۱۳۹۴/۰۶/۰۲

بازسازی سیستم پولی افغانستان

















































شهر دزدان

شخصی در یک دهکده دور بدون اینکه خودش بداند، در شهر دزدان بدنیا آمد. او بدون اینکه خودش بداند در چه شهری به دنیا آمده است، تا آوان جوانی کسی برایش نگفت که این شهر دزدان است، چون پدر و مادرش از همه دزدان شهر و از نام دزدی متنفر بودند و حتی نمیخواستند که پسر شان به نام دزدی آشنا شود. این پسر تا آوان جوانی از دزدی هیچ چیزی نشنیده بود. او هرچه بدست میاورد، دوستان و اطرافیانش ازو میدزدیدند. وقتی به پدر و مادر خود شکایت میکرد، پدر و مادرش به او میگفتند که دوستانت ترا دوست دارند و با تو شوخی میکنند.

دزدی درین شهر به حدی رسیده بود که دیگر هیچ حقیقتی به جز دزدی درین دیار باقی نمانده بود. شاه و گدا همه به اندازه توان خود میدزدیدند و بزرگترین مشکلات اجتماعی این شهر ناشی از همین مسئله بود که دیگر هیچ کسی فرق بین مال خود و دیگران را نمیدانست.

برای این که حقایق دزدی پنهان بماند، هیچ کسی به کسی راست نمیگفت. راست گفتن و درستکاری درین شهر دیگر به یک اسطوره تبدیل شده بود. این همان شهری بود که سرمه را از چشم میزدند و داستان های اغراق آمیز و عجیب و غریب در میان مردم این دهکده، در مورد قهرمان های دزدی بوجود آمده بود، طوری که دزدی درین شهر دیگر یک عیب نبود، بلکه به بزرگترین افتخار مبدل شده بود.  

سطح تحمل و پذیرش مردم در مقابل دزدی هم به حدی بالا رفته بود که دیگر هیچ کسی به هیچ چیزی دلبستگی خاصی نداشت، چون میدانست که هر لحظه ممکن است آن چیز را از دست بدهد. از دست دادن ها هم همه بی معنی و بی ارزش شده بود، چون هر کسی هر لحظه چیزی را از دست می داد و دیگر حسرت و پشیمانی و یا پریشانی برای از دست دادن چیزی کاملاً نا آشنا و در میان مردم یک داستان دوره های گذاشته بود.

بی اعتمادی میان مردم این شهر به حدی اوج گرفته بود، که دیگر برادر به برادر اعتماد نداشت و پدر بر فرزند. امانت داری و صداقت سادگی و حماقت پنداشته می شد. هر کس متناسب به میزان اندوخته هایش از دزدی اموال دیگران درین شهر شهره می شد و به میزان شهکاری هایش در دزدی به او ارج و احترام گذاشته میشد. هرکس درین شهر بیشتر ثروت اندوخته بود، مقام بلند تر داشت و هر کس بیشتر از دست داده بود، فقیر تر و گداتر از دیگران بر کوچه ها سرگردان میگشت و به رمالی و بریدن کیسه های کودکان چشم میدوخت.

گروه های دزدی مختلفی شکل گرفته بود. هرکسی که با یک گروه دزدی پیوسته بود، بهتر می توانست بدزدت، تا اینکه کسی انفرادی به دزدی می پرداخت. حقوق و عدالت بزرگترین دشمنان این شهر پنداشته میشد. مردم از شنیدن این دو کلمه بسیار خوف داشت. دزدیدن درین شهر حد و مرزی نداشت و تنها به دزدی اموال و املاک خلاصه نمی شد، بلکه تا حد و مرز لایتناهی گسترش یافته بود و حتی شامل اشکال مختلف شده بود.

درین شهر آنچه را که حتی فکرش را هم نمی کردی میدزدیدند. یگانه راه برای پس گرفتن چیزی از کسی، دوباره دزدیدن آن چیز و یا به قتل رسانیدن آن دزد و پس گرفتن اموال از او بود که منجر به مشکلات اجتماعی دیگر از قبیل قتل، زد و خورد های فزیکی و جنگ های میان گروهی میشد.
دزدی کودکان، دختران، خانم ها و به خصوص انسان های ضعیف نیز به یک فرهنگ مبدل شده بود که منتج به برده داری و اسیر گرفتن انسان توسط انسان می شد.

دزدی درین شهر به یک دین و آئین مبدل شده بود که حتی باعث این میشد که انسان ها با سلاحی در دست بر کنار راهی منتظر بی ایستند تا کسی ازین راه بگذرد و آنها بتوانند به زور مال، اموال، دارای و هر چیزی را که دلشان میخواست را، از آن راهروان بگیرند. کسی چیزی به نام عدالت و حقوق را نمی شناخت. یک کتابی را که اجداد شان از دزدان دریایی بحر خزر به ارث برده بود، بسیار محترم شمرده در هفت پوش نگاه میداشتند. این کتاب به زبان لاتین نوشته شده بود و هیچ کسی درین شهر نمیتوانست آنرا بخواند و بفهمد، اما همین قدر میدانستند که نام آن کتاب "تکنیک های دزدی دزدان قدیم" بود.

مردم این شهر آن قدر همه چیز را دزدیده بودند که دیگر چیزی درین شهر برای دزدیدن باقی نمانده بود. آنها حتی سنگ، خاک، خشت و درختان شهر را دزدیده بودند. این شهر به یک ویرانه ای وحشتناک مبدل شده بود، که بر هر در و دیوار علامت هایی از دزدی، اختطاف، ربایندگی، تعقیب، و حتی غارتگری دیده میشد.

آنها مکتب هایی بسیار ابتدایی هم داشتند که در آن به شکل بسیار ابتدایی تکنیک های دزدی به کودکان درس داده میشد. در آئین آنها یک دزد مقدس وجود داشت که همه باید از او پیروی میکردند. آن دزد را به حدی تعریف، توصیف و تمجید میکردند که همه مردم شهر در خیالات فرو رفته و فکر میکردند که دزد بزرگ مانند یک دست غیب در همه جا حضور دارد و هیچ چیزی از دست او در امان نیست. بزرگترین دزد شهر که بر دیگران حاکم بود، نماینده اصلی آن دزد مقدس شمرده میشد. شرط اساسی دزدی نارضایتی صاحب آن بود، و اگر کسی به رضایت چیزی را به کسی میداد، گرفتن آن هیچ افتخاری نداشت.

مردم این شهر به چیز هایی افتخار میکردند که در شهر های عادی مایه ننگ مردم بود. مثلاً یکی به پرخوری خود افتخار میکرد و به هر کسی تعریف میکرد که من میتوانم سی غوری نان را از محفل کسی دزدیده و به تنهایی نوش جانم کنم. همه بر او می خندیدند و افتخار میکردند. کسی دیگری به تعداد زنانی که دزدیده بود، و آنها را مانند برده زندانی کرده بود، افتخار میکرد. کسی هم به سرعت عملش در دزدی و ربودن اموال جیب دیگران افتخار داشت.

استفاده از مواد مخدر، دخانیات و تنباکو نیز نشانه مردی و غیرت مردم به حساب میامد. کسی که چرس نمیکشید، در حقیقت هنوز مرد نشده بود، و کسی که تریاک نمیخورد، هنوز بچه ننه حساب میشد. تقریباً همه جوانان این شهر به دامن مواد مخدر در حال نابودی دست و پا میزدند، اما هر کدام به حال خودش افتخار نیز میکرد.

داشتن اسلحه برای امنیت یک امر طبیعی بود، هرچند که هر روز جان ده ها انسان را میگرفت، اما هنوز داشتن آن یک امر حتمی به حساب میامد.

در فرهنگ و هنر این شهر نیز آثار عمیق دزدی دیده میشد. آهنگ هایی حماسی برای توصیف دزدی منحیث یک پدیده ای خوب، و نیز آهنگ های نوستلژیک برای دوری از دزد بزرگ نمونه هایی از تاثیر عمیق این پدیده بر روان این مردم بود. وقتی کسی به کام مرگ میرفت، همه می خندیدند و میگفتند که دزد بزرگ او را نزد خود خواست.

نظر مردم در مورد دارایی و ثروت بسیار عجیب بود. مردم باور داشت که انسان دو دست دارد، که توسط یکی باید مال دیگران را بگیرد و توسط دیگری باید از دست بدهد.

دزدی میان مردم فقیر و ثروتمند یک فاصله ای عمیق و بزرگی ایجاد کرده بود، طوری که تنها کسانی که نیروی دزدی داشت، میتوانست چیزی را از دیگران بدزدت، اما کسانی که کمی سن شان بالاتر میرفت، و یا کودکان قشر فقیری بودند که همه چیز شان را از دست داده و به تگدی روی میاوردند، اما درین شهر دزدان به هیچ کسی رحم و مروتی نداشتند، که فرضاً برای گدایان پول کمک کنند و یا ازین قبیل کار های نیک درین شهر وجود نداشت. آنها هم باید دزدی میکردند و یا از فقر و گرسنگی می مردند.

تاثیرات دزدی بر وضعیت امنیت درین شهر بسیار گسترده بود. هیچ کسی درین شهر خودش را امن احساس نمی کرد. هر کسی هر چیزی زیبایی که داشت، ناگزیر آنرا پنهان میکرد تا مبادا چشم کسی به آن بی افتد و آنرا از نزد صاحبش بدزدد. این مسئله باعث میشد که تمام زیبایی های شهر پنهان شده و هر چه زشتی بود، نمایان گردد.

زنان نیز که بیشتر درین شهر به آنها به دیده برده و جزء از دارایی های مرد ها نگریسته میشد، یکی از آن زیبایی هایی بود که مردم این شهر نگران از دست دادن آن بود. هر زن و یا دختری زیبایی که درین شهر به چشم دزدان میخورد، شب هنگام مردان مسلح بر آن خانه حمله کرده، مردان آن خانه را کشته و زنان آنها را ربوده با خود میبردند. این مسئله به شدت روی حقوق زنان و زندگی آنها تاثیرات منفی داشت. آنها همیشه باید از چشم مردان خود را پنهان میکردند تا مبادا کسی آنها را اختطاف کند. اگر کسی به خانه مهمان میامد، تنها با مردان مواجه میشد، چون زنان یا در زیر زمینی و یا هم در خانه های دیگر پنهان میشدند.

زنان اجازه نداشتند که بدون یک مرد از خانه بیرون بروند، و اگر هم میرفتند، باید یک بوجی و یا یک تکه بسیار بزرگ را بر سر خود انداخته، روی خود را پنهان کرده و خود را منحیث یک پیر زن نشان داده، در کوچه ها ظاهر میشدند، تا کسی متوجه زیبایی آنها نشده و برای آنها مشکل ایجاد نکند.

معاملات و تجارت درین شهر طوری بود که هرچه داری، در صورت درخواست، به اشخاص قدرتمند بده، و هیچ چیزی از آنها در مقابل آن مخواه، چون اگر چیزی خواستی، ممکن است جانت را از دست بدهی. مال، اجناس، ثروت و خدمات همه یک جاده یک طرفه را طی میکرد، از قشر فقیر به سوی مردمان ثروتمند و قدرتمند در حرکت بود و بس. گروهک های بزرگ گروهک های کوچک را در هر جا و در هر نقطه می بلعید و از هم متلاشی میساخت و بر قدرت و توان خود می افزود.

وحشت و آواز سکوت در کوچه ها پیچیده بود و در کوچه ها همیشه بوی و رنگ خون دیده میشد. کسانی که در حد آخر فقر بود، یکی یکی یا ناپدید میشد، و یا هم شهر را ترک کرده و به دیار دیگری سفر میکرد. از علم، دانش، تکنالوژی و پیشرفت هیچ خبری درین شهر نبود، چون کسی به آن نپرداخته بود و هیچ کسی به جز دزدی در تمام عمر چیزی دیگری را ندیده بود.

موسیقی، هنر و ابتکار نیز در مسیر دزدی در حرکت بود. طوری که دزدان بزرگ هر کسی را پول میداد که اگر بتوانند، با آواز بسیار رسا و ماهرانه، کتاب مقدس شان را به زبان لاتین بخواند، این آهنگ ها هرچند سبک حماسی داشت، اما مردم را در جهت دزدی تشویق میکرد. هرچند که درین شهر هیچ کسی زبان لاتین را نمیدانست، اما چند نفر محدود فقط توانسته بود الفبای زبان لاتین را یاد بگیرد که این باعث میشد که بتوانند کتاب لاتین را تنها بخوانند، اما درک و فهم آن کار حضرت فیل به نظر میرسید.

نقاشی نیز اشخاصی را در هنگام دزدی ترسیم میکرد و بر دیوار هایی خانه های مردم ثروتمند آویزان میساخت. بزرگترین نقاشی که درین شهر از شهرت بسیار زیاد برخوردار بود، اثر کیسه بر بزرگ قرن به نام "دریانوش" بود. او یک کودکی را ترسیم کرده بود که نانی را از کیسه شخصی در حال راه رفتن میزند.

دزدان بزرگ تصمیم گرفتند که باید کتاب بزرگ را به زبان خودشان ترجمه کنند. از تمام دانشمندان شهر های دیگر تقاضا کردند که بیایند و آنها را در ترجمه این کتاب کمک کنند، اما هیچ کسی حاضر نمیشد، چون همه ازین شهر متنفر بود و به نحوی ازین شهر خاطرات تلخی باخود داشتند و از مردم آن میترسیدند. هیچ کسی حاضر نمیشد به این شهر برود، چون مطمئن بود که کسی درین شهر برای هیچ کاری پول نمی پردازد. ترجمه را انجام میدهند و وقتی کار تمام شد، پولش را نداده، شخص مترجم را تهدید به مرگ کرده و یا هم فراری اش میکردند.

بچه ساده این شهر نیز که هیچ چیزی از دزدی نمیدانست اما کم کم زبان لاتین را در شهر دیگری آموخته بود. او حاضر شد که به طور رایگان این کتاب را ترجمه کند، اما اولین صفحه هایی ترجمه این کتاب تمام شهر را متعجب کرد، چون ترجمه آن چنین بود.

"مال مردم و مال خود را بشناسید، به حق دیگران احترام بگذارید، و هیچ چیزی را بدون رضایت صاحبش نگیرید. چرا که یک شهر زمانی ویران میشود که مردمان آن حقوق دیگران را پایمال کرده، هرچیزی را از وقت پیش، از اندازه بیش و مال مردم را مال خویش بدانند ... مال مردم مار و گژدم است " ...


۱۳۹۴/۰۵/۲۹

The Pain of Afghan Refugee

A Poetry About Afghan Immigrants 
...............................................

Lina Rozbih has made a wonderful poetry about the Afghan immigrants in Iran, but it somehow describes the situation of Afghan refugees all over the world even in European countries. I have translated this poetry for your information:

The Pain of Afghan Refugee
............................  

Let me share with you the pain in my heart 
Hey neighbor!
So maybe
That sense of humanity and justice
In which by its name
You pick some verses from the Quran / Bible 
And for its sake
You stand against the world to fight for it
You would recite it to me and 
And find yourself in it

When foreign occupation
Robbed my country 
When the green meadow of my hometown
Turned red into blood of my father and hundreds like him
And became a moan of Tulips
When I was told that there is no God and Prophets
We are all born out of nature
When they put a wedge on my hand
And took my nails one by one
Out 
So that I would sing my soil, in their names
With the last drop of my blood remaining in the body
I left
Home city and my country
And with the last breath I crawled up into your soil 
I sought refuge to You
Because your flag is adorned with the name of God
Your Message with equality and Kindness 
Justice and humility
Fraternity and brotherhood 
It is Full of such messages
I sought refuge to You so that you might admire my manhood
Against oppression
Admire !
And with your manhood,
You would grant me, the opportunity to live 
Without humiliation
Forgive me
Your language is familiar to mine 
And your God and faith preaches the same mercy as mine
I thought that you are my brother
I thought that I am in the land of God
Which is divided by borders, only in our minds
You would give me as per the generosity of your heart
A small place to rent
And the pain will be shared
Until the day
That my country
Would be rehabilitated again
And then 
In a better Afghanistan 
I'll invite you to be my guest
I kiss your hands 
And hey brother!
I would thank your kindness at the peak of my helplessness
From your help in my distress and disappointments 
With tears and a heart full of love
I will thank you !
At the peak of helplessness
I sought refuge in your country
When I was a child, when my feet got familiar with your soil
I lost my youth in your country
I almost forgot my own language 
My “Tashakor” changed into "Merci"
And even the names of my foods changed
My poets became your poets
I forgot my own Kabuli Palaw, Chatney and Green tea
I got used to taste salty cucumbers
And aromatic and flavored black tea
In different cups and glasses 
Along with Chocolates 

In your country
I experienced the best and the worst moments of my life
My son was born in your country and I called him Reza / (Massieh)
My mother was buried in the cemetery of yours with a disappointed heart 
My sister married a boy of your origin 
And my brother baked food 
For your soldiers 
Sent blessings
And proudly removed sweat from the forehead and
Stood by you in every war
However,
Now I am experiencing my old age in your soil
I watch myself in the mirror 
Years
That my body as a plant
In the whirlwind events of your soil
Has become shaky
It is Years
That I have forgotten my real name 
Because you gave me other titles by my last name 
It is years now, I am not the same child
With bare feet and a heart full of fear looking for a shelter
Who sought refuge to you, first
But you
You are the same Unaware that you were!
But you
Although I lost my eyes sight in sewing of your shoes
Although I lost the strength of my hands while planting in your gardens
I lost the height to build your walls, buildings and houses
While I tolerated to hear your sarcasm and malice
I lost all my life 
Never, even for a moment
Sparks of passing humanity 
Found its way to your heart 
Still
I am a useless refugee in your list
I am an alien in your book
Still
There is no Kindness in your heart for immigrants who carry their own lives as bags
Who wanted nothing from you but to escape from the war
You still do not know
That with the years of his life
And the ambitions and the strength of his hands,
Rehabilitated your city
And still
With a Thirty-year-old hatred
You play with the feelings and lives of refugees
You take the opportunity from my child to study 
The napkin which has some bread for the hungry stomachs of my children in need
You kick it up and throw it in the water
You tie my hands with the threat of "deportation" 
The tears that mixed by the dust of your roads
Turned to mud in my eyes 
And took the hope from me by each drop
With ridicule you look and you say,
"You do not understand."
Still
You talk about Karbala 
or
(You talk about Jesus and how in cruelty he was crucified )
You get sad when you hear what happened to the Children in Karbala 
And you hit yourself in grief and sorrow
You curse those Yazidi's who did that to them

You think it was not a good behavior 
or
(How people treated Mary in the Church when she was a child)

You talk about injustices of others 
But how can’t you see your own? 
Inside the crowded buses
Inside the refugee camps 
Inside the containers or under the trucks 
Because of your fear 
And your insults
More bitter than poison
He swallows his pride
And gives them up for your feelings 
Lest
You point a finger to him and say 
"Go back to your country Afghan refugee"
I will go
But
Green and tall tree branches
And the clean streets of your country
Lush and beautiful parks
Top luxury town houses
Hot breads of bakeries
Comfortable shoes made of leather
Beautiful and colorful trousers
All
Will remember me
My sufferings
My finger prints 
Sweat and tears poured from my eyes
Will be kept as memorials 
I will leave but the results of the hands of Afghan hard workers
Will remain in the veins and skin of your country forever 
Will stay eternal
I will leave 
How do you know?
Maybe Someday
You will need to come to my city gates!
Then 
I will teach you some lessons of kindness 
Then
You'll taste my pain of homelessness 
Then 
Maybe once
For a brief moment than a breath
You would put your head down as a sing of regret
Against your conscience's justice
And just that moment
You will pay the price of my sufferings for decades
And It will be easily
 paid!

..............................
Lina Rouzbeh Heydari 


با تو به درد دل می نشینم

ای همسایه!
تا شاید
آن حس انسان دوستی و عدالت را
که بنامش
از قران آیه بر می گیری
و بخاطرش
با دنیا به مجادله بر می خیزی
بر من تلاوت کنی و
خود را در آن بیابی

وقتی اشغالگری بیگانه
کشورم را به غارت برد
وقتی چمن زار سبز شهرم
به خون پدر و صد ها مثل او
به لاله زاری مبدل گشت
وقتی بمن گفتند که خدا و رسولی نیست
که ما زاده طبیعت ایم
وقتی قلم را بر دستم نهادند
و ناخن هایم را دانه دانه
کشیدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با اخرین رمق های مانده در تنم
رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفس های آخر تا خاک تو خزیدم
به تو پناه آوردم
که بیرقت با نام الله آراسته است و
پیامت از مساوات ومهربانی
عدالت و تواضع
برادری و برابری
لبریز
به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا
در برابر ظلم
بستایی
و با مردانگی خودت
فرصت زندگی بدون ذلت را
به من ببخشایی
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آنرا با مرز تقیسم کرده ایم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شریک دردهایم خواهی شد
تا روزی
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستانی بهتر
مهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر
از مهربانیت در اوج بیچارگیم
از دست گیریت در روز های نا امیدیم
با اشک و قلبی مملو از محبت
سپاسگذاری خواهم نمود
از فرط بی پناهی
به کشورت پناه آوردم
کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت
جوانیم را در کشورت گم کردم
زبانم را بفراموشی سپردم
“تشکر”هایم به “مرسی”
و “نان چاشت” ام به “نهار” مبدل گشت
شاعرم حافظ گردید و
از قابلی وچتنی و چای سبز
به زرشک پلو
و طعم شور خیار
و چای معطر سیاه
در پیاله های کمر باریک
با قند خشتی در کنار
عادت نمودم

در کشورت
بهترین و بدترین لحظه های زندگی را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش
مادرم در بهشت رضای تو با دلی نا امید مدفون گردید
خواهرم با پسری از تبار تو عقد و نکاح بست و
در جنگ عراق برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبین زدوده و
بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد
حال
پیریم را نیز در خاک تو
به تماشا نشسسته ام
سالهاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بید لرزانی مبدل گشته است
سالهاست
که نامم را بفراموشی سپرده ام و
لقب “مشدی”را بنامم گره زده اند
سالهاست که من دیگر آن کودکی نیستم
که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی
به تو پناه اورد
ولی تو
همان بی خبری هستی که بودی!
ولی تو
با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هایت
با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هایت
با آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن دیوار ها و ساختمان ها و خانه هایت
با آنکه صبر و تحمل ام را در شنیدن کنایه ها و کینه توزی هایت
به تباهی نشستم
هرگز برای لحظه ای
جرقه زود گذر انسان دوستی را
بر قلبت راه ندادی
هنوز هم
در فهرست تو”اوفغونی” ام و
در کتاب تو بیگانه
هنوز هم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کوله بدوش
که چیزی بجز نجات از جنگ
از تو نمی خواست
که با دادن سالیان زندگیش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نیافته ای
و هنوز هم
با نفرتی سی ساله
احساساتم را ببازی میگیری

دروازه مکتب را بروی کودکم می بندی
بساطی را که نان شکم های گرسنه اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی می اندازی و
دست هایم را با تهدید “رد مرز” نمودن می بندی و
اشک هایی را که با خاک سرک های تو
بر چشمانم به گلی مبدل گشته
و امید را در نگاهم دفن می کند
با تمسخر می نگری و می گویی
“شما به حرف نمی فهمید”
هنوز هم
بر مظلومیت اطفال کربلا
زنجیر بر خود می کوبی و
بر یزد (یزید) و یزدیان لعنت می فرستی
از بی عدالتی دیگران سخن می گویی
ولی هرگز در صف های دکان ها
در داخل اتوبوس های شلوغ
حالت مشوش یک افغان را نمی بینی
که از ترس تو
اهانت های تو را
تلخ تر از زهر
فرو می بلعد و غرور خود را
پایمال احساسات تو میکند
تا مبادا
پنجه بر سمت اش دراز کرده بگویی
“به کشورت برگرد اوفغونی پدر سوخته”
می روم
ولی
درخت های سبز و بلند کرج
سرک های پاکیزه تهران
پارک های خرم و زیبا
خانه های مجلل بالا شهر
نان های گرم نانوایی
کفش های راحت چرمی
پتلون های زیبا و رنگارنگ
همه و همه
یاد مرا
رنج های مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ریخته از چشمان مرا
با خود به یادگار خواهند داشت
می روم ولی حاصل دست های این کارگر افغان
برای همیشه در رگ و پوست کشورت
جاویدان خواهد ماند
می روم
چه می دانی
شاید روزی تو
به دروازه شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را خواهم اموخت
وانگه
تو درد دربدری مرا خواهی چشید
وانگه
شاید یکبار
برای لحظه ای کوتاه تر از یک نفس
سرت را با پشیمانی
در مقابل عدالت وجدانت
خم کنی!
و فقط همان لحظه
قیمت ده ها سال رنج مرا
به آسانی
خواهد پرداخت!
.................................
لینا روزبه حیدری