مصاحبه ای با حضرت ابراهیم در مورد عید قربان
در یکی از روستا های افغانستان شخصی فقیری که توانایی خریدن
غذای کافی برای اعضای خانواده اش را نداشت، با قرض کردن و مشکلات زیادی مقداری پول
جمع کرده بود و بره ای خریده بود تا آنرا خانه بزرگ کند و در روز عید قربان قربانی
کند.
گوسفندک ازینکه چند ماهی در خانه ای آنها زندگی کرده بود،
برای کودکان خانواده بسیار دوست داشتنی شده بود، طوری که کودکان این مرد با این
بره گک بسیار صمیمی شده بودند، و هر روز با آن بازی میکردند و گوسفندک را به
چراگاه میبردند و گوسفندک نیز با هزاران نوع حرکات و بازی های زیبا، و با زدن سر
به طور آهسته و ناگهانی بر پشت کودکان با کودکان این خانواده رابطه ای بسیار صمیمی
برقرار کرده بود.
این بره گک که تازه به یک گوسفندک چاق و فربه تبدیل شده
بود، و توجه همه ای اعضای خانواده را با هوش و بازی های دوست داشتنی اش با کودکان
به خود جلب کرده بود، که عید قربان نزدیک شد. هر روز که عید نزدیک میشد پدر
خانواده یک کاری انجام میداد که همه بدانند که این بره گک در روز عید قربانی خواهد
شد. یک روز پدر بر پشت بره گک یک تکه ای سرخ را بسته و چشم های بره گک را سرمه کرده
و مقداری رنگ سرخ را به سر او ریخت. او با این کار بسیار زیبا شده بود. و اما در
مقابل این کار ها کودکان خانواده کم کم مخالفت میکردند. همینکه او را بیرون
میبردند، تکه سرخ را از پشت او کنده به دور می انداختند و رنگ سرخ را و سرمه های
چشمش را نیز پاک کرده و به گوسفندک میگفتند که ما هرگز اجازه نمیدهیم که تو را در
عید قربانی کنند و تو را از ما بگیرند و جدا بسازند.
هر روز که عید نزدیک تر میشد، کودکان به یاد مرگ گوسفندک
غمگین تر شده و هر روز در چراگاه با یکدیگر در مورد مرگ این گوسفند صحبت کرده سر
او را در آغوش گرفته گریه میکردند.
کودکان دیگر نمیخواستند که یک دوست صمیمی و بهترین بازی و
سرگرمی خود را از دست بدهند، چون این گوسفندک دیگر یک گوسفند عادی نبود، بلکه عضو
خانواده آنها شده بود، طوری که وقتی کودکان غذا میخوردند، از غذای خود چیزی به او
در حیاط میبردند و حتی شب های تاریک نزد او میرفتند و گاهگاهی با او بازی میکردند.
دو روز به عید مانده بود که پدر خانواده به فکر تیز کردن
کارد بزرگ افتاد تا در روز عید با آن کارد گردن گوسفند را ببرد. کارد را پیدا کرده
و آنرا بر روی یک سنگ که بنام سنگ بلو سنگ یاد میکرد، میکشید تا تیز تر شود.
کودکان پرسیدند که چرا این کارد را تیز میکند؟ پدر گفت برای قربانی گوسفندک، اما
کودکان همه به گریه افتادند و از پدر خواستند که او را نکشد چون آنها این گوسفند
را دوست دارند و نمیخواهند این گوسفندک را از دست بدهند.
پدر با عصبانیت به آنها نگاه کرده و گفت که ما نه جایی
مناسبی برای نگهداری آن داریم و نه تصمیم داریم که آنرا همیشه نگهداری کنیم. هدف
اصلی ما همین بود که او را در روز عید قربانی کنیم.
کودکان با سر دو صدای زیاد با پدر گفتگو کردند و مادر را
واسطه کرده و از از طریق او از پدر خواستند که این گوسفندک را نکشد. پدر که تا شام
تاریک بر روی تیز کردن کارد زحمت کشیده بود، با تقاضای کودکان موافقت نکرده و گریه
ها و تقاضا های آنها را نادیده گرفت و از فرط خستگی با اینکه کارد در دستش بود، در
همان روی حویلی بر روی چپرکت به خواب عمیق فرو رفت.
در خواب دید که شخصی قد بلند و زیبا در کنارش آمد و دید که
او مصرف تیز کردن کارد برای قربانی است. از او پرسید که ای مرد مشغول چی کاری
هستی؟ گفت من میخواهم کارد را تیز کنم تا روز عید قربان این گوسفند را قربانی کنم،
من این کارد را به خاطر این تیز میکنم تا گوسفند عذاب نشود. مرد تبسمی کرد و گفت،
میدانم میخواهی طوری نشان بدهی که مهربان هستی و نمیخواهی این گوسفند هنگام مردن
عذاب شود، اما آیا گاهی این را فکر کرده ای که مرگ خودش بزرگترین عذاب برای این
گوسفند است، و حالا تو نه تنها گوسفند را با کشتن عذاب میکنی بلکه تمام اعضای
خانواده و به خصوص کودکانت را به قدر کافی امروز عذاب کرده ای چون آنها با کشتن
این گوسفند راضی و موافق نیستند. مرد تکان خورد و گفت تو از کجا میدانی؟ گفت من از
دور میدیدم که تو چگونه عاشقانه کارد تیز میکنی و همه چیز را نادیده میگیری و فکر
میکنی که خدایت را با کشتن این گوسفند بی زبان در راه دین و آئین ابراهیم شادمان
میکنی، اما آنچه که تو فکر میکنی درست نیست. گفت آیا میدانی که خدا از تو نمیخواهد
که خوشی، خنده ها و شادمانی کودکان و خانواده ات را نیز قربانی دین و آئین ابراهیم
کنی؟
مرد تعجب کرد و پرسید که تو کی هستی؟ و چی میخواهی؟
مرد با آرامش به او نگاه کرد و گفت من کسی هستم که اولین
بار کودکم را میخواستم قربانی کنم و خدا از من خواست که نباید کودکم را قربانی کنم
بلکه باید گوسفندی را که در آن نزدیکی بود، بجایش قربانی کنم. گفت من ابراهیم هستم
و آمده ام تا قربانی کردن درست را به تو آموزش بدهم.
هدف از قربانی این نیست که تو شادمانی کودکانت را از آنها
بگیری و هدف از قربانی این نیست که درین فقری که تو زندگی میکنی، حتماً باید با
پول قرض بره ای میخریدی و ذبح میکردی، هدف از اولین قربانی من این نبود و هرگز
خداوند از چنین کاری خوشنود نمیشود. در آن زمانی که من زندگی میکردم، تعداد زیادی
از مردم به دین و آئین ابراهیمی روی آورده بود، اما افراط میکردند و انسان های بی
گناه را به نام دین و خدا میکشتند و فکر میکردند که خدا ازین کار آنها خوشنود
میشود. من در میان کسانی زندگی میکردن که حتی کودکان را قربانی خدا و دین میکردند،
من نیز مثل آنها کودک خود را در کشتارگاه بردم، و سپس برای آنها پیام جدید خدا را
گفتم. برای آنها گفتم که خدا نمیخواهد برای او انسانی یک انسان دیگری را به قتل
برساند، برنجاند، غمگین کند و یا حتی آزار و اذیت کند. خداوند همه ای انسان ها را
به طور مساویانه دوست دارد. برای خداوند زندگی انسان ها از همه چیز مهمتر است.
خداوند به هیچ کسی اجازه نمیدهد که به نام خدا زندگی انسانی را بگیرد، یا به نام
دین و آئین ابراهیم به کسی آزار و آسیبی برسد. خداوند میخواهد که انسان ها با صلح
در کنار هم زندگی کنند. من به انسان های روزی زمین در آن زمان درسی دادم که اگر
تشنه ای خون هستید، انسان را نکشید، بلکه به جای کشتن انسان به نام خداوند،
میتوانید گوسفندی را قربانی کنید. خداوند قهار، جبار و ظالم نیست، خداوند مهربان
است و هرگز ظلمی را که توسط یک انسان بر انسان دیگری انجام شود، نمیپذیرد و از آن
خوشنود نمیشود، بلکه انسان های مجرم را مجازات میکند. هدف خداوند نیز ایجاد یک
جامعه ایست که در آن انسان ها با خوشی و شادمانی و سرور کنار یکدیگر درست زندگی کنند
و به همدیگر کمک کنند و به یکدیگر آسیب نرسانند. خداوند از همه چیز بیشتر به تبسم
کودکانت و به خوشی کودکانت اهمیت میدهد. بهترین قربانی تو همان آوردن شادمانی و
تبسم بر لبان کودکانت بود که تو به آن رسیده ای و همان قربانی تو از جانب خداوند
پذیرفته شده است، دیگر لازم نیست این گوسفند را بکشی، در هر کاری که در راه دین و
آئین ابراهیم انجام میدهی، رضایت خانواده و اعضای جامعه شرط اصلی است، اگر حتی یک
نفر نیز اعتراض داشته باشد، کاری که در راه دین انجام میدهی درست نیست، شما از
صاحب این بره هنوز قرضدار هستید، این بره هنوز ملکیت شما نیست، و از جانب دیگر
خانواده شما نا راضی اند، خداوند بر حقوق انسان ها بسیار ارج میگذارد. اگر شما از
پیروان خوب آئین ابراهیمی هستید، شما باید بدانید که داستان زندگی من میان پیروان
موسی، پیروان عیسی و مسلمانان یکسان ذکر شده است و همه آنها اینرا باور دارند و
همه آنها به آن احترام دارند. این یک نقطه ای مشترک میان ادیان ابراهیمی است، کوشش
کنید بر روی این مشترکات تاکید کرده و با ایجاد همدلی در کنار یکدیگر در صلح، صفا
و امنیت زندگی کنید، و هر آن چیزی را که زشت و پلید است و باعث کشتن انسان ها
میشود، از آن دوری کنید زیرا خداوند از قتل، از ظلم، از وحشت، از نفرت، از حق
تلفی، از خشونت، از قومگرایی، از نژادپرستی، از تبعیض، از تفرقه، از حاکمان ظالم و
مستبد، از دروغ، از نیرنگ و فریب بسیار زیاد و به شدت بیزار است و همیشه این چیز
ها را به نام گناهان بزرگ (کبیره) یاد کرده و از انسان ها خواسته است که از آنها
دوری کنند. آنچه که به نام دین و آئین ابراهیمی در حوالی شما انجام میشود، هیچ
شباهتی به آئین ابراهیمی ندارد، مثل اینکه شما مردم فریب و نیرنگ همان شیطانی را
خوردید که میخواست مرا وسوسه کرده فریب دهد، اما من او را با سنگ زدم، اما شما
نتوانستید از وسوسه های او دور بمانید. به مردم منطقه ات بگو که آنچه شما به نام
دین انجام میدهید، دین نیست، بلکه شبح دین است، کوشش کنید دین واقعی را پیدا کرده
آنرا تعقیب کنید تا جامعه ای شما آباد شود، برکت به منطقه بازگردد، و انسان های خوب
بر انسان های زشت غالب شوند، دیگر کسی به نام دین خدا در سرزمین شما نباید کشته
شود. اگر شما دین واقعی را پیروی کنید، بسیاری از مشکلاتی که در جامعه ای امروزین
شما وجود دارد، از بین خواهد رفت.
وقتی مرد از خواب بیدار شد، دیگر آن مرد نادان قبلی نبود،
بلکه انسانی بود با درک و فهم یک فرشته و در رفتار، کردار و گفتار او تغیرات بسیار
زیادی وارد شده بود. از کودکان و خانواده ای خود معذرت خواست و گفت ببخشید، من
نمیدانستم که شما این قدر این گوسفند را دوست دارید. من او را هرگز نمیکشم تا با
شما بازی کند بلکه برای او یک خانه ای بسیار زیبا در گوشه ای حویلی درست میکنم تا
بتواند با ما زندگی کند. او گفت ما باید به حیوانات مهربان باشیم. اگر ابراهیم آن
زمان گفت که انسان را به نام دین نکشید، بلکه یک گوسفند را بکشید، ما حالا
میتوانیم بگوئیم که گوسفند را به نام دین نکشید، بلکه شما میتوانید فقیری را بجای
گوشت گوسفند پول بدهید تا غذا بخرد.