۱۳۹۳/۰۸/۲۵

The impact of counterfeit medicines being imported in Afghanistan

تاثیرات کیفیت دارو های تقلبی وارداتی در افغانستان
مردی بود در شهر کابل، با تجربه سی ساله، در بخش دوا های وارداتی از کشور پاکستان به افغانستان که در دواخانه اش که در یکی از نقاط مزدحم شهر کابل بود، دوا می فروخت. این مرد هر روز، صبح وقت، به دواخانه خود می رفت که آن را "صافی درملتون" می نامید، و شام تاریک همراه دو پسرش به خانه بر می گشت، با مقداری پولی که از فروش دوا ها نصیب شان شده بود. درین خانواده هیچ کسی فارمسی نخوانده بود و دوا فروشی فقط از پدر کلان های شان برای شان به میراث رسیده بود. پدر کلان این مرد، در یکی از قریه های افغانستان ورترنر (داکتر حیوانات) بوده که کم کم به تداوی انسان ها نیز پرداخته و بین مردم قریه به داکتر مشهور شده بود. پدرکلان  او نیز ورترنری را به شکل اکادمیک نخوانده بود، بلکه به خاطر داشتن گله ها و رمه های زیاد گوسفند و عدم موجودیت کلینیک حیوانی در منطقه، مجبور به تداوی حیوانات خودش شده بود، که کم کم همسایه ها نیز به او رجوع کرده بودند. این شخص وقتی در کابل به دوا فروشی شروع می کند، میرود به پاکستان تا با پولی که از فروختن رمه ها و گله های پدری به دست آورده است، را صرف خرید و وارد کردن دوا کند. در پاکستان دوا بسیار قیمت بود و او نمی توانست با پولی که داشت، دوای بسیار زیادی بخرد، به همین خاطر او کوشش می کرد دوای ارزان قیمت پیدا کند. در اثر تلاش بسیار زیاد، با یک تیم دوا سازی در پشاور آشنا شد. این تیم کار شان دوا ساختن تنها و فقط برای افغانستان بود. آنها به ارزان ترین قیمت برای هر دوا خانه و دوا فروش، دوا های مورد نیاز شان را می ساخت. آنها سفارش های دواخانه های افغانستان را یک ماه یا دو ماه قبل دریافت می کردند، و سپس نظر به درخواست دواخانه های کابل یا ولایات دیگر، برای آنها دوا ساخته و به آنها به قیمت بسیار ارزان می فروخت. این مرد رفت تا کار آنها را ببیند. آنها یک هفته به این مرد فرصت دادند، که بیاید و کار آنها را ببیند، و بعد تصمیم بگیرد که دوای آنها را می خرد یا نه. این مرد وقتی کار این تیم دوا سازی را دید، حیرت زده شد. آنها چند نفری بودند، که در یک مکان آرام، دور افتاده و بی سروصدای پشاور، بدون هر نوع لوازم و سامان آلات مورد نیاز، دوا می ساختند. یک نفر وظیفه داشت که بوطل های مورد نیاز آنها را از کوچه ها و پس کوچه ها جمع آوری کرده و آنها را تمیز کرده و بشوید. بیشتر این بوطل ها از کابل دوباره خریداری می شد. یک شخص دیگر وظیفه داشت که برچسب های مناسب را در کمپیوتر دیزاین کرده، بر روی آنها نام های دوا های مناسب را بنویسد و همچنان بر روی این برچسب ها باید نام یک کشور مورد نظر خریدار را می نوشتند. اگر خریدار می خواست، به طور مثال بر روی آن می نوشتند که "مید این جرمنی" یعنی ساخته شده در جرمنی. یک جمله دیگر نیز بر روی این بوطل ها می نوشتند که بسیار مهم است و آن اینکه "آنلی فار ایکسپورت اِن افگانستان" (Only for export in Afghanistan)  یعنی "تنها برای صادر کردن به افغانستان". این جمله بیانگر کیفیت و قابل قبول بودن این دوا ها، برای خود مردم پاکستان بود. یعنی سازندگان این دوا ها نگران استفاده این دوا ها توسط مردم پاکستان نیز بودند و نباید هیچ پاکستانی از آن استفاده می کرد. این شخص وظیفه داشت که نام های تجارتی دوا ها را نیز از روی دوا های دیگر کاپی کند و بر روی برچسب ها بنویسد. او وظیفه داشت که جای تاریخ انقضا را خالی بگذارد تا خریداران خود بتوانند هر تاریخی را که می خواهند در آن بنویسند. شخصی دیگری درین میان وظیفه بسیار مهمی داشت که وظیفه ی او نمونه برداری از دوا های مورد نیاز افغانستان از بازار های پشاور بود. او نمونه های دوا ها را جمع آوری می کرد تا بتوانند مثل همان دوا ها برای مشتریان افغانستانی خود تهیه کند. او از هر دوا یک نمونه داشت و کوشش می کرد تا حد توان مثل همان دوا را، از هر موادی که بتواند تهیه کند. طور مثال اگر دوا شربت می بود، او اول می دید که رنگ شربت چگونه است، اگر رنگ شربت سفید می بود، او مجبور بود از چونه رنگ سفید تهیه کند. سپس می دید که طعم و بوی شربت چگونه است، سپس همان بوی و طعم را یا تولید می کرد و یا هم با انداختن کمی از نمونه اصلی همان بوی و طعم را به شربت می داد. سپس کسی دیگر وظیفه داشت تا سر بوطل ها را درست مثل شرکت اصلی آن بسته کرده و آنرا برای شخص دیگری که وظیفه اش بسته بندی دوا ها بود، بدهد. کسی که بسته بندی می کرد، وظیفه داشت که رهنمای دوا ها را به زبان های اردو و انگلیسی بنویسد و یا هم فوتوکاپی کرده در بین قوطی های ساخته دست خود آنها، جا بجا کند. این دوا ها برای مشتریان افغان بسیار ارزان بود چون هیچ مصرفی برای سازندگان آن نداشت. این مرد، تجارت دوا را، با این شرکت کوچک و تقلبی آغاز کرد. وظیفه تاجر افغان این بود که دوا ها را به کابل انتقال بدهد و یک نمونه بسیار عالی را از یک شرکت دیگر خریداری کرده به صحت عامه افغانستان مانند نمونه نشان دهد. یک مقدار پول را نیز منحیث تحفه و شیرینی برای مامور کنترول کیفیت بدهد و امضای بهترین کیفیت را به روی ورق گرفته و مال ها را وارد دواخانه خود کند. بسیاری اوقات از همان یک نامه کنترول کیفیت برای چندین سال استفاده می کرد. کم کم او دریافت که همه ی تاجران دوای افغانستان از همین شخص دوا می خرند. این شرکت کم کم رونق می گرفت چون پول همه افغان ها به جیب او می رفت. او کم کم هر نوع انتی بیوتیک، هر نوع مسکن، هرنوع تابلیت، هر نوع پیچکاری، هر نوع سیروم و دیگر مواد مورد نیاز افغانستان را فقط برای بازار افغانستان تولید می کرد. این مرد که از وارد کردن این نوع دوا های تقلبی در افغانستان صاحب پول خوبی شده بود، از قضا روزی که او در پاکستان بود، مادرش در اثر حمله قلبی در حالت بسیار بدی به شفاخانه می رود. بچه های او مادرکلان شان را به شفاخانه می برند و داکتر وقتی برای مادرش نسخه می نویسد، بچه های این مرد، که از موضوع تقلبی بودن دوا ها بی خبر اند، دوا های مادرکلان خود را از دواخانه خودشان تهیه می کنند. مادر این تاجر افغانستان در اثر تزریق دوا های تقلبی در شفاخانه جان خود را از دست می دهد. وقتی پسر بر می گردد، داکتران با ابراز تاسف به او می گویند که حالت مادرت رو به بهبودی بود، اما نمی دانیم چرا یکباره پس از تزریق این دوا ها، او به دوا ها حساسیت نشان داد و جان خود را از دست داد. مرد که در وضعیت بسیار بدی قرار داشت، با گریه به دوا ها نگاه می کند و می بیند که همان دوا هایی که خودش وارد کرده است، جان مادرش را گرفته است. او از درد بسیار، تمام ماجرا را به داکتران قصه می کند. داکتران نیز سری تکان می دهند و از اتاق خارج می شوند.



پس ازین اتفاق مرد تصمیم می گیرد که دیگر دوا های تقلبی به افغانستان وارد نکند. او پس ازین تصمیم می گیرد که روغن وارد کند اما وقتی به کارخانه تولید روغن در پشاور می رود. می بیند که روغن از اجساد حیوانات مرده و گندیده مثل سگ، خر، گاو، گاومیش، موش و دیگر اجساد گندیده و از استخوان های جمع آوری شده از هوتل های شهر ساخته می شود. او به فکر می افتد که اگر این روغن را وارد کنم، این روغن ها هم می تواند انسان های زیادی را در افغانستان که شامل زنان، کودکان و بزرگسالان می شود، به بیماری های گوناگونی مبتلا کند. او تصمیم می گیرید که دیگر از پاکستان هیچ نوع مال وارد افغانستان نکند. حالا او هر نوع مال و اجناس مورد نیاز افغانستان را از اروپا وارد می کند و تنها در صورتی این اجناس را خریداری می کند، که از کیفیت تولید آن آگاه شود. او می گوید: "هرچند که اموال تجارتی در اروپا بسیار گران و قیمت است، اما حالا مطمئن هستم که جان هیچ کسی را با تجارت خود به خطر مواجه نمی کنم."

 

۱۳۹۳/۰۸/۲۱

Culture Diversity Management مدیریت تفاوت های فرهنگی

There was a Culture Diversity Management class in Europe in which people from different countries of the world participated. The goal of this class was to promote cultural understanding among different cultures and to promote co-existence. The guest lecturer was a culture specialist from one of the European counties:


Culture Specialist: Today we are going to talk about the issues which has always been misunderstood and misinterpreted by different people of the world due to the culture diversity. I have collected some photos from the internet for you, so that you can look at it and see the differences. Let’s begin with our differences. Look at Chinese people here in this photo. They spit on the floor and they had an anti spitting campaign in their country. We European people don’t spit on the floor. Look at some Afghan women, they wear Burqa’s but our women don’t. Look at Japanese people, they bow to greet but we European shake hands. Most of other nations cannot stand in QUEUEs while waiting for the bus or while buying things in the supermarket but we Europeans do stand in queues. Look at Islamic countries. They all kill each other with the guns that we produce. Then we have to intervene to stop the fight. We take guns and go to those countries to kill the half of their people to protect the other half. The Examples are Syria, Iraq and Afghanistan.  This is all about culture and culture diversity. Let me conclude. After the world war two, when we stopped fighting with each other, we European countries are the best people in the world and all other nations out of this continent are not good. This was today’s lesson of culture diversity management. Do you have any questions? Before you ask any questions, I have to tell you that here in this class, the teachers are the king. If you go against me, or if you want to criticize me, I will ruin your lives. See you tomorrow. 

Hospitality of European Countries for Afghan Refugees

Afghan Refugee 1: Salam, how are you?

Afghan Refugee 2: I guess I am fine! Thanks and you?

Afghan Refugee 1: Fine, thanks. Why do you guess you are fine?

Afghan Refugee 2: Because European system and people thought me to think positive even if I feel strong pain. How is your family? 

Afghan Refugee 1: They are not fine. They are still in Afghanistan. They are hungry and sick because of my mistake of coming to Europe. I left them behind and thought maybe if I go to Europe, I will find a job and help my family back home and bring them here but now it is about 8 years that I am here and I can’t get a positive answer for asylum application. I am just stuck in this bureaucratic system for more than 8 years and I don’t have even a work permit. 

Afghan Refugee 2: That is difficult. I see many Afghan young refugees face the same problem. They are wasting their lives waiting for a positive decision for years. Don’t worry. Those who have received a positive decision are the same as those who did not. Look at me. I have received a positive answer for my asylum application and I am still in the same situation with you. There is no work here. I am also stuck in the same situation and problems. We are in the same boat. We are stuck in that strong language and cultural discrimination. When we Afghans go to all these European countries, the first thing we hear is “Learn Our Language and Culture” otherwise we don’t give you food to eat. It is very strange; they ask us to learn a language that most of their own citizens don’t speak in that language. They pay for my apartment rent and about a 100 Euro for my food and send me to a language school where I have to pay 24 Euro for learning their language. If I don’t go to the school, they will stop paying me which means there is no food, no home and nothing. They themselves call it as a strong “nationalism” but I will use the word “Lingualism” for this kind of language discrimination.


Afghan Refugee 1: Yes, you are right. I have been to so many different European countries. I have applied asylum in 5 biggest European countries and waited for some years for the negative reply. It is almost the same all over Europe. In every village of Europe, when you enter a community, they will start to teach you their own culture and language and don’t give you even food and water if you stop to learn their culture and language. This is totally bizarre and different than our hospitality traditions where you have to try to speak the language of the guest and try to bring the best of the food that you have for them to make the guests feel at home.  We smile at guests and we have even that proverb which says “Ba peeshaket pesht nago ki mehmaan da khana ast” which means “Don’t say even pesht (means “go away” only used for cats) to your cat when the guest is at home”. 

Who are the Taliban? طالبان کی ها هستند؟

European man: I have watched many films and many videos about Afghanistan but I don’t really know about Taliban, who are they and what do they want? What do the people of Afghanistan think about it?

Afghan refugee: Well, that is a very nice question and a very typical one. To answer that question, first I need to know how much you know about Afghanistan and its people.

European man: Well, I think Afghanistan is a country in Asia. It is an Islamic country and all of the people are Muslims.

Afghan refugee: Ok, let me tell you something different about Afghanistan. This country is a gold mine and all super powers want to have their share from that gold mine. That is the issue number one. Issue number tow is about its people. It is a multicultural country full of diversity. There are different religions in that country. Islam, Hinduism, and Sikhism are the main religions in that country. There are atheists in that country. Inside the Islam in Afghanistan, there are many other sub-divisions. If I tell you easily, Islam is divided into many other small parts called “Mazhabs”. There are Sunni Muslims in Afghanistan and there are Shiite Muslims in Afghanistan. Do you know how many different types of Sunni Muslims are there in Afghanistan and how many different types of Shiites?  

European man: No, I don’t know. I guess one kind of Sunni and one kind of Shiites.

Afghan refugee: No, that is a wrong guess. There different schools of thought in the world who are called Sunni. There is not one single Sunni. The most famous branches of Sunni schools of thought are called:
  1. Shaafehi
  2. Maliki
  3. Hanbali
  4. Hanafi
  5. Wahabbi

Afghanistan has got many followers of the last two branches of Sunni.
There are also many types of Shiite school of thought in the world but Afghanistan has only two kinds of Shiites in it.
  1. Jafari
  2. Ismaeli

The main problem in Afghanistan lies in the fact that all these branches doubt in the Muslimhood of each other and they don’t recognize each other as true Muslims. Now if you want to know Taliban belongs to which branch of Islam. They belong to Wahabi and Hanafi school of thought. But most of the Afghans believe that they are not Muslims.

European man: It is so complicated.

Afghan refugee: Yes, but that is not all of it. You have to know some other issues as well to be able to understand the Taliban. Do you know what tribalism means?

European man: I guess yes but it is better that you tell me.

Afghan refugee: There are different tribes in Afghanistan. They are also called ethnic groups. There are Tajiks, Uzbaks, Turkmans, Pashtuns, Sayids, Hazaras, Qezel Baash, Bayaats …etc.
All these different ethnic groups have their own sub-divisions and they follow different branches of Islam. For example Hazaras are famous for being Shiites while there are Sunni Hazaras as well. Pashtuns are famous for being Sunni Hanafi while there are many Shiite Pashtuns in Kandahar. Religion and ethnicity are intertwined and have divided the people of Afghanistan into different categories. If you want to know the Taliban, you better find out that Taliban falls into which category of ethnic groups. They are mainly Pashtuns and they have a strong feeling to defend, force and impose Pashto Language and on the the native speakers of other languages of Afghanistan. During the Taliban regime Pashto was the only official langauge and Dari was taken out of the official langauges in that time. Every single Pashtun was a Talib in that time and when Taliban collapsed, all of them changed their clothes and became democrats with a tie. Most of them are now ministers. You better know the idea of “Pan-Pashtunism” in order to know the Taliban.

European man: What is Pan-Pashtunism? 

Afghan refugee: It simply means a strong discrimination or racism by the Pashtuns agianst other ethnic groups which is based on the idea that all Pashtuns are better than other ethnic groups and they are the only tribe who has the right to own the political power of the country. Pan-Pashtunism does not recognize the Durand border between Afghanistan and Pakistan because it devides Pashtuns in two parts. The Pashtun tribe who live in both sides of the borders and Pan-Pashtunism can only get stronger if they bring those Pashtuns from the other side of the border inside Afghanistan and give them Afghan citizenship to increase the number of Pashtuns in Afghanistan by importing Pakistani Pashtuns. Those Pashtuns who are in Pakistani side of the border are mainly Wahabi and they believe they are Pakistani citizens and that is why they are working for the interests of Pakistan in Afghanistan and they use the stupid idea of Pan-Pashtunism as a means of influence and intervention in Afghanistan. They use religion as a motivation for training their soldiers. 

European man: I lost the connection. It is so complicated.

Afghan refugee: Yes, there is also the issue of political parties. Hazbi-Islami led by Gulbuddin Hekmatyar is the closest political party to Taliban with the same mentality and same goals. They are working together.

European man: What are the main points to know the Taliban, just name them shortly?

Afghan refugee: Ok, the main points or bottlenecks to know Taliban can be briefed as below, regardless of their motivation strategies and what mottos and slogans they use there in Pakistan to train them:
  1. Religion and sub-division of religion
  2. Ethnic groups
  3. Pan-Pashtunism
  4. Durand border issue
  5. Interests of Pakistan in Afghanistan


۱۳۹۳/۰۸/۱۳

What it takes to be a vulneralbe refugee?

Afghan refugee 1: Have you ever felt air in your blood veins?

Afghan refugee 2: No, I haven’t. Why do you ask this type of strange question?

Afghan refugee 1: If you haven’t, maybe it is because you are new in Europe. But you’ll do it for sure and don’t be afraid of it. It is a sweet pain. It is nice. It will first go into your heart and it will give you heart attacks. It is the same as if you get electric shocks. It is not for one time. It will come to you for many days or months. It will circulate into your blood streams. Sometimes it comes to you on the streets when you walk and sometimes when you sleep on the blanket of your empty room. Every time you will jump un-intentionally as if you’re given electric shocks. Then it will go to your brain. There it will give you some other types of shocks. You will jump when you’re sleeping and you will hear noises like strange type of music inside your head.

Afghan refugee 2: How do you know all about this? It seems as if you have experienced it yourself!

Afghan refugee 1: Yes I did. When I came here first, once, I was not feeling well. I went to the doctor and he sent me to a clinic for a blood test in a nearby location. The person who was supposed to take my blood for the blood test injected air into my blood vein in front of my eyes. He thought I don’t know anything, but I got to know when I looked at his empty injection bumping air in my blood, but I smiled at him and appreciated because he was helping me get rid of this messy world where human beings kill each other every day. But unfortunately it did not kill me. It made me suffer too much.


Afghan refugee 2: Do you know what I think? We don’t belong where we live. We came to the wrong place, in the wrong time and we are just destroying our lives and potential talents by giving all our lives in the hands of wrong people. We’ve just wasted all our lives by a simple mistake of coming to a wrong place. That is what I think. 



۱۳۹۳/۰۸/۰۸

Afghan Refugee Talks to You

I know there is nobody
Out there
To understand
The painful miserable feelings of a homeless person
Who is about to die on the way towards peace 
Who is hungry for a smile
And love from other human beings
But almost all of them
Just come out of their homes
To put their harsh feet on his injured heart
And shower him with their nicest curses ever
What a cruel world
He was so naïve
when he first got out his home
and lost it forever
He thought we are all same human beings

Afghan Refugee

…………………………………..


What a crazy world is this?
It is not the promised heaven of human beings
It has turned into a real hell
When refugees come to our doors
We kill them
But we take guns and go
To save them
In their own hometown
Far from us in the other continent
That is what we’re doing
To all people of Afghanistan

Afghan Refugee
…………………………............

Who am I?
When I go to the Muslims,
They kill me because not being a Muslim
When I go to Christians,
They hate my Islamic name
Which was given by my parent,
When I go to Hindus,
I find that I am not a Hindu either,
I don’t belong to any religion
Or a nation anymore,
Maybe I am
One of the most universal human beings,
Of my own particular kind,
Which’s never existed before,
Free of any kind of prejudice and bias,
Strange and unfamiliar to others,
Loving others despite of their prejudice
While being hated the most
I stand only for humanity
And forget all other differences
Being tired of differences
That is what makes me different
From other hearts full of hatred
I don’t belong to any country,
I am just a wanderer 
Who would die
In search of a safe home


Afghan refugee 

Change for Discrimination تغیر برای تبعیض

Afghan refugee 1: Salaam, how are you? Long time ago! I met in last time around 15 years ago in Afghanistan and now in Europe! That Afghan proverb is so right which says “Aadami murgh bey baal ast” which means “Humans are birds without wings”. We flew due to the war all over the world in different continents and now I see in here in Europe.

Afghan refugee 2: Salaam, I am fine thanks. Yeah, it was really a long time ago. You have changed a lot. Even the color of your hairs and beard has changed, that time it was dark black if I remember correctly. There is also another proverb in Afghanistan “Kooh ba kooh manerasa, aadam ba aadam merasa” which means “a mountain cannot reach another mountain but human reaches another human”. Now we reach (meet) each other after that long time in Europe. I think you all left just in the right time when our village was burning in war, but we lived there after you guys left and we suffered a lot and we left the village when the war was almost over and then we got a chance to move out. Thank God that I see you are fine after there long years of war.

Afghan refugee 1: Yes, you are right. My hairs and beard were black but I have changed it here.

Afghan refugee 2: Why did you change the color? You were looking even nicer when your hairs were dark black.

Afghan refugee 1: Are you new in Europe?

Afghan refugee 2: Yes, only few months. 

Afghan refugee 1: Oh! I see. That is why you ask such questions. If you stay here for a longer period of time, then you will understand why I've changed the color of my hairs and my beard. It is because of discrimination.

Afghan refugee 2: What? What is the relationship between discrimination and the color of your hairs?

Afghan refugee 1: Well, when I came here first, I was facing different kinds of discrimination here. I found out what was different in my style than other European boys, and then I realized that most of the Afghan boys are changing the color of their hairs and beards and they make it look blonde and they even change the color of their eyes by putting on lenses. I tried them and it helped. Then we went on to put some tattoos on my arms, some rings on my ears and nose and also on my eyeborws and a necklace of cross and even I started using the word "Jesus" or even “Jesus the Christ” after every ten to twenty sentences. I have also changed my name to Albert so that people would not react to my name as they were doing before. You know that well that in Afghnistan we don't discriminate people based on their names. There are thousands of families there who have Christian names in Afghanistan such as Eesa (Jesus), Maseeh (Christ), Zakaria (uncle of Mary), Maryam (Mary the mother of Jesus) and many others ... but now here they like only those Christain names and I had to change my name. It really helped me get rid of many different sorts of racial and religious discriminations. Even the police now do not stop me in the airports anymore to look for my luggage and for my pockets. If you are going to get rid of such kind of discriminations, you better try these things. And you should never say that you come from Afghanistan and also because you can speak English very well, you better say that you come from the States, and then you will see those behavioral changes in people and how they become nice and kind to you.


Afghan refugee 2: Thanks for the advice. I will try and I will see. 

۱۳۹۳/۰۸/۰۶

مشوره اقتصادی Economic Advice

رئیس جمهور افغانستان: شما می دانید که افغانستان فقیر ترین کشور هاست و من نیز تازه به قدرت رسیده ام. به نظر شما چه کاری باید انجام دهیم که بتوانیم با فقر در افغانستان مبارزه کنیم و اقتصاد افغانستان را بهتر بسازیم؟
مشاور اقتصادی: به نظر من در افغانستان باید به نکات ذیل توجه جدی مبذول دارید:

1.    امنیت را تامین کنید.
2.     زیربنا ها و عوامل تولید را در کشور مهیا کنید.
3.    به تشکیل سرمایه در داخل کشور توجه کنید.
4.     کار ایجاد کنید.
5.     شاخص های مهم اقتصادی را اندازه گیری کنید، تا بتوانید پوتانسیل رشد اقتصادی را اندازه گیری کنید.
رئیس جمهور افغانستان: سرمایه چگونه تشکیل می شود؟
مشاور اقتصادی: سرمایه از "پس انداز" تشکیل می شود.
رئیس جمهور افغانستان: پس انداز چگونه به وجود میاید؟
مشاور اقتصادی: پس انداز وقتی به وجود میاید که عاید بیشتر از مصرف باشد.
رئیس جمهور افغانستان: عاید را چگونه بیشتر از مصرف بسازیم؟
مشاور اقتصادی: به دو طریق این کار انجام می شود. عاید را بالا ببرید، مصرف را کمتر بسازید.
رئیس جمهور افغانستان: آیا امکان دارد این موضوع را با مثال واضح بسازید، من متوجه منظورتان شدم اما نمی دانم که منظور شما در سطح یک خانواده است، یا در سطح یک شرکت، و یا در سطح یک دولت؟
مشاور اقتصادی: در هر سطحی که شما در نظر بگیرید، این مسئله صدق می کند. من به شما مثال خود را در سطح کوچکترین واحد اقتصادی یعنی یک شخص ارایه می کنم. اگر شخصی برای شما کار می کند. شما باید بدانید که مصرف ماهوار او چند است، و معاشی که برای او می دهید، باید بیشتر از مصارف ماهوار او باشد، تا او بتواند "پس انداز" کند. و این مسئله را هم باید بدانید، که نظر به فرهنگ مردم افغانستان، در هر خانواده یک نفر کار می کند و مصرف چندین شخص دیگر را نیز به عهده دارد. این شخص مجبور است از معاش خود کرایه خانه بپردازد، که بیشترین مقدار معاش او مصرف همین کرایه خانه هم می شود، او همچنان مصارف کودکان و خانم خود را نیز به عهده دارد. دولت جدید شما می تواند در عرصه کرایه خانه کار های خوبی برای مردم انجام دهد. قانونی بسازد که از حقوق کرایه نشین ها دفاع کند و مشکلات بین صاحبان خانه و کرایه نشین ها را حل کند. بار کرایه را از دوش کرایه نشین ها کمتر سازد و همچنان خرید و فروش خانه را به شکل کشور های اروپایی با مداخله بانکداری خوب، به شکل قسط های قابل پرداخت، برای کارمندان دولت آسان بسازد. چون یک باره هیچ کسی نمی تواند آن مقدار پول را پس انداز کرده و یک خانه بخرد.


۱۳۹۳/۰۸/۰۱

توجه به تحقیقات علمی در افغانستان Attention to scientific research in Afghanistan


Foreign Aid Effectiveness موثریت کمک های خارجی


Minister of Economy of Afghanistan: What do you think about foreign aid for Afghanistan, is that useful for Afghanistan?

Economic Adviser for Afghanistan: Well, if I am supposed to answer that question, I will answer it in two parts “Has the Foreign Aid been effective for Afghanistan so far or not?” and also “Is it possible to make it more useful and effective in future or not?”
The idea of “Foreign Aid” looks as a very nice and a very useful idea but its’ effectiveness depends on the situation of every country. Some countries in the past could manage it in the best useful ways but some countries could not. When we talk about Foreign Aid, you should remember that there is nothing such as a “Free Lunch” in economics. Every single unit of a currency buys something, you should find out what?
Afghanistan could not use Foreign Aid effectively due to different internal and external factors.

Minister of Economy of Afghanistan: What are those internal and external factors?

Economic Adviser for Afghanistan: These factors are many and to know all of it precisely, we need to conduct an extensive research but I can tell you only few that I can remember.

Internal factors are:
  1. Weak management / or lack of modern management in the different managerial levels such as in private sector in firm level, industry level as well as in different hierarchy of positions inside financial and economic institutions and businesses. This weak management / or lack of management was also visible to a great extent in the public sector and government agencies.
  2. Widespread corruption at all levels.
  3. Nepotism.
  4. Personal interests and tribal interests.
  5. Culture of “None of my business” at all levels.
  6. Low capacity and lack of professionalism.
  7. Lack of Afghan strategic planners.
  8. Lack of transparency and monitoring of implementing organizations.
  9. Lack of national and international measures, standards and indicators to measure the outcome of the projects.

The external factors are:

Donors’ “will” and intentions. They mostly support short term and ineffective projects and do not give the responsibility and decision making authority of spending Foreign Aid to Afghans.
Widespread corruption inside donor organizations.
Lack of transparency and monitoring of donor organizations.
Foreign Aid to Afghanistan has changed into personal businesses of different donor organizations.

Minister of Economy of Afghanistan: What are the positive and negative impacts of foreign aid for Afghanistan?

Economic Adviser for Afghanistan: To answer that question will also require conducting a research on different implemented projects in Afghanistan but I can only tell you what I can remember and that is not enough.

Positive impacts:

  1. To rehabilitate some small parts of infrastructure like paved roads / streets with very low quality of one year durability and low standards without any traffic lights or traffic sings.
  2. To make a very weak and unsustainable police and national army who cannot defeat Taliban and not get defeated by the Taliban and who will disappear after foreign aid stops.
  3. Bringing a new economic system “market economy” and a new political system for Afghanistan which both of them are too big in size for Afghanistan and do not match the local reality and facts of Afghanistan. 


Negative impacts:

  1. Increased dependence on foreign aid.
  2. Decreased level of sovereignty and independence.
  3. Increased level of corruption.
  4. Decreased level of sustainability of both economic and political systems due to an increase in price of human capital (human resources).
  5. Lack of a unified development program with specific and measureable goals for each sector so that the results could be measured at any time.
  6. Increased levels of insecurity and suicide attacks inside the country.
  7. Increased level of Pakistan influence in Afghanistan.
  8. Lack of good governance.
  9. Disappointments and lack of hopes for the population of Afghanistan and fear of an uncertain future. 
  10. Increased level of immigration and loss of human capital.
  11. Intensified tribalism due to supporting the wrong guys in political sphere.
  12. Extended miserable living conditions for the whole population of Afghanistan who already suffered a half century of war and distress. 






Teachers' Day

روز معلم

در یکی از روز های معلم وزیر تعلیم و تربیه که نو مقرر شده بود و به بدقهری و جدی بودنش معروف بود، به شکل ناگهانی و غیر مترقبه، بدون اطلاع قبلی وارد یکی از مکتب ها در یکی از ولایات افغانستان شد. همه معلمین و کارمندان مکتب دست و پاچه و بسیار ورخطا شدند چون این سفر بسیار غافل گیر کننده بود. این وزیر که بسیار اهل تعارف و ضایع کردن وقت در مراسم رسمی نبود، بدون اینکه به اداره مکتب برود، وارد یکی از صنف های درسی نهم "جیم" شد. همه شاگردان به صدای بلند اول نمره صنف که به زبان پشتو گفت "ولاړ سی" یعنی "ایستاده شوئید"، به احترام وزیر برخواستند. وزیر پس از اینکه از شاگردان خواست به جای خود بنشینند و پس از احوال پرسی با شاگردان، به آنها گفت که امروز روز معلم نیست بلکه روز امتحان معلم است. او از شاگردان مکتب پرسید که ساعت درسی شما چیست؟ همه گفتند ریاضی ...

وزیر به تخته سیاه نگاه کرد که چند تا سوال جذر مربع بر روی تخته نوشته شده بود. وزیر گفت من یک سوال دارم از همه شاگردان، در میان شما چه کسی می تواند عملیه های چهارگانه ریاضی را تعریف و با یک مثال واضح بسازد؟

پس از شنیدن این سوال همه شاگردان مکث کردند و از میان چهل و هشت نفر شاگرد صنف، فقط چهار نفر دست خود را بالا کرد. وزیر ازین وضعیت بسیار عصبانی شد و دید که در دست معلم یک چوب یا خیمچه بسیار خوب برای لت و کوب شاگردان وجود دارد. چوب را از دست معلم گرفت و گفت کسانی که می توانند به سوال های من جواب بدهند به یک طرف صنف و کسانی که جواب را نمی دانند به طرف دیگر صنف ایستاده شوند. تمام شاگردان ورخطا شدند و ازین عصبانیت وزیر بسیار ترسیده بودند. چهار نفر رفت به گوشه دیگر صنف. وزیر از شاگردانی که جواب را نمی دانستند خواست تا در یک قطار منظم یکی یکی نزد او بیایند. وقتی اولین شاگرد نزد وزیر آمد، وزیر به مهربانی به او نگاه کرد، گفت بیا عزیزم. من از تو یک خواهش دارم. این چوب را بگیر و پنج چوب محکم در دست معلم ریاضی خود بزن. معلم ریاضی در حالی که چشمانش از تعجب از کاسه های چشمش بیرون شده بود و نمی دانست که در مقابل این تصمیم وزیر چه بگوید، گفت صایب مه برای شان درس دادیم. وزیر از معلم خواست که فقط برای یک روز او شاگرد باشد و شاگردانش معلم. معلم با نا رضایتی کامل پذیرفت. شاگرد میان ترس و شوخی حیران شده بود و نمی دانست که چه کار کند، شاگرد گفت من نمی توانم معلم خود را بزنم، وزیر گفت اگر نزنی خودت می دانی که من انسان جدی هستم و ازینکه درست را نمی دانی، باید ترا مجازات کنم اما حالا من به تو یک شانس داده ام که نجات پیدا کنی. شاگرد قبول کرد و هر کدام ازین شاگردان پنج تا چوب محکم به دستان معلم ریاضی زدند و پس از اینکه شاگرد آخر چوب ها را زد، دستان معلم از درد لت و کوب و چوب خوردن زیاد، ورم کرده و پندیده بود.

وزیر گفت حالا من دلیل این کار را برای شما می گویم که چرا امروز من اینگونه با معلم شما رفتار کردم. این کار من چند دلیل داشت. دلیل اول اینکه معلم باید بداند که سطح و سویه شاگردان صنفش در چه حدی است. اگر شما عملیه های چهارگانه را ندانید، جذر را هرگز نخواهید آموخت. دوم اینکه اگر شما 9 سال نزد مستری بروئید، یک مستری خوب می شوئید، اگر نزد نجار شاگرد باشید، یک نجار بسیار خوب می شوئید، اما این معلم هاست که 9 سال عمر شما را ضایع کرده است و شما هنوز ابتدایی ترین درس های ریاضی را بعد از سپری کردن 9 سال در مکتب نیاموخته اید. اگر شما عملیه های چهارگانه ریاضی را در 9 سال نیاموخته اید، پس در 3 سال باقیمانده هم از الجبر هیچ چیزی نخواهید آموخت. اینگونه معلم ها عمر شما را ضایع می کنند و شما را هیچ کاره به بار آورده و تقدیم جامعه می کند که شما خود به جای اینکه مشکلی را در جامعه حل کنید، مشکلات جامعه را بیشتر می سازید.


دلیل دیگر این مجازات معلم این بود، که من امر کرده ام که هیچ معلمی حق ندارد شاگردان مکتب را به چوب یا خیمچه و یا هر وسیله دیگر لت و کوب نماید، اگر او این چوب را با خودش نمی آورد، شاید من این کار را نمی کردم، اما همین کار خلاف قانون او باعث شد که مرا بیشتر عصبانی بسازد. من فکر کردم که اگر این معلم خودش درد این چوب را یک بار در زندگی حس کند، دیگر می فهمد که چوب زدن کار خوبی نیست. مسئله دیگر اینست که اگر ما معیار نادانی شاگردان را محک مجازات معلمین قرار بدهیم، معلمین به خوبی درک خواهند کرد که شما شاگردان چه چیزی را نمی دانید و چگونه باید این معلمین برای فهماندن شما و برای بهتر شدن کیفیت درس خود تلاش کنند. یکی دیگر از دلایل این کار من این بود که من گزارش ماهوار اتحادیه های تمام شاگردان این مکتب را هر روز مطالعه می کنم، و درین گزارش ها، همیشه از طرز برخورد معلم ریاضی و ظالم بودن او و لت و کوب شاگردان توسط این معلم شکایت شده است. برای همین مسئله بود که من امروز خودم وارد این مکتب شدم. من پس ازین به هیچ معلمی اجازه نمی دهم که شاگردان را لت وکوب کند و با خیمچه بزند و نه به شاگردان حق می دهم که در مقابل استادان شان بی احترامی کنند. من به هیچ معلمی اجازه نمی دهم که در کیفیت درس خود سهل انگاری کند و یا معاش بگیرد و شاگردان از او هیچ چیزی نیاموزند. من پس ازین می خواهم هر معلمی باید گزارش روزانه کاری خود را همراه با فایل های درسی خود، در یک وبسایت بارگذاری (اپلود) کرده، از همین طریق به وزارت ارسال کند تا من خودم کیفیت درس ها را کنترول و نظارت کنم. من به هیچ معلمی اجازه نمی دهم که تا زمانی که همه شاگردان درس اول را یاد نگرفته باشند، وارد درس دوم شوند، چون همه درس ها مثل یک زنجیر به هم ارتباط دارند و تا زمانی که یک شاگرد الفبا را یاد نگیرد، روزنامه خواندن را نخواهد آموخت. 

۱۳۹۳/۰۷/۲۸

کودک کنجکاو

Curious Child

A man woke up early in the morning at 4 o’clock. He went to outside to wash his face and hands to get ready for Morning Prayer called (Namaaz Subh). After his prayers in Arabic Language which he had no clue what it meant, he went to wake his 3 year old daughter up, before it is too late to leave for Bamyan. Because if it was late, there would be no cars available anymore to leave for Bamyan and they may miss the few cars leaving for Bamyan early in the morning when it is dark, because the driver prefers to travel half of the way without burning sunshine in the cold wind of Ghurband valleys. He also prefers to get to Bamyan earlier which can increase the chance of finding passengers for the return tomorrow.

The father moves the shoulder of her daughter and calls her name “Wake up Sakina! Wake up my dear, it is time to go”. She refuses to wake up. The father takes the bag in his hand and takes his child in his arms placing her head on father’s shoulder, they go out. There are no public transportation facilities such as trams or busses available. He walks along the street expecting a taxi to cross the street. After 20 minutes walk, there came a yellow taxi. The man put his bag on the street and pointed his hand the way that you shake hand with someone to make the taxi stop. The driver sees his hand and stops in front of him.  “Where are you going?” asked the driver. “To Bamyan station.” replied the man. “400 Afghani is that ok?” asked the driver.  “No that is too much. I can pay only 150 Afghani.” replied the man with his narrow voice because he was careful not wake his daughter up. They agreed on 200 Afghani and the taxi took them to Bamyan station. There were so many cars for different destinations but four or five of them were calling early morning in the dark “Yak nafar, yak nafar, yak nafar, yak nafar Bamyan yak nafar seat persh rooi yak nafar” which means “One person, one person, one person, one person Bamyan, only one person needed to depart for Bamyan in front seat”. He took the offer of one and started to leave for Bamyan from Kabul with his 3 year old child in a public car of Townace 95 Automatic 4 Wheel Drive.

The driver played the music which was “Jarajo” song by Dawod Sarkhush, a pure Hazaragi music. When you travel from Kabul to Bamyan, most of the drivers are Hazaras and that is why you will listen to Hazaragi music in the cars to Bamyan. The car moved inside Shamaali grapevine. Shamaali was once famous for its quality grapes which was once totally cut and removed by the Taliban in order to punish the resistance against the Taliban and now it has changed to a wide landmine where nobody can enter on both sides of the highway towards Salang Pass. Only the paved street is safe to travel but it also depends on the day. After the car passed Charikar, it did not continue towards Salang Pass but it turned left in Pul-e-Aashawa to enter Ghurband valley.  After a few miles inside Shinwari district, the man and his daughter saw that the road was blocked by American military vehicles. They were loading some weapons from the site into their own trucks. There were around 30 civilian cars waiting in one side and around 45 cars on the other side full of passengers to go either to Kabul or to Bamyan. Some drivers said that they found some weapons there and they want to load it in their trucks and take it to their base in Bagram. The daughter of the man in the front seat of the first vehicle woke up and asked his father “Why the car has stopped?” “The American soldiers have blocked the road” replied the father.

Curious child: Why did they block the road?

Father: I don’t know … they said they found out some weapons there … they are loading it on their truck and they take it to their own base in Bagram. 

Curious child: They can’t load it outside the road so that we should pass and continue our journey?

Father: I don’t know, let’s ask them.

The father opens the door of the car and gets out and walks towards American soldiers while he has his small daughter in his arms. Hello sir, what is going on here?

American soldier: (aims his gun at him and says) go … go … go back to your car … lock the door and never get out otherwise I will shoot you …

The father and the child are both afraid and they run back towards the car to reach their car and get in. They get back in the car and the driver and other passengers blame the man for going out.

Curious Child: Why did the soldier aim the gun at us?

Father: Maybe they are afraid.

Curious child: What are they doing here?

Father: They are here to protect us.

Curious child: To protect us from what?

Father: From the Taliban.

Curious child: Can they protect us without aiming a gun at us?

Father: They can but they don’t want that.

After two hours of waiting, finally they get a chance to go when the loading is finished and when the trucks start to move towards Bagram.

After driving a few kilometers they reach Siah Gerd district where the majority residents are Pashtuns the same as Shinwari district. Here some armed men with black turbans stopped the car and asked everybody to get out in Pashto. An armed man came to the car and said “Kata shay Hazaragyano!” which means “Get off the car Hazara people”. They asked all Hazaras to stand in one side. Most of them were Hazaras except the man in the front seat and his daughter. They asked the man to show his Tazkira to make sure that he is not Hazara. After showing the Tazkira, they let him sit inside the car and they started to beat other Hazara passengers with the guns and sticks asking them questions like who is the Head of Provincial Council of Bamyan? Nobody replied and they said we are not from the government authorities and we are ordinary civilians. They did not believe them and they started to look for their Tazkira or ID cards until they found the right person. They took him beside the road and fired several bullets at him while everybody was looking at the situation; even the 3 year old child saw that they killed the man. They all started crying and shouting and the men beat some more men and asked the driver to go and never look back. All others got in the car and they started to escape towards Shaikh Ali and then to get to Bamyan.

The child was crying nonstop for almost 2 hours. His father kept telling her “please stop crying my dear. It was not real. It was just a drama. It was just a film. They are making films here like this every day. It is not something to worry about. It is just a film. The gun was not real. The gun did not even have real bullets. The red color that you saw was not blood, it was just red color”.

Curious child: You are lying; I don’t believe you anymore, why all these other men are crying if it was a film? You are lying to me. You also said that Americans are here to protect us but they didn’t protect us.


Father: My dear, they were not here to protect us. They were many kilometers far away. And it was a film my dear. People also cry when they watch films. 

جنگ، تربیه فامیلی و بحران اخلاق War, Family Nurture and Morality Crisis

در یک دهکده کوچک دختری بود که بسیار دوست داشت زیبایی های بدنش را به دیگران نمایان کند و توجه مردان را به خود جلب کند. پدر او قمار باز و مادرش بی سواد بود. به تربیه این دختر توجه نمی کردند. این دختر مکتب می رفت اما در راه مکتب توجه همه بچه های محل را به نحوی به خود جلب می کرد. یک بچه اشپلاق می کرد تا این دختر به او نگاه کند و یکی دیگر از پشت او به را می افتاد تا بتواند او را تا نزدیک مکتب همراهی کند. بچه ها می دانستند که او ساعت چند به مکتب میرود و ساعت چند دو باره بر می گردد. یک تعداد بر سر راه منتظر می ماندند و یک تعداد دیگر می رفتند نزدیک دروازه مکتب تا او را ببینند. هر روز لباس های رنگارنگ می پوشید و به یک نوع دیگر آرایش می کرد تا بیشتر توجه بچه ها را به خود جلب کند. بچه ها هر کدام به نحوی یک نامه عاشقانه می نوشت و با تحفه های زیبا در بین یک پاکت، نمبر تیلفون خود را نیز می گذاشتند و به او گاگاهی تقدیم می کردند. روزی پدر دخترک قمار را باخت و از شخصی دیگری که مثل او یک قمار باز ماهر بود، بسیار قرضدار شد. او پول نداشت تا قرض هایش را بپردازد و مجبور شد به درخواست آن قمار باز ماهر جواب مثبت دهد و دخترش را در مقابل قرض هایش به پسر قمار باز ماهر که به نام "چهارعیب" مشهور بود، بدهد. دخترک خوش نبود چون همه در مورد آن بچه چیز هایی می گفتند که برای دخترک قابل قبول نبود.  پدرش دخترک را مجبور کرد که با این پسر ازدواج کند. پس از ازدواج، زیبایی های این دخترک حتی توجه پدر داماد را که یک قمار باز مشهور بود، به خود جلب کرد. عشوه گری های او دل پدر داماد را نیز برد تا روزی پدر داماد نیز می خواست با عروس خود هم خوابی کند. پسرش ازین قضیه آگاه شد و با پدرش جنگ کرد و همدیگر را لت و کوب کردند. پدر گفت اگر این دختر را من در قمار نمی بردم، تو تمام عمر مجرد می ماندی. پسر برای اینکه از پدرش دوری کرده باشد، رفت و خانه دیگری را به کرایه گرفت اما عایدی نداشت که کرایه خانه را ماهوار و به شکل درست بپردازد. چند سالی می گذشت و چهار عیب هنوز هم هیچ عایدی نداشت و او با وجود اینکه تلاش زیاد می کرد اما نمی توانست هیچ کاری پیدا کند تا کرایه خانه و مصارف خانمش را بپردازد. خانمش نیز هر روز با او در جنگ بود. روزی خانمش در جنگ به این پسر گفت که اگر می دانستی که صاحب طفل نمی شوئیم، چرا ازدواج کردی؟ چرا زندگی مرا خراب کردی؟ من میخواهم خانواده و طفل داشته باشم. چهارعیب که فشار نا توانی اقتصادی و پرداخت کرایه خانه و دیگر مصارف بالایش سنگینی می کرد، گفت: من میدانستم که من صاحب طفلی نمی شوم. از اولش هم من یک مرد صحتمند و سالم نبودم. اما من بتو اجازه می دهم که با کسی دیگر بخوابی و کودکی از کسی دیگری داشته باشیم. پس از آن آنها تصمیم گرفتند که باید با زیرکی از دیگران پول بگیرند و بالای دیگران به اصطلاح "راه جوری" کنند تا از یک سو مشکلات اقتصادی خود را حل کنند و از سوی دیگر صاحب یک فرزند شوند. چهار عیب به خانمش گفت که من برایت نمبر تیلفون میاورم و تو صاحبان نمبر را گپ بتی و بیاور خانه. این کار بار اول همرای دکاندار نزدیک خانه شروع شد، طوری که هر روز دکاندار نزدیک خانه را خانمش دعوت می کرد خانه و شوهرش میرفت بیرون تا اینکه از او پول بگیرند و به همین گونه چندی بعد صاحب کودکی هم شدند. آنها می دانستند که پدر این کودک کسی دیگریست. این مسئله باعث می شد که آنها به تربیه کودک توجهی نکنند. آنها صاحب چندین کودک شدند. با وجودی که پدر و مادر چهارعیب می دانستند که فرزند شان صاحب کودکی نخواهد شد و این مسئله را قبلا با بسیاری از خویشاوندان گفته بودند اما این خانواده برای حفظ آبروی خود همیشه مجبور بودند به مردم دروغ بگویند. آنها می گفت که مشکل عقیم بودن "چهارعیب" با تداوی های فراوان حل شده و او دیگر صحتمند است و می تواند کودکی به دنیا بیاورد. هر کسی که به نازا بودن چهار عیب شک می کرد، با این خانواده دشمنی را آغاز کرده بود. تمام کودکان خود را همین که راه رفتن میاموختند، به کوچه فرستاده و به نحوی خانه را برای کسب و کار زن خود خلوت می کرد. کودکان به بیرون از خانه با انسان های بسیار خطرناکی مواجه شده و هر روز چیز های بسیار زشتی از کوچه میاموختند. آنها از سگرت کشیدن آغاز کرده و کم کم به چرس، قمار و شراب روی آوردند. برای اینکه برای اعتیاد خود پول به دست آورند، آنها نیز به هر نوع جرم و جرایم دست می زدند. آنها چندین بار مورد تجاوز جنشی پودری های زیر پل قرار گرفت و پس از دزدی و دستگیر شدن، زندانی شدند و از اینکه این کودکان بسیار زیبا بودند، مورد تجاوز زندان بانان نیز قرار گرفته و آزاد می شدند. وقتی کمی جوانتر شدند، دیگر دزدی های کوچک نیاز های بزرگ آنها را نمی توانست اقناع کند. آنها شروع کردند به اینکه با هم گروهی به شکل مسلحانه خانه های ثروتمندان منطقه را شناسایی و شبانه به آنها حمله کرده، همه پول و زیورات آنها را بدزدند. چندین باز دزدی ها مسلحانه موفق شد تا اینکه روزی صاحب خانه با گذاشتن اسلحه بر روی سر یکی از آنها، آنها را مجبور به تسلیمی کرد. درین میان یکی دیگر آنها از بیرون به صاحب خانه فیر کرده و او را کشت و از این خانه فرار کردند. این قتل پنهان ماند اما دزدی های بیشتر و قتل های بیشتری در راه بود. هر موتر تکسی که خوش آنها میامد، آنرا کرایه گرفته و در یک میدان دور از شهر می بردند و صاحب تکسی را به قتل رسانیده و موتر را با تغیر رنگ و نمبر پلیت، به پاکستان انتقال می دادند. مشکلات شهر روز به روز زیاد می شد و جرایم هر روز شکل دیگری به خود می گرفتند. پول و اندوخته های این چند برادر و خواهر بسیار زیاد شده بود. این پول و ثروت، توانمندی آنها را هر روز بیشتر می ساخت و قدرت آنها به حدی بود که دیگر بزرگ ترین بدماشان محل و حتی بزرگان پولیس هم از این باند خطرناک ترس داشت. هر وقتی که کسی از دوستان آنها دستگیر می شد، با یک زنگ و مقداری پول آزاد می شد. هر دختر و پسری که در شهر به نظر آنها کمی زیبا می رسید، او را اختطاف کرده و به او تجاوز می کردند. کم کم متوجه شدند که بیشتر پول و عاید آنها در دادن رشوت به ادارات عدلی و قضایی و رها سازی دوستان شان از زندان می شوند. آنها تصمیم گرفتند که باید خود بر چوکی های ادارات دولتی مقرر شوند. یکی از آنها خود را به زور معاون حاکم منطقه ساخت و دیگری هم معاون قاضی شهر. پس از چندی آنها این دو مقام اصلی شهر را به قتل رسانیدند و با دادن رشوت خود به این مقام ها رسیدند. آن شهر دیگر یک شهر تاریکی و خطرناکی بود که به دست دزدان افتاده بود. کم کم مردم محل از دست نا امنی و ظلم و استبداد فرار می کردند و می رفتند به شهر های دیگر. در هر مقام خوب شهر یک مجرم خطرناک مقرر شده بود. هیچ کاری درین شهربدون رشوت انجام نمی شد. هیچ مرجعی هم برای شکایت وجود نداشت چون همه آنها اعضای یک باند بودند. اخلاق این چند تا برادر به قانون اصلی نا نوشته شهر تبدیل شده بود، طوری که قتل، دزدی، رشوت، اختطاف و این نوع جرایم دیگر جرم حساب نمی شد و کسی نبود که این دوسیه ها رسیدگی کند. هر کسی که صدای عدالت خواهی بلند می کرد و یا با خواسته های آنها مخالفت می کرد، به شکل مرموزی به قتل می رسید. آنها به تعلیم و تربیه هیچ توجهی نمی کردند و هر روز کودکان بیشتری مثل خود آنها بی تربیه رشد می کرد. شهر هر روز بیشتر از دیروز پر از انسان های بدون اخلاق می شد. شهر های دیگر همه رشد می کردند اما درین شهر از رشد خبری نبود. تکس و مالیات هر روز بر مردم بیشتر می شد و از خدمات شهری هیچ خبری نبود. مردم کم کم با خود می گفتند که این شهر ملعون شده و نفرین شده است. بعضی خدا باوران می گفتند که غضب خدا بر این شهر نازل شده است، اما فقط چند تن محدودی بود درین شهر که مشکل اصلی شهر خود را می دانستند که همانا "تربیه فامیلی" چند شخص بود. این شهر به بحران اخلاق مواجه شده بود. حالا دیگر اثری از آن شهر نیست و آن شهر با تمام مردمش از بین رفته است. فقط مردم در داستان ها در مورد آن می خوانند.