سازمان دیده بان حقوق بشر میگوید که اشخاص مسلح و نقابدار بر مهاجرانی که در سواحل یونان میرسند حمله میکنند. آنها ماشین کشتی ها را ویران کرده، کشتی را پنچر کرده و مهاجران را دوباره به بحر مدیترانه به زور اسلحه میفرستند تا غرق شوند.
The Problems of Afghanistan are many. This weblog is a description of the situation of Afghanistan by an Afghan and it explains what affects the situation in that country. It is the only weblog by an Afghan which explains the education, immigration, health, culture, religion and economy of Afghanistan in a broad context and criticizes each field sometimes in English and sometimes in Dari language. It also explains the main reasons of religious extremism in that country.
۱۳۹۵/۰۶/۲۳
عید مهاجران افغانستان در راه اروپا را ببینید . . . آیا مردمان مهاجر افغانستان نیز عید دارند؟ یا اینکه آنها باید در پشت دروازه های بسته گریه کنند؟
نژاد پرستی، تبعیض، اسلام هراسی، مهاجر ستیزی، نفرت از مسلمان ها، حمله بر مهاجران، غرق شدن مهاجران، بمباردمان خانه های مسلمان ها، تسخیر و حمله نظامی بر کشور های اسلامی، ایجاد گروه های تندرو توسط مسیحیان، از بین بردن نظام های سیاسی در کشور های مسلمان نشین، ترس از مرگ، رسیدن به یک جای امن، افتادن به دست نژاد پرستان، تغیر دین و گرویدن به مسیحیت، همه و همه مشکلات مهاجرانی اند که با ایستادن پشت دروازه های کلیسا برای غذا، پیدا کردن جایی برای استراحت در شب های سرد، خوابیدن در پارک و یا ایستادگاه های ترین بخاطر موجودیت یک چوکی خالی، فرار از نژاد پرستان روز های شان را سپری میکنند. . .
اینها موضوعاتی اند که مهاجران افغانستان در روز های عید در دیار غربت تحت فشار های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی به آنها می اندیشند . . .
Business Social Responsibility in Afghanistan
مسئولیت اجتماعی در تجارت چیست؟
امروزه
در کشور های اروپایی یکی از مهمترین مباحث مطرح در میان جوامع تجاری و در مکتب های
رشته تجارت مسئله مسئولیت اجتماعی و داشتن بزنس ها و تجارت هایی است که باید از
نظر اجتماعی مسئولیت پذیر و منفعت بار بوده برای محیط زیست آسیب نرسانند. مثلاً
اگر میخواهید یک جواز تجارتی بگیرید، باید برای طرح تجارتی تان همیشه عواقب محیط
زیستی آنرا در یک برنامه منظم تشریح کرده و بیان کنید که تجارت شما چگونه بر محیط
زیست تاثیر خواهد گذاشت.
برای
مثال یکی از مهمترین مباحث تولید بوطل های پلاستیکی است. اگر شما شرکتی دارید که
بوطل های پلاستیکی تولید میکند، شما باید در طرح تولید باید یک برنامه جمع آوری
مجدد بوطل ها را برای جلوگیری از آلودگی محیط زیست شامل آن بسازید تا دولت مطمئن
شود که تجارت شما بر محیط زیست کشور صدمه نمیزند.
این
بحث تنها شامل این مسئله پلاستیک و آلودگی محیط نمیشود، بلکه بسیار گسترده تر از
آن و مشمول همه ای عواقب محیط زیستی تمام تجارت هاست. مثلاً هیچ شرکتی تولید آهن
اجازه ندارد که آب های دریا های همجوار خود را آلوده کرده و آب آلوده را در محیط
پخش کنند. مثلاً هر شرکتی که دوا (دارو) تولید میکند، مجبور به جمع آوری دوا های
تاریخ تیر شده نیز است و همینگونه هر شرکتی که بطری تولید میکند، باید مسئولیت
دارد که بطری های کهنه و غیر فعال را دوباره جمع آوری کرده و برای استفاده مجدد و
ریسایکل بفرستد تا از آلودگی محیط زیست جلوگیری شود. در اروپا هر شرکتی که روغن
تولید میکند، مسئولیت دارد تا روغن های استفاده شده را دوباره جمع آوری کنند و هیچ
کسی حق ندارد که روغن و نفت را در محیط، چه در آب، خاک و یا جنگلات پراگنده کرده و
محیط را آلوده سازد.
مسئولیت
اجتماعی در تجارت تنها یک مقوله ای تجارتی نیست، بلکه یک مسئله و یک مقوله ای
حقوقی نیز است، مثلاً اگر کسی سگرت تولید میکند و یا وارد میکند، باید به اندازه
کافی برای دولت تکس و مالیات بپردازد تا کسانی را که از کشیدن سگرت به سرطان شش
(ریه) مبتلا میشوند، دولت بتواند از پول تکس و مالیات تولید و تورید کنندگان سگرت
معالجه کند.
مسئولیت
اجتماعی یک مقوله ایست که باید در افغانستان نیز مطرح شود و از تمام تاجران،
صنعتگران و تولیدکنندگان خواسته شود تا معیار های مسئولیت اجتماعی را شامل برنامه
های شان ساخته و از اثرات ناگوار تجارت ها بر محیط زیست جلوگیری کنند.
یکی
از مهمترین مباحثی که در افغانستان میتواند مورد توجه قرار گیرد، مسئله ای آلوده
شدن سطح آب های آشامیدنی در شهر های این کشور در اثر تجارت های نادرست و در اثر
آلوده کردن محیط زیست در افغانستان توسط سبک زندگی بی رویه و عدم موجودیت
کانالیزاسیون درین کشور است. در افغانستان باید یک اتحادیه مصرف کنندگان به وجود
بیاید تا با همکاری جامعه ای مدنی این کشور بتواند از حقوق مصرف کنندگان در مقابل
امطعه و کالا های تجارتی وارداتی و تولیدات داخلی افغانستان دفاع کند تا از آسیب
های جدی تجارت های بی رویه و اثرات سوء آن بر محیط زیست و در نتیجه آن بر صحت و
سلامت انسان ها و باشندگان آن کشور جلوگیری کند.
Interview with Abraham about Eid al-Adha
مصاحبه ای با حضرت ابراهیم در مورد عید قربان
در یکی از روستا های افغانستان شخصی فقیری که توانایی خریدن
غذای کافی برای اعضای خانواده اش را نداشت، با قرض کردن و مشکلات زیادی مقداری پول
جمع کرده بود و بره ای خریده بود تا آنرا خانه بزرگ کند و در روز عید قربان قربانی
کند.
گوسفندک ازینکه چند ماهی در خانه ای آنها زندگی کرده بود،
برای کودکان خانواده بسیار دوست داشتنی شده بود، طوری که کودکان این مرد با این
بره گک بسیار صمیمی شده بودند، و هر روز با آن بازی میکردند و گوسفندک را به
چراگاه میبردند و گوسفندک نیز با هزاران نوع حرکات و بازی های زیبا، و با زدن سر
به طور آهسته و ناگهانی بر پشت کودکان با کودکان این خانواده رابطه ای بسیار صمیمی
برقرار کرده بود.
این بره گک که تازه به یک گوسفندک چاق و فربه تبدیل شده
بود، و توجه همه ای اعضای خانواده را با هوش و بازی های دوست داشتنی اش با کودکان
به خود جلب کرده بود، که عید قربان نزدیک شد. هر روز که عید نزدیک میشد پدر
خانواده یک کاری انجام میداد که همه بدانند که این بره گک در روز عید قربانی خواهد
شد. یک روز پدر بر پشت بره گک یک تکه ای سرخ را بسته و چشم های بره گک را سرمه کرده
و مقداری رنگ سرخ را به سر او ریخت. او با این کار بسیار زیبا شده بود. و اما در
مقابل این کار ها کودکان خانواده کم کم مخالفت میکردند. همینکه او را بیرون
میبردند، تکه سرخ را از پشت او کنده به دور می انداختند و رنگ سرخ را و سرمه های
چشمش را نیز پاک کرده و به گوسفندک میگفتند که ما هرگز اجازه نمیدهیم که تو را در
عید قربانی کنند و تو را از ما بگیرند و جدا بسازند.
هر روز که عید نزدیک تر میشد، کودکان به یاد مرگ گوسفندک
غمگین تر شده و هر روز در چراگاه با یکدیگر در مورد مرگ این گوسفند صحبت کرده سر
او را در آغوش گرفته گریه میکردند.
کودکان دیگر نمیخواستند که یک دوست صمیمی و بهترین بازی و
سرگرمی خود را از دست بدهند، چون این گوسفندک دیگر یک گوسفند عادی نبود، بلکه عضو
خانواده آنها شده بود، طوری که وقتی کودکان غذا میخوردند، از غذای خود چیزی به او
در حیاط میبردند و حتی شب های تاریک نزد او میرفتند و گاهگاهی با او بازی میکردند.
دو روز به عید مانده بود که پدر خانواده به فکر تیز کردن
کارد بزرگ افتاد تا در روز عید با آن کارد گردن گوسفند را ببرد. کارد را پیدا کرده
و آنرا بر روی یک سنگ که بنام سنگ بلو سنگ یاد میکرد، میکشید تا تیز تر شود.
کودکان پرسیدند که چرا این کارد را تیز میکند؟ پدر گفت برای قربانی گوسفندک، اما
کودکان همه به گریه افتادند و از پدر خواستند که او را نکشد چون آنها این گوسفند
را دوست دارند و نمیخواهند این گوسفندک را از دست بدهند.
پدر با عصبانیت به آنها نگاه کرده و گفت که ما نه جایی
مناسبی برای نگهداری آن داریم و نه تصمیم داریم که آنرا همیشه نگهداری کنیم. هدف
اصلی ما همین بود که او را در روز عید قربانی کنیم.
کودکان با سر دو صدای زیاد با پدر گفتگو کردند و مادر را
واسطه کرده و از از طریق او از پدر خواستند که این گوسفندک را نکشد. پدر که تا شام
تاریک بر روی تیز کردن کارد زحمت کشیده بود، با تقاضای کودکان موافقت نکرده و گریه
ها و تقاضا های آنها را نادیده گرفت و از فرط خستگی با اینکه کارد در دستش بود، در
همان روی حویلی بر روی چپرکت به خواب عمیق فرو رفت.
در خواب دید که شخصی قد بلند و زیبا در کنارش آمد و دید که
او مصرف تیز کردن کارد برای قربانی است. از او پرسید که ای مرد مشغول چی کاری
هستی؟ گفت من میخواهم کارد را تیز کنم تا روز عید قربان این گوسفند را قربانی کنم،
من این کارد را به خاطر این تیز میکنم تا گوسفند عذاب نشود. مرد تبسمی کرد و گفت،
میدانم میخواهی طوری نشان بدهی که مهربان هستی و نمیخواهی این گوسفند هنگام مردن
عذاب شود، اما آیا گاهی این را فکر کرده ای که مرگ خودش بزرگترین عذاب برای این
گوسفند است، و حالا تو نه تنها گوسفند را با کشتن عذاب میکنی بلکه تمام اعضای
خانواده و به خصوص کودکانت را به قدر کافی امروز عذاب کرده ای چون آنها با کشتن
این گوسفند راضی و موافق نیستند. مرد تکان خورد و گفت تو از کجا میدانی؟ گفت من از
دور میدیدم که تو چگونه عاشقانه کارد تیز میکنی و همه چیز را نادیده میگیری و فکر
میکنی که خدایت را با کشتن این گوسفند بی زبان در راه دین و آئین ابراهیم شادمان
میکنی، اما آنچه که تو فکر میکنی درست نیست. گفت آیا میدانی که خدا از تو نمیخواهد
که خوشی، خنده ها و شادمانی کودکان و خانواده ات را نیز قربانی دین و آئین ابراهیم
کنی؟
مرد تعجب کرد و پرسید که تو کی هستی؟ و چی میخواهی؟
مرد با آرامش به او نگاه کرد و گفت من کسی هستم که اولین
بار کودکم را میخواستم قربانی کنم و خدا از من خواست که نباید کودکم را قربانی کنم
بلکه باید گوسفندی را که در آن نزدیکی بود، بجایش قربانی کنم. گفت من ابراهیم هستم
و آمده ام تا قربانی کردن درست را به تو آموزش بدهم.
هدف از قربانی این نیست که تو شادمانی کودکانت را از آنها
بگیری و هدف از قربانی این نیست که درین فقری که تو زندگی میکنی، حتماً باید با
پول قرض بره ای میخریدی و ذبح میکردی، هدف از اولین قربانی من این نبود و هرگز
خداوند از چنین کاری خوشنود نمیشود. در آن زمانی که من زندگی میکردم، تعداد زیادی
از مردم به دین و آئین ابراهیمی روی آورده بود، اما افراط میکردند و انسان های بی
گناه را به نام دین و خدا میکشتند و فکر میکردند که خدا ازین کار آنها خوشنود
میشود. من در میان کسانی زندگی میکردن که حتی کودکان را قربانی خدا و دین میکردند،
من نیز مثل آنها کودک خود را در کشتارگاه بردم، و سپس برای آنها پیام جدید خدا را
گفتم. برای آنها گفتم که خدا نمیخواهد برای او انسانی یک انسان دیگری را به قتل
برساند، برنجاند، غمگین کند و یا حتی آزار و اذیت کند. خداوند همه ای انسان ها را
به طور مساویانه دوست دارد. برای خداوند زندگی انسان ها از همه چیز مهمتر است.
خداوند به هیچ کسی اجازه نمیدهد که به نام خدا زندگی انسانی را بگیرد، یا به نام
دین و آئین ابراهیم به کسی آزار و آسیبی برسد. خداوند میخواهد که انسان ها با صلح
در کنار هم زندگی کنند. من به انسان های روزی زمین در آن زمان درسی دادم که اگر
تشنه ای خون هستید، انسان را نکشید، بلکه به جای کشتن انسان به نام خداوند،
میتوانید گوسفندی را قربانی کنید. خداوند قهار، جبار و ظالم نیست، خداوند مهربان
است و هرگز ظلمی را که توسط یک انسان بر انسان دیگری انجام شود، نمیپذیرد و از آن
خوشنود نمیشود، بلکه انسان های مجرم را مجازات میکند. هدف خداوند نیز ایجاد یک
جامعه ایست که در آن انسان ها با خوشی و شادمانی و سرور کنار یکدیگر درست زندگی کنند
و به همدیگر کمک کنند و به یکدیگر آسیب نرسانند. خداوند از همه چیز بیشتر به تبسم
کودکانت و به خوشی کودکانت اهمیت میدهد. بهترین قربانی تو همان آوردن شادمانی و
تبسم بر لبان کودکانت بود که تو به آن رسیده ای و همان قربانی تو از جانب خداوند
پذیرفته شده است، دیگر لازم نیست این گوسفند را بکشی، در هر کاری که در راه دین و
آئین ابراهیم انجام میدهی، رضایت خانواده و اعضای جامعه شرط اصلی است، اگر حتی یک
نفر نیز اعتراض داشته باشد، کاری که در راه دین انجام میدهی درست نیست، شما از
صاحب این بره هنوز قرضدار هستید، این بره هنوز ملکیت شما نیست، و از جانب دیگر
خانواده شما نا راضی اند، خداوند بر حقوق انسان ها بسیار ارج میگذارد. اگر شما از
پیروان خوب آئین ابراهیمی هستید، شما باید بدانید که داستان زندگی من میان پیروان
موسی، پیروان عیسی و مسلمانان یکسان ذکر شده است و همه آنها اینرا باور دارند و
همه آنها به آن احترام دارند. این یک نقطه ای مشترک میان ادیان ابراهیمی است، کوشش
کنید بر روی این مشترکات تاکید کرده و با ایجاد همدلی در کنار یکدیگر در صلح، صفا
و امنیت زندگی کنید، و هر آن چیزی را که زشت و پلید است و باعث کشتن انسان ها
میشود، از آن دوری کنید زیرا خداوند از قتل، از ظلم، از وحشت، از نفرت، از حق
تلفی، از خشونت، از قومگرایی، از نژادپرستی، از تبعیض، از تفرقه، از حاکمان ظالم و
مستبد، از دروغ، از نیرنگ و فریب بسیار زیاد و به شدت بیزار است و همیشه این چیز
ها را به نام گناهان بزرگ (کبیره) یاد کرده و از انسان ها خواسته است که از آنها
دوری کنند. آنچه که به نام دین و آئین ابراهیمی در حوالی شما انجام میشود، هیچ
شباهتی به آئین ابراهیمی ندارد، مثل اینکه شما مردم فریب و نیرنگ همان شیطانی را
خوردید که میخواست مرا وسوسه کرده فریب دهد، اما من او را با سنگ زدم، اما شما
نتوانستید از وسوسه های او دور بمانید. به مردم منطقه ات بگو که آنچه شما به نام
دین انجام میدهید، دین نیست، بلکه شبح دین است، کوشش کنید دین واقعی را پیدا کرده
آنرا تعقیب کنید تا جامعه ای شما آباد شود، برکت به منطقه بازگردد، و انسان های خوب
بر انسان های زشت غالب شوند، دیگر کسی به نام دین خدا در سرزمین شما نباید کشته
شود. اگر شما دین واقعی را پیروی کنید، بسیاری از مشکلاتی که در جامعه ای امروزین
شما وجود دارد، از بین خواهد رفت.
وقتی مرد از خواب بیدار شد، دیگر آن مرد نادان قبلی نبود،
بلکه انسانی بود با درک و فهم یک فرشته و در رفتار، کردار و گفتار او تغیرات بسیار
زیادی وارد شده بود. از کودکان و خانواده ای خود معذرت خواست و گفت ببخشید، من
نمیدانستم که شما این قدر این گوسفند را دوست دارید. من او را هرگز نمیکشم تا با
شما بازی کند بلکه برای او یک خانه ای بسیار زیبا در گوشه ای حویلی درست میکنم تا
بتواند با ما زندگی کند. او گفت ما باید به حیوانات مهربان باشیم. اگر ابراهیم آن
زمان گفت که انسان را به نام دین نکشید، بلکه یک گوسفند را بکشید، ما حالا
میتوانیم بگوئیم که گوسفند را به نام دین نکشید، بلکه شما میتوانید فقیری را بجای
گوشت گوسفند پول بدهید تا غذا بخرد.
۱۳۹۵/۰۶/۲۰
شعر زیبایی از رومی بلخی در مورد ادب
از بی ادبی کسی به جایی نرسید / دُرّی است ادب به هر گدایی نرسید./ سررشته ی ملک پادشاهی ادب است/ تاجی است که جز به پادشاهی نرسید/ از خدا جوییم توفیق ادب / بی ادب محروم ماند از لطف رب/ بی ادب تنها نه خود را داشت بد/ بلکه آتش در همه آفاق زد (مولانا)
۱۳۹۵/۰۶/۱۸
Local People Raised Against the Taliban and Freed Many Villages
But what happened next? The government failed to provide any kind of services to these people. They had no heath clinics under the Taliban but after they got back their villages, nobody can provide them with a health clinic ...
۱۳۹۵/۰۶/۱۲
I have translated a poem of Saadi about Humanity
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درنده خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مقام آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای بند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم
از آدمی شنیدیم بیان آدمیت سعدی
The human body is noble with a
human soul
This Beautiful cloth is not
the sign of Humanity
If humanity is in a person's
eyes and mouth and ears and nose
What is the difference between
the painting of the wall and humanity?
Eating, sleeping, anger and
lust are the ignorance and darkness
The animals do not know the
world of humanity
Be a real human being in
practice or otherwise it will be a bird
Who speak the language of
humanity
You were not a human if you’re
captured by the devil
Angels would be surprised to
see the goodness of the humanity
If the wildness dies inside you
You’ll live a long life in the
souls of humanity
A man can reach where he sees
nothing but the goodness of the God
See how high is the position
of humanity
You’ve seen the flying of the
birds all-aimed at lust
Rise until you see the flying
of humanity
I haven’t told you the grace
nor gave you the advice
We’ve heard the people express
the humanity
Saadi
فلم سنگ صبور
نویسنده ای داستان این فلم محترم عتیق رحیمی است. او درین داستان میخواهد تاثیرات منفی جنگ بر یک ملت را به تصویر بکشد.
جنگ چه روز هایی را در مردم تحمیل میکند.
۱۳۹۵/۰۶/۰۹
۱۳۹۵/۰۶/۰۸
منیر جوان 17 ساله معیبوب افغانستان با چه مشکلاتی خودش را به اروپا رسانیده است و فعلا در یک خیمه زندگی میکند
اولین تیلفونش را برای مادرش بعد از چندین ماه سفر بشنوئید.
او میخواهد گریه کند اما چون نمیخواهد مادرش غمگین شود، گریه نمیکند
۱۳۹۵/۰۶/۰۵
The Ignorant Girl
دخترک نادان
دختری بود با مو ها و چشم های سیاه، قد متوسط و زیبایی بیش
از حد که در یک روستای دور افتاده ای زندگی میکرد، که در آنجا دولت حضور نداشت،
بناءً امنیت چندانی بر قرار نبود و هر شخص به خاطر نگهداشتن مال و اموال خانه ی
خود و همچنین بخاطر حفظ خانه و اعضای خانواده ای خود از حملات دزدان مسلح، یا
تجاوزگران باید اسلحه ای میداشت تا بتواند از خود دفاع کند.
این دخترک در یک خانواده ای فقیر در یک خانه کرایی در منزل
دوم زندگی میکرد. صاحب این خانه نیز به خاطر اینکه به زیبایی این دخترک چشم داشت،
این خانه را با کرایه ارزان به این خانواده به کرایه داده بود.
دخترک که تازه جوان شده بود، بخاطر غریزه های طبیعی و میل
به جنس مخالف که برای بوجود آوردن کودک در بدنش بوجود آمده بود به خاطر حفظ و بقای
نسل بشر، این غریزه او را مجبور میساخت که زیبایی های بدنش را به دیگران نشان دهد.
او در واقع نیاز شدید به یک پسر داشت که بتواند نیاز های
جنسی او را مرفوع سازد، اما چون در یک کشور اسلامی زندگی میکرد، این کار برایش
آسان نبود و حتی میتوانست باعث مرگ او شود. ازدواج ها هم درین کشور طوری بود که
باید اول کسی از دوستان و اقارب باید دختر را میدید، عاشقش میشد، سپس خانواده خود
را برای خواستگاری میفرستاد تا این دخترک دم بخت، راهی خانواده بخت و یا به اصطلاح
عامیانه همان روستا "پس بخت" شود، اما مشکل کار درینجا بود که مردمان
این روستا بسیار مذهبی بودند و حتی ملاقات و دیدن دختر با پسر را حرام میپنداشتند
و این باعث میشد که این دخترک نتواند هیچ کسی را ببیند و هیچ امیدی برای ازدواجش
نمیتوانست شکل بگیرد.
او که از بخت بسته اش مینالید و کمی به تشویش شده بود، فکر
میکرد که به زودی جوانی اش با پایان میرسد و هیچ کسی هم خواستگاری نخواهد آمد و
زندگی او بدون شوهر و تشکیل خانواده به پایان خواهد رسید.
برای همین بود که هر روز در پشت کلکین ایستاده میشد و به
پسر ها و مرد هایی که از کوچه میگذشت، اشاره میکرد و گاهی هم دست تکان میداد تا
باشد که توجه کسی را به خودش جلب کند. گاهی هم با تیلفونی که دستش بود، از کوچه
عکس میگرفت تا گوشی موبایل فلش بزند و برقی که از فلش تولید میشد، توجه رهگذران را
به سوی کلکین خانه جلب کند. گاهی هم اگر کسی خانه نمیبود، کلکین را باز گذاشته با
آواز بلند، یک آهنگ را زمزمه کرده و گاهی هم چیزی را به بیرون می انداخت، تا بدین
ترتیب توجه کسی را جلب کرده و به بهانه آوردن آن چیزی که بیرون انداخته بود، بتواند
بیرون برود و با کسانی که توجه شان را جلب کرده است، صحبت کند. او بیشتر تلاش
میکرد که عابرین مرد را متوجه خود بسازد و توجه شان را به خود جلب کند.
یک پسری که در ساختمان رو بروی خانه آنها زندگی میکرد،
همیشه به این دخترک زل میزد و تمام عشوه گری ها و شیطنت های او را نگاه میکرد ولی
تمام اشاره های او را بی پاسخ میگذاشت.
توجه بچه های زیادی را این دخترک از بیرون به خود جلب کرده
بود. از هر کدام آنها تحفه ای دریافت میکرد و پیام های روی آنها میخواند و میدید
که کسی قلب تیر خورده فرستاده، کسی هم آی لف یو نوشته و کسی هم یک پوست کارت
فرستاده است. دخترک از تحفه ها، از شماره های تیلفون که بر روی تحفه ها نوشته شده
بود، و از اشاره ها و توجه پسران به خودش لذت میبرد. دخترک بسیار خوش بود و فکر
میکرد که کار بسیار خوبی میکند، هرچند که برادرش چندین بار هم با خواهر خود و هم
با بچه های سر کوچه به خاطر نگاه کردن آنها به خواهرش جنگ های سختی کرده بود و حتی
چند تا دندان خود را نیز درین جنگ ها از دست داده بود، اما برای دخترک مهم نبود.
دخترک کم کم با چند تا از بچه هایی که نسبت به دیگران خوش
تیپ تر به نظر میرسید، تماس های تیلفونی را شروع کرد و کم کم با آنها اول زیر نام
های مستعار چت میکرد و آهسته آهسته تبادله عکس و بلاخره با آنها ویدیو کال و وعده
ملاقات را شروع کرد.
آن بچه ها که میان هم دوست بودند، با یکدیگر در مورد دخترک
تبصره های بدی را شروع کردند و یکی گفت که من این دخترک را گپ دادیم، دیگرش گفت نه
این دخترک نفری من است، دیگر گفت نه شما اشتباه میکنید، این دخترک اصلاً از خود من
است. کم کم آوازه های این دخترک به گوش تمام بچه های این کوچه رسید و سر کوچه آنها
هر روز بیر و بار تر از دیروز میشد. و دخترک نیز میان مردم روستا مشهور و بدنام
شده بود، چون بچه ها هر کدام در مورد او لافی میزد و چیزی زشتی از تخیلات خود را
منحیث یک واقعیت برای سوز دادن بچه های دیگر بیان میکرد. کسی میگفت که من او را
چندین بار بوسیده ام، کسی میگفت من او را چندین بار با خودم به سینما برده ام و
کسی میگفت که من تا حال چندین بار شبانه در خانه آنها در آغوش او خوابیده ام.
بچه ها متوجه حضور روز افزون بچه های دیگر درین کوچه شدند و
کم کم رقابت ها بر سر بدست آوردن دل دخترک میان بچه های مسلح این کوچه هر روز شدید
تر میشد. دخترک که با تعدادی از آنها تیلفونی صحبت میکرد، بلاخره یک روزی که پدر و
مادرش خانه نبود، تصمیم گرفت که یکی از آنها را به خانه خود دعوت کند.
پسرک صدای دعوت این دخترک را در تیلفون خود ذخیره و حفظ کرده
بود و همینکه به بچه ها روشن کرد و بچه های دیگری که سر سخت عاشق این دخترک بودند،
برین پسرک کینه و عقده در دل جای داده و در مقابل تصمیم انتقام گرفته بودند و با
او به نام اینکه دختر این کوچه را بدنام میکنی، جنگ کردند و او را زده زده ازین
کوچه بردند و دیگر هیچ کسی او را ندید و هرگز به تیلفون های دخترک هم دیگر جوابی
نداد.
دخترک چند روزی منتظر ماند و گفت شاید این پسرک را دوباره
ببیند اما هیچ خبری از او نیامد. دخترک او را فراموش کرد و یکی دیگر ازین پسران را
انتخاب کرده و او را به داخل خانه دعوت کرد.
اما هر کسی که دعوت میشد، پس از یکبار داخل خانه رفتن، دیگر
نه به تیلفون های دخترک جواب میداد، و نه دیگر در سر کوچه در نزدیکی کلکین خانه
دیده میشد.
دخترک همیشه میخواست کسی را که داخل دعوت کرده بود، دوباره
ببیند، اما این اتفاق هرگز نمی افتاد. دخترک هر کسی را که داخل میخواست، چون
میدانست که دیگر او را نخواهد دید، بسیار با بی پروایی رفتار کرده و کم کم به این
نتیجه رسیده بود که شاید چهره اش از دور زیباست اما وقتی بچه ها نزدیک او میایند،
شاید به حدی زشت است که دیگر هیچ پسری مایل نیست او را دوباره ببیند.
روزی وقتی به یکی از پسرانی که داخل دعوت کرده بود، زنگ زد،
پدرش تیلفونش را جواب داد و گفت که پسرش به طور بسیار فجیعی به قتل رسیده است. کم
کم وضعیت برای دخترک طوری خراب میشد که دیگر همه مردم منطقه او را به نام فاحشه
میشناختند و وضعیت روزی بسیار وخیم شد که دوتا پسرانی که هر دو عاشق او شده بودند،
در کوچه دم دروازه آنها با هم جنگ کردند و هر دو یکدیگر را با فیر و شلیک چندین
گلوله های تفنگچه از بین بردند.
موضوع تحت تعقیب پولیس قرار گرفت و پولیس از وضعیت و رفتار
نادرست خانواده آگاه شده و تیلفون های آنها را تحت تعقیب قرار داد، طوری که تمام
مکالمات آنها همه روزه از سوی پولیس ثبت و ذخیره شده و شنیده میشد.
قاضی حکم داد که او باید زندانی شود و در زندان نیز هر شب
چندین تن نگهبانان زندان به شمول قاضی و دیگران بر او تجاوز میکردند. او پس از
چندی از زندان رها شد.
پس از قتل این دو جوان، خویشاوندان و اقارب آنها به شکل
گروه های مسلح داخل خانه دخترک شده و همه برای گرفتن انتقام فرزند شان، همه اعضای
خانواده دخترک را از بین بردند و دخترک را نیز به زور با خود بردند و به صورت
گروهی چند سالی بر او تجاوز میکردند. او دیگر آن دخترک شوخ، خوشحال و نظرباز نبود.
او چندین بار حامله شده بود و چندین بار مجبور به سقط شده بود، و روزگاری شد که
دیگر نتوانست جلو حامله و بدنیا آوردن کودکان خود را بگیرد.
در خانه او چندین کودک به دنیا آمد، هر کدام از یک پدری بود
که خود خانم هم نمیدانست که کدام یکی ازین پسران از کدام شخص است. خانه او به یک
سرایی تبدیل شده بود که هر کسی میامد، کارش را انجام میداد و مقدار پولی در گوشه
ای خانه میگذاشت و میرفت. مردان این قریه به مراتب فاحشه تر از این زن بودند.
این خانم هر روز به یک مشکل جدید مواجه میشد. همسایه ها
اعتراض میکردند و او را از هر خانه ای کوچ میدادند و نمیخواستند که این خانم در
همسایگی آنها زندگی کند، چون در هر جایی که میرفت، پس از چند روزی، برای مردم محل
مشکلات بسیار جدی را به میان میاورد. کودکان او که درست تربیت نشده بودند، نیز
برای همسایه ها مشکلات بسیار جدی ایجاد میکرد. آنها که از ناحیه مشکل هویت رنج
میبردند، همه ای مردم آنها را به نام حرامزاده یاد کرده و هیچ کسی با آنها رویه و
رفتار درست نمیکردند چون موجودیت آنها از نظر مردم این محل غیر قانونی بوده و این
پسران مانند انسان های عادی حق بر خورداری از زندگی عادی مانند دیگر انسان ها را
نداشتند.
کودکان هر روز بزرگتر میشدند و از مادر خود میپرسیدند که
پدر آنها کیست؟ مادر جوابی نداشت. روزی پیر مردی وارد خانه آنها شد و گفت که مرا
میشناسی؟ خانم گفت نه ... گفت من همسایه شما بودم و از آوان جوانی ترا دوست داشتم
و از چند منزل بالاتر ترا همیشه تماشا میکردم. من همان کسی هستم که همیشه اشاره
های ترا بی پاسخ گذاشتم. او اعتراف کرد که او به خاطر محبتی که نسبت به این خانم
داشته، در آوان جوانی چندین پسری را که میدیده وارد خانه ای او شده بود، را به قتل
رسانیده بود.
روزگار این خانم هر روز تلخ تر میشد، طوری که تمام مردم محل
به او به دیده حقارت مینگریستند و او را یک زن بدکاره دانسته و با او از هر نوع
داد و معامله ای پرهیز میکردند.
فشار ها بر این خانم به حدی رسیده بود که روزی کودکانش به
خانه آمدند و دیدند که مادرشان خودکشی کرده بود. کودکان وحشت زده به جسد مادر نگاه
کرده و گریه میکردند، اما هیچ کسی نزدیک نمی آمد که جسد آن خانم را به خاک بسپارد.
هیچ ملایی حاضر نمیشد که نماز جنازه بخواند و هیچ مردی حاضر نمیشد که به کودکان
خردسال او در تشییع جنازه مادرشان کمک کند.
مرد پیر همسایه آمد، همانی که در جوانی عاشق این خانم بود،
در دفن کردن این خانم به کودکانش کمک کرد و روی به مردمی کرد که از دور تماشا
میکردند و به آنها گفت "تا که این خانم زنده بود، هر کدام شما چندین بار بر
او تجاوز کردید و از همبستر شدن با او لذت بردید و حالا از جسدش دوری
میکنید؟"
پس از تشیع جنازه مرد از تمام مردمان تماشاچی خواست که
نزدیکتر بیایند چرا که او میخواهد در مورد چیز هایی صحبت کند. او گفت بیائید من
میخواهم برای تان یک چند چیزی بگویم. حالا که این خانم از میان ما رفته است و
تعدادی از شما حالا حتی از آمدن بر سر قبر او نیز دریغ میکنید، اما واقعیت های تلخ
جامعه ای ما چیزی دیگریست. من همسایه کودکی این خانم بودم و تمام صحنه های جالب
زندگی او را با یک کمره مخفی از کلکین بالا خانه چند منزله فلم گرفته ام و حالا
میخواهم این فلم را همه ما مشاهده کنیم. درین فلم شما میتوانید واقعیت های تلخی را
تماشا کنید که از ملای مسجد ما گرفته تا قاضی و همه و همه مردانی که درین منطقه
امروز خودشان را بهترین انسان ها میدانند، هنگام جوانی کسانی بودند که از جوانی تا به حال پشت
کلکین خانه این دختر خانم ایستاده میشدند و گاهگاهی به داخل خانه این خانم میرفتند
تا به بهانه ازدواج با او، بتوانند با او همبستر شوند.
اما حالا همه خوب شدند و تنها این زن به نام یک فاحشه
شناخته شده است. من یادم است که شما بر خانواده ای این خانم نیز القاب بسیار زشتی
چون مرده گاو و غیره را استفاده میکردید، و هیچ کدام شما در جنازه آنها نیز اشتراک
نکردید، اما حقیقت این است که این خانواده قربانی رفتار نادرست شما مردم هستند.
فرض کنید یک خانمی در یک دشتی زندگی میکند که دیگر هیچ کسی
در اطراف او نیست، او هرگز نمیتواند فاحشه باشد، چون مردی در آن دشت وجود ندارد.
حالا فرض کنید که یک خانم در میان یک گروه از مردانی است که
هر کدام تفنگ دارند و میخواهند بدون اینکه با این خانم ازدواج کنند، هر کدام به
نحوی تلاش میکند که بر این خانم با زور تفنگ تجاوز کند، در اندیشه این مردان مسلح
بجز تجاوز برین خانم دیگر هیچ اندیشه مثبتی وجود ندارد، حالا آنها هر کدام به نحوی
بر او تجاوز میکند و خانواده او ازین قضیه بی خبر اند، آیا شما هر کدام تنها این
خانم را محکوم میکنید یا این مردانی مسلحی را که بر او تجاوز کرده اند؟
اگر فاحشه گری این است که یک نفر با چند نفر دیگر رابطه
جنسی داشته باشد، پس مردانی که با چند زن همزمان رابطه جنسی دارند، نیز باید فاحشه
خوانده شوند.
شما مردم باید تصمیم تان را بگیرید و درست مثل اروپا باید
آزادانه درین موارد صحبت کنید، چون این مشکلات در جامعه شما نیز وجود دارد و به
نحوی با آن مواجه میشوئید. اگر کسی همجنسگرا است، باید آزادانه اعلام کند که
همجنسگرا است که دیگران بدانند که او به چه گروهی مربوط میشود تا دیگران فریب او
را نخورند. اگر کسی به بچه بازی و پدوفیلیا مبتلا است باید بگوید که دیگران کودکان
خود را از او دور نگاه دارند. اگر کسی هیترو سکچوال است، باید به دیگران بگوید و
اگر مرد یا زنی هم فاحشه باشد، باید به دیگران بگوید، زیرا مردی که میخواهد با یک
خانمی ازدواج کند که فاحشه نیست، اگر بعداً خبر شود که خانمش یک فاحشه بوده، پس
نمیتواند آنرا تحمل کند. صادقانه با همدیگر رفتار کنید.
در اروپا کسانی که فاحشه هستند، میروند در یک جاده ای به
نام جاده ای چراغ سرخ دوکان میگیرند، چه مرد باشد و چه زن، بدن خود را برهنه ساخته در
عقب کلکین های شیشه ای مینشینند و مشتریان را به داخل صدا میزنند. پول میگیرند و با
دیگران در مقابل پول رابطه جنسی بر قرار میکنند. اگر شما از اینگونه مردمان هستید،
پس باید خودتان یک نگاهی به خود بی اندازید و با نیرنگ و فریب، دیگران را به نام
های دیگر و القاب دیگر فریب ندهید، لازم نیست بیشتر ازین رفتار نادرست شما این
چنین یک فامیل را قربانی خود بسازد.
۱۳۹۵/۰۶/۰۳
Criminology
جرم شناسی
آورده اند که روزگاری امریکا منحیث کشوری که روسیه را در
افغانستان شکست داد و افغانستان نیز درین جنگ خسارات شدیدی دیده بود، به عنوان
جبران خسارت و به عنوان کمک های بلاعوض برای مردمی که چهل سال جنگ تحمیلی را تحمل
کرده بودند و همه چیز خود را درین جنگ از دست داده بودند، به تعداد سی قلاده سگ
هایی متخصص جرم شناسی را که دارای رتبه های نظامی هم بودند، به ارگ ریاست جمهوری
افغانستان اهدا کرد.
این موجودات باهوش در یافتن افراد زیر مخروبه
ها و آوار بر اثر بمب و یا زلزله بسیار خوب عمل می کنند و می توانند حتی در یافتن
مین های زمینی و ضد نفر بر به نیروهای نظامی کمک رسانی کنند. همچنین پولیس های
ویژه ضد مواد مخدر و پولیس های مستقر در میدان های هوایی (فرودگاه) ها نیز برای
کشف مواد مخدر و بمب و سلاح های نظامی، از آنها استفاده می کنند.
اما این سگ هایی که به افغانستان اهدا شده بود از بخش
کریمنال تخنیک فارغ شده بودند و تخصص آنها شناسایی دزد بود، تا بدینوسیله بتوانند
با شناسایی دزدان در امنیت افغانستان کمک کنند. این سگ ها میتوانستند دزدان را با
یک نظر شناسایی کرده و بر آنها حمله کرده و عوعو کنند تا پولیس ها اقدام کرده فرد
مورد نظر را دستگیر کنند.
قبل از تحویل دهی این سگ ها به دولت افغانستان یک محفل بسیار
بزرگ در ارگ ریاست جمهوری برگزار شد و رئیس جمهور کشور، در یک مراسم بسیار بزرگ و
با شکوه سخنرانی کرد و نقش سگ ها را در امنیت افغانستان بسیار برازنده خوانده و از
کمک های بلاعوض دولت امریکا برای افغانستان تشکری کرد.
وقتی سگ ها را به داخل ارگ آوردند و همینکه در داخل ارگ رها
شد، به سوی هر فرد وزیر کابینه و به شمول رئیس جمهور افغانستان حمله کرده و همه ای
آنها یکسان به حمله و عو عو شروع کردند.
هر وزیر در یک گوشه ای پنهان شده بود و از بسکه این سگ ها
زیاد بر آنها حمله کرده بود، همه زخمی شده بودند و سگ ها نیز خسته شده بود و یک
تعداد آنها چون دیگر کار نمیتوانست، فقط رو به آسمان کرده قوله میکشیدند.
رئیس جمهور دوباره زنگ زد به نظامیان امریکایی و آنها آمدند
و همه را با تفنگچه های مصنوعی با گلوله های بیهوش کننده هدف قرار داده و از ارگ
ریاست جمهور معذرت خواست.
پس از یک سلسله تحقیقات، نیرو های ویژه امریکایی نتیجه را
طوری اعلام کردند که این سگ ها نمیتوانند وظیفه ای شان را در افغانستان به درستی
انجام دهند، زیرا آنها طیف و قشری را که باید جستجو کنند، در ارگ ریاست جمهوری
افغانستان در اکثریت قاطع قرار دارند، آنها گفتند که برای افغانستان نیاز است که
سگ هایی جدیدی تربیت شود که وظیفه آنها پالیدن و جستجوی اقلیت پاک، صادق و راستکار
باشد، چرا که آنها قشری اند که درین کشور در اقلیت اند و آنها باید دستگیر و تحت
تعقیب قرار بگیرند، چون امکان ندارد که سگ های نظامی امریکا خودشان را با اکثریت
قاطع اعضای کابینه یک کشور مقابل سازند.
۱۳۹۵/۰۶/۰۲
Cutting ties and reconciliation, the childish policies in Afghanistan
سیاست های جوت و آشتی کودکانه در افغانستان
وقتی کودک بودیم، دنیای کودکانه ای خوب و پر از صمیمیت و
صفایی داشتیم، اما بعضی وقت ها طوری اتفاق می افتاد که دخترک های شش ساله همسایه
وقتی با همدیگر جنگ میکردند، از موهای همدیگر کش کرده، به روی همدیگر سیلی میزدند
و گریه میکردند و بعد از لحظه ای آرام میشدند، اما دست راست را روی دست چپ گذاشته
یک جهت دست را آن لب جوی فرض میکردند و قسمت دیگر کف دست را آن لب جوی فرض میکردند
و به آنها اشاره کرده میگفتند "ای لب جوی او لب جوی، سنگه بیگی پایته بشوی
جوت جوت جوت" ...
این اصطلاحات کودکانه در حقیقت به معنی قطع رابطه دوستانه و
سخن نگفتن برای چند ساعت و یا هم برای چند روز با آن دوست بود، تا اینکه دوباره
آشتی میکردند و با هم سخن میگفتند و دوباره با صلح و صفا با همدیگر بازی میکردند.
وقتی کم کم بزرگ شدیم، این بازی های کودکانه کم کم معنی شان
را از دست دادند و باور های ما رشد پیدا کرد و منحیث انسان های بادرک و دانش،
توانستیم زندگی را به گونه بهتری درک کنیم و به رابطه های دوستانه و صمیمی ارزش
های بیشتری قایل شدیم و دانستیم که آن طرز تفکر کودکانه ما اشتباه بوده و قهر های
کودکانه نیز به معنی بودند، چون ما نمیدانستیم که انسان ها نباید اینگونه کودکانه
و سطحی به مسایل نگاه کرده و نباید آن گونه روز های خوب زندگی را که فرصتی خوبی
برای آموزش از همدیگر بود، آنگونه با رفتار های کودکانه سپری میکردیم.
در دنیای کودکانه ما توان و قدرت تکلم و برقراری روابط سالم
و خوب با همدیگر وجود نداشت. ما نمیدانستیم چگونه از آن فرصت های طلایی خود به
خوبی استفاده کنیم. ما قدر انسان های دور و بر خود را نمیدانستیم و نمیفهمیدیم که
باید با همدیگر چگونه رفتار کنیم.
وقتی کودک بودیم، بیشتر کودکانه می اندیشیدیم و کودکانه
صحبت میکردیم و کودکانه تصمیم میگرفتیم ... ولی وقتی بزرگ شدیم دیگر آن طرز رفتار
ها و آن طرز بازی ها تغییر کرد.
تعدادی هر روز بهتر شد و چیز های خوب یاد گرفت، اما تعدادی
دیگر هر روز بدتر شد و رفتار های زشت شان بدتر از دیروز شد. تعدادی زیادی که پدران
و مادران خوبی داشتند، و به آنها توصیه های خوب میکردند، هر روز بیشتر از دیروز
صادقانه تر رفتار میکردند و روی ارزش های خوب زندگی توجه میکردند، اما تعداد دیگر
که پدران و مادران بی سواد داشتند و نمیدانستند که به کودکان شان باید چه چیز هایی
را آموزش بدهند، هر روز رفتار شان در مقابل دیگران زشت تر و بد تر میشد.
تعدادی در جهت منفی به سوی پلیدی تبدیل به شخصیت های زشت
میشدند، و هر روز کار هایی نادرستی از آنها سر میزد، اما تعدادی به سوی فرشته خویی
و خوبی ها حرکت میکردند و از اشخاص بد دوری میکردند و هر بار بدی ها آنها را
نادیده گرفته و اشتباهات شان را میبخشیدند و میگفتند که اینها نمیدانند و جاهل
اند، اشتباه میکنند، چون نمیدانند چگونه رفتار کنند. تعدادی به سوی یاد گرفتن، به
سوی تعلیم و تربیت روی آورده بودند، تعدادی به سوی یک حرفه و تعداد دیگر به سوی
تجاوز، دزدی، راهزنی، زورگویی و استفاده از چوب، سنگ، غولک و چاقو ...
گاهی اوقات من فکر میکردم که آیا آینده ای این جامعه به دست
کدام این اشخاص خواهد افتاد؟ چون اگر آن آدم بدک ها برنده شوند، این کشور به سوی
تباهی و بربادی خواهد رفت و اگر آن فرشته ها به قدرت برسند، شاید امیدی برای آینده
ای بهتر این کشور باشد.
اما یک چیز همیشه ذهنم را مشغول میساخت و آن اینکه چرا این
فرصت طلایی از دست میرود در حالی که ما همه کودکان یکسان هستیم، اگر کسی بخواهد،
میتواند همه ای این کودکان را به سوی خوبی رهنمایی کند، اما چرا کسی به این کودکان
توجه نمیکند؟
وقتی بزرگ شدیم، ما منحیث بزرگان به زندگی از یک دریچه ای
دیگری نگاه کردیم، اما بی خبر از اینکه یک تعداد دیگر نه تنها در همان افکار و
اندیشه های کودکانه باقی مانده، بلکه با بزرگ شدن جسد های شان، فرصت و امکانات
بیشتری برای انجام کار های زشت و پلید در مقابل انسان های دیگر پیدا کرده اند.
امروز وقتی به سیاست افغانستان نگاه میکنیم، میبینیم دو
شخصیت بزرگواری در یک ساختمان به نام ارگ کار میکنند، یکی در یک کنج اتاق کار
میکند و دیگری در کنج دیگر، ماه ها و سال ها از میگذرد، اما این دو نفر با یکدیگر
جوت کرده اند و با یکدیگر صحبت نمیکنند. آیا این نشانه ای همان بازی های کودکانه
جوت و آشتی در سیاست های کلان کشور است؟ آیا بزرگ مردانی که امروز خود شان را
سیاستمدار ، رهبر و سرنوشت سازان یک کشور
سی و شش میلیونی میدانند، که روزگاری مهد تمدن های بزرگی بوده و در آن سرزمین
انسان های بسیار بزرگی زندگی میکرده، آیا شخصیت درونی و باطنی آنها و طرز تفکر و
اندیشه های سیاسی آنها و درک آنها از وضعیت کشور در حد همان کودکان شش ساله باقی
مانده است؟
آیا مشکلات در داخل ارگ و ریاست جمهوری یک کشور و رفتار و
طرز برخورد رهبران آن کشور با همکاران شان در حدی پست، بی کیفیت و پایین است که
حتی نمیتوانند برای ساختن یک آینده بهتر برای مردمان آن کشور با یکدیگر یک گفتگوی
سازنده داشته باشند؟
اشتراک در:
پستها (Atom)