدی رسیده بود که روزی کودکانش به
خانه آمدند و دیدند که مادرشان خودکشی کرده بود. کودکان وحشت زده به جسد مادر نگاه
کرده و گریه میکردند، اما هیچ کسی نزدیک نمی آمد که جسد آن خانم را به خاک بسپارد.
هیچ ملایی حاضر نمیشد که نماز جنازه بخواند و هیچ مردی حاضر نمیشد که به کودکان
خردسال او در تشییع جنازه مادرشان کمک کند.
مرد پیر همسایه آمد، همانی که در جوانی عاشق این خانم بود،
در دفن کردن این خانم به کودکانش کمک کرد و روی به مردمی کرد که از دور تماشا
میکردند و به آنها گفت "تا که این خانم زنده بود، هر کدام شما چندین بار بر
او تجاوز کردید و از همبستر شدن با او لذت بردید و حالا از جسدش دوری
میکنید؟"
پس از تشیع جنازه مرد از تمام مردمان تماشاچی خواست که
نزدیکتر بیایند چرا که او میخواهد در مورد چیز هایی صحبت کند. او گفت بیائید من
میخواهم برای تان یک چند چیزی بگویم. حالا که این خانم از میان ما رفته است و
تعدادی از شما حالا حتی از آمدن بر سر قبر او نیز دریغ میکنید، اما واقعیت های تلخ
جامعه ای ما چیزی دیگریست. من همسایه کودکی این خانم بودم و تمام صحنه های جالب
زندگی او را با یک کمره مخفی از کلکین بالا خانه چند منزله فلم گرفته ام و حالا
میخواهم این فلم را همه ما مشاهده کنیم. درین فلم شما میتوانید واقعیت های تلخی را
تماشا کنید که از ملای مسجد ما گرفته تا قاضی و همه و همه مردانی که درین منطقه
امروز خودشان را بهترین انسان ها میدانند، هنگام جوانی کسانی بودند که از جوانی تا به حال پشت
کلکین خانه این دختر خانم ایستاده میشدند و گاهگاهی به داخل خانه این خانم میرفتند
تا به بهانه ازدواج با او، بتوانند با او همبستر شوند.
اما حالا همه خوب شدند و تنها این زن به نام یک فاحشه
شناخته شده است. من یادم است که شما بر خانواده ای این خانم نیز القاب بسیار زشتی
چون مرده گاو و غیره را استفاده میکردید، و هیچ کدام شما در جنازه آنها نیز اشتراک
نکردید، اما حقیقت این است که این خانواده قربانی رفتار نادرست شما مردم هستند.
فرض کنید یک خانمی در یک دشتی زندگی میکند که دیگر هیچ کسی
در اطراف او نیست، او هرگز نمیتواند فاحشه باشد، چون مردی در آن دشت وجود ندارد.
حالا فرض کنید که یک خانم در میان یک گروه از مردانی است که
هر کدام تفنگ دارند و میخواهند بدون اینکه با این خانم ازدواج کنند، هر کدام به
نحوی تلاش میکند که بر این خانم با زور تفنگ تجاوز کند، در اندیشه این مردان مسلح
بجز تجاوز برین خانم دیگر هیچ اندیشه مثبتی وجود ندارد، حالا آنها هر کدام به نحوی
بر او تجاوز میکند و خانواده او ازین قضیه بی خبر اند، آیا شما هر کدام تنها این
خانم را محکوم میکنید یا این مردانی مسلحی را که بر او تجاوز کرده اند؟
اگر فاحشه گری این است که یک نفر با چند نفر دیگر رابطه
جنسی داشته باشد، پس مردانی که با چند زن همزمان رابطه جنسی دارند، نیز باید فاحشه
خوانده شوند.
شما مردم باید تصمیم تان را بگیرید و درست مثل اروپا باید
آزادانه درین موارد صحبت کنید، چون این مشکلات در جامعه شما نیز وجود دارد و به
نحوی با آن مواجه میشوئید. اگر کسی همجنسگرا است، باید آزادانه اعلام کند که
همجنسگرا است که دیگران بدانند که او به چه گروهی مربوط میشود تا دیگران فریب او
را نخورند. اگر کسی به بچه بازی و پدوفیلیا مبتلا است باید بگوید که دیگران کودکان
خود را از او دور نگاه دارند. اگر کسی هیترو سکچوال است، باید به دیگران بگوید و
اگر مرد یا زنی هم فاحشه باشد، باید به دیگران بگوید، زیرا مردی که میخواهد با یک
خانمی ازدواج کند که فاحشه نیست، اگر بعداً خبر شود که خانمش یک فاحشه بوده، پس
نمیتواند آنرا تحمل کند. صادقانه با همدیگر رفتار کنید.
در اروپا کسانی که فاحشه هستند، میروند در یک جاده ای به
نام جاده ای چراغ سرخ دوکان میگیرند، چه مرد باشد و چه زن، بدن خود را برهنه ساخته در
عقب کلکین های شیشه ای مینشینند و مشتریان را به داخل صدا میزنند. پول میگیرند و با
دیگران در مقابل پول رابطه جنسی بر قرار میکنند. اگر شما از اینگونه مردمان هستید،
پس باید خودتان یک نگاهی به خود بی اندازید و با نیرنگ و فریب، دیگران را به نام
های دیگر و القاب دیگر فریب ندهید، لازم نیست بیشتر ازین رفتار نادرست شما این
چنین یک فامیل را قربانی خود بسازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر