۱۳۹۴/۱۱/۲۰

Strange Beliefs of the People of Mars

باور های عجیب مردمان سیاره ای مریخ
 
وقتی به کره مریخ رسیدم، سفینه ام را به آهستگی روی کره مریخ نشاندم و تا چند کیلومتری باید آهسته آهسته میراندم تا از شدت سرعت سفینه کاسته شود. درین هنگام متوجه شدم که موجوداتی عجیبی که شباهت های زیادی به انسان داشت، در اطراف سفینه ام، یکجا با سرعت سفینه میدویدند. متوجه شدم که آنها یکی دوتا نیست، بلکه در هر گوشه از سفینه، چه در عقب، چه در جلو، چه در دو طرف من همه با من میدویدند و با نگاه های عجیب به سفینه من نگاه میکردند. وقتی توقف کرد، می ترسیدم و دو دل بودم که آیا پایان شوم یا داخل سفینه بمانم! با خود میگفتم "رفتار اینها با من چگونه خواهد بود؟". در همین فکر بودم که ناگهان صدا هایی شنیدم و دیدم که آنها بر در، سقف، و دیوار سفینه بالا رفته و زدن بر سفینه را آغاز کردند. من به آکسیجن خودم دیدم، یک صندوق اضافی ذخیره آکسیجن را گرفته و با محکم کردن ماسک آکسیجن و پس از اطمینان از محکمی آن، آهسته دروازه را باز کرده بیرون شدم. با موجی از تعجب، رفتار های عجیب و غریب و ترس دوجانبه مواجه شدم. همه ساکت شده به من نگاه میکردند. از در و دیوار سفینه آهسته آهسته پایان شدند و دورا دور من جمع شدند. من هم با تعجب به موجوداتی که برای اولین بار میدیدم، نگاه میکردم. موجوداتی که از نظر جسمی شباهت زیادی با انسان های کره زمین داشت، اما از نظر رفتار، سخن گفتن، و طرز نگاه کردن بسیار متفاوت بودند. صدا هایی عجیبی از خود بیرون میکردند. ما با هم هیچ وجه مشترکی نداشتیم به جز در اندام و جسم، که آن هم در حقیقت شباهت بسیار کمی بود. نمیدانستم که بر من چه اتفاقی خواهد افتاد. فکر میکردم که شاید همین لحظات آخر زندگی من باشد، چون ممکن بود هر لحظه به من حمله کنند و من هم در مقابل همه چیز آسیب پذیر بودم، فقط کافی بود ماسکم را از دهانم بگیرند، و آکسجن بر من قطع شود و من فکر میکردم شاید به زودی بمیرم. من از بس که ترسیده بودم، تمام توجه ام را همین موجودات به خود جلب کرده بود و از مناظر طبیعی و زیبای سرخ رنگ مریخ هنوز چیزی را ندیده بودم که ناگهان چشمم به تپه ها و دره های کوچک افتاد که در کنار دشت واقع شده بودند. صخره های زیبای سرخ رنگ مریخ جالب و دیدنی بود، اما من میترسیدم به سوی دیگری توجه کنم، چون ممکن بود هر لحظه به من حمله کنند.

آهسته آهسته به همدیگر نزدیک شدیم و اطمینان دوجانبه از امنیت حاصل شد. اشاراتی که به من میکردند، من هیچ چیزی نمی فهمیدم که با آن اشارات منظور شان چی بود؟ و همین طور رفتار من نیز برای آنها بسیار عجیب و غیر قابل درک بود. ما هیچ نوع وجه مشترکی و هیچ نوع یک وسیله ای نداشتیم که بتوانیم با همدیگر افهام و تفهیم کنیم. برای من یک تجربه ای بود مثل سفر به کره ای پر از بوزینه های وحشی، اما با هوش و ذکاوتی بالا تر از بوزینه ها، در حالی که رنگ و چهره های آن موجودات به مراتب متفاوت تر و دیدنی از بوزینه ها بود. من با خودم میگفتم ما انسان ها در زمین چقدر کم در مورد مریخ میدانستیم و به ما چه دروغ هایی گفته شده بود که در مریخ حیات وجود ندارد، اما من حالا چیز هایی را که می بینم و تجربه میکنم، کاملاً مغایر معلوماتی است که ما در زمین در مورد مریخ داشتیم.

جسم آنها برای زندگی با جغرافیای مریخ شکل گرفته و سازگار بود و این باعث میشد که همه چیز آنها از انسان های کره زمین متفاوت باشند، دهان آنها مثل دهان انسان ها نبود، چون غذای آنها مثل غذای انسان ها نبود، چشم آنها مثل چشم انسان ها نبود، پوست ها و موهای آنها، دست و پای آنها هیچ کدام شبیه انسان های روی زمین نبود، اما باز هم میتوانستی حدس بزنی که این بخش اعضای بدن آنها باید پای باشد، و این بخش باید دست باشد، و این بخش باید سر آنها باشد و این هم چشم های آنها ...

غذا خوردن آنها بسیار عجیب بود چون توده های از مواد کیمیاوی که مریخ از آن ساخته شده است و شباهتی زیادی با کلوخ زمین داشت، بر سوراخی از بدن آنها فرو میرفت، و همزمان از سوراخ دیگر توده های کلوخ قبلی خورده شده با تغیر شکل بیرون میشد، گویی که تعاملات کیمیاری عمیقی در داخل بدن آنها صورت گرفته باشد.

چشم های آنها سوراخ های کوچکی در قسمت های فرو رفتگی بدن آنها بود که دیدن آنها برای من آسان نبود، چون سطح عمق فرو رفتگی از سطح بدن آنها زیاد بود، گویی برای محافظت از خطرات احتمالی درعمق ده الی بیست سانتی متری فرورفتگی بدن آنها جای گرفته بود و شب هنگام اشعه ای از آن بیرون میامد، که گویی اشعه لیزر باشد. من کم کم با آنها نگاه کردم و آنها نیز آهسته آهسته و با بسیار احتیاط نزدیک من شدند و بدن مرا لمس کردند، و بعد از من دور شدند، کم کم به سوی محل زندگی شان میرفتند که من هم آنها را دنبال کردم.

وقتی من در زمین بودم، دانشمندان همیشه به فکر یافتن آب در کره مریخ بود، و همیشه تلاش داشتند که موجودیت آب را در کره مریخ مطالعه کنند، و طوری استدلال میکردند که اگر آب در مریخ وجود داشته باشد، حیات هم وجود خواهد داشت، اما من وقتی به محل زندگی آنها رسیدم، دیدم مایعاتی شبیه آب در مریخ بود، اما آب نبود، چون آنچه در مریخ وجود داشت، همه ترکیبی از عناصر جدیدی بود که انسان های روی زمین هنوز آن عناصر را ندیده و شناسایی نکرده بود. ما انسان ها فکر میکردیم که حیات در کره های دیگر نیز باید به شکل حیات در زمین در گرو آب و عناصری باشند که ما در زمین داشتیم، اما حیات در مریخ شکل دیگری داشت و حیات الزاماً نیازی برای آن عناصری که ما در زمین داشتیم نداشت، و یا هم در خود داشت اما من نمیدانستم.  

اولین شبی که من در مریخ ماندم، مناظر زیبایی را در آسمان مریخ دیدم، زمین را دیدم، مهتاب را دیدم، و همچنان ستاره ها و سیاره هایی را دیدم که نمیشناختم و تعداد آنها و شکل آنها از مریخ کاملاً متفاوت از آن مناظری بود که ما در شب ها در زمین میدیدیم. بعضی از سیاره ها به مریخ نزدیک بود و آنها را بهتر میشد دید، بعضی دیگر هم دور بود، اما موادی که در اطراف مریخ بود، شفافیت مناظر را بهتر میساخت و قابلیت دید مرا بیشتر میساخت، طوری که من به راحتی میتوانستم دور ترین ستاره را در فضا ببینم.

تکثر و نسل گیری در موجودات مریخی طوری صورت میگرفت که یکی از آنها که احتمالاً مذکر بود، دست خود را بر سر دیگری که احتمالاً مونث بود، میگذاشت و پس از چند لحظه القا صورت میگرفت و آن جنس مونث حامله دار می شد و اینگونه چند روز بعد یک موجود دیگری به دنیا میامد.

تعدادی از آنها زمین را مایه اصل حیات میدانستند چون شب هنگام به بسیار زیبایی نسبت به دیگر سیاره ها به مریخ نمایان میشد. برخی دیگر آفتاب را منبع حیات میدانستند، و برخی دیگر نیز اصلاً به این موضوعات نمی اندیشیدند. برخی دیگر آفتاب را بزرگ ترین دشمن می پنداشتند چون آفتاب بر بعضی از نواحی مریخ گرم میتابید و بر برخی از نواحی دیگر سرد میتابید. کسانی از سردی شکایت داشتند و کسانی هم از گرمی ... اما سردی و گرمی هم مثل سردی و گرمی زمین نبود، چون شکل حس کردن آب هوا برای آنها معنی دیگری داشت و آنها مثل انسان ها حواس پنج گانه نداشتند. این امر آنها را به گروه های مختلف تقسیم کرده بود.

ختنه کردن نیز در میان آنها به گونه ای عجیبی رواج داشت، طوری که سرعت رشد کودکان نیز در آن کره سرخ رنگ متفاوت بود، کودکان این موجودات به طی چند روز به اندازه والدین خود بزرگ میشدند، اما همینکه آماده نسل گیری میشد، بزرگ این موجودات آمده و دست های او را که آله تناسلی آنها نیز محسوب میشد، را زیر سنگ های مریخی میکرد. سنگ هایی که سنگ نبود، اما شباهت زیادی به سنگ داشت، چون محتویات و مواد سازنده آن کاملاً متفاوت بود. این مسئله باعث میشد، که نسل گیری تنها به یک گروه خاص مردم که طبقه اشراف شان بود، مبدل شود، و تنها آنها بودند که اجازه نسل گیری داشتند.

کودکان آنها هنگام احساس سنگ بر روی دست شان، درد را نیز احساس میکردند و آوازی مثل آواز قوله کشی سگ های روی زمین هنگام اصابت سنگ بر روی دست های شان از خود بیرون میکشیدند و من نمیدانستم که چه میگویند.

گروه آفتاب پرستان بر گروهی که زمین را پرستش میکردند، شب هنگام، و هنگامی که آنها همه چشم های پر از نور لیزری شان را به سوی زمین دوخته بودند، حمله کردند و با سنگ ها بر سر آنها زدند و آنها را از بین بردند و لاشه های آنها را به خود بردند. من نمیدانستم که آیا مرگ نیز در مریخ مثل مرگ در زمین است؟ یا اینکه آنها دوباره زنده میشوند و بر میخیزند. آنها به من به دیده تعجب می دیدند و با من کاری نداشتند. فکر میکردند که من از جمله آنها نیستم و شاید هم برای شان جالب بود که مرا ببینند، هر کدام شان نزدیک میامد و به دقت به من نگاه میکردند.

آنها از آزار و اذیت کردن، حتی از زدن، لت و کوب کردن و کشتن همنوعان خود لذت میبردند و پس از جنگ و کشتن همنوعان خود، خوشحالی و پایکوبی می کردند. فکر میکردند که شاید کاری خوبی انجام داده اند.

گروهی که آفتاب را پرستش میکرد، اعضای از گروهی را اسیر گرفته بود که زمین را پرستش میکرد. آنها را مجبور میکردند که به سوی آفتاب نگاه کنند و آنگونه که آنها آفتاب را عبادت میکردند، باید آنها هم همانگونه آنرا تکرار میکردند. این به نحوی تحمیل اجباری باور های یک گروه بر گروه دیگر بود که باعث خرسندی گروهی میشد که اسیران را مجبور به پیروی از خدای خود کرده بود. برای من این کار بسیار احمقانه بود، اما برای آنها یک افتخار بسیار بزرگ به حساب میامد.

من کم کم به زبان اشاره و رفتار آنها آشنا می شدم. وقتی میدیدم که آنها به یکدیگر چگونه اشاره میکنند و دیگری چگونه جواب میدهد، می فهمیدم که اگر به سوی من هم چنین یک اشاره ای صورت گیرد، من باید اینگونه عکس العمل نشان بدهم.

آنچه مرا در خودش محو کرده بود، شیوه و طرز زندگی این موجودات بود، من نمیدانم که آیا میشود به آن زندگی خطاب کرد یا نه، چون آنچه در آنجا اتفاق می افتاد، از زندگی که بر روی زمین است کاملاً متفاوت بود و هیچ شباهتی به زندگی روی زمین نداشت، چون اگر زندگی بر روی زمین را تعریف کنیم، با تعریف آنچه در آنجا بود، کاملاً متفاوت خواهد بود.

آنها هنوز مثل انسان های روی زمین اسلحه تولید نکرده بودند و از لحاظ دسترسی به تکنالوژی کمی عقب مانده بودند از زندگی انسان های روی کره زمین، من گاهی فکر میکردم که اگر یک اسلحه را به دست این بوزینه ها بدهی و استفاده آنرا بداند، اینها با این اسلحه چه بلایی را بر سر یکدیگر خواهند آورد چون آنچه من در آنها کم میدیدم، تعقل، استدلال، نوع دوستی، و تلاش برای نجات زندگی یکدیگر بود. این چیز ها اصلاً در زندگی آنها هنوز به وجود نیامده بود و یا هم برای آنها معنی نداشت.

قدرت داشتن و توانایی فزیکی یکی از عوامل تعیین کننده در زندگی آنها بود. هر کدام شان که بیشتر از دیگران قوی بود، میتوانست بر دیگران تسلط داشته باشد. قشر مونث آنها فقط در دست زورمندان و قدرتمندان آنها بود. به عبارت دیگر دسترسی به زن فقط حق زورمندان بود و آنانی که ضعیف به مریخ آمده بودند، ضعیف هم از مریخ میرفتند، بدون اینکه بتوانند تولید مثل کنند.

من پس از گذراندن مدتی درین سیاره، شبها متوجه مناظر زیبای آسمان میشدم و چون علاقه ام به علم نجوم بیشتر شده بود، به آسمان همیشه نگاه میکردم. شبی متوجه شدم که ستاره ای که من به سوی آن در پرواز بودم و آنرا به نام مریخ می شناختم، هنوز در آسمان باقیست و من در یک سیاره گم نام دیگر رسیده بودم که هنوز شناسایی نشده بود.

وقتی من با تلسکوپ کوچکم به بالا نگاه میکردم، ناگهان بر من حمله کردند تلسکوپم را گرفتند و با چیزی محکم زدند بر سرم که با وحشت و صدای فریاد بیدار شدم و خودم را در جنگلی در میان گروه تظاهر کنندگان ضد مهاجران، در یکی از کشور های اروپایی یافتم که هر کدام چوب و سنگ های در دست داشتند و وارد جنگلی شده بودند که من در آنجا زندگی میکردم، تا مهاجران را بزنند. من با چیغ و فریاد در میان مشت، لگد، سنگ و چوب آنها فریاد کنان، دویدم و گریختم به سویی که دیگر مهاجران در حال فرار بود و آن خیمه و چند تا بشقاب و قاشقی را که از پول کار های سیاه در مارکیت، برای 5 یورو در روز کار کرده بودم، از دست دادم و خود را سریع به گوشه ای دیگر جنگل رسانیدم تا بتوانم زندگی ام را نجات دهم. خون از سر و رویم میچکید. جای سنگی که بر پیشانی من خورده بود، هنوز درد داشت و از آن خون میریخت. رفتم تا آبی پیدا کنم و دست و روی خود را بشویم، تا بتوانم جایی دیگری برای بود و باش و گذراندن شب های زمستان پیدا کنم. با خودم فکر میکردم که کجا میتواند جای بهتری باشد؟ شاید ایستادگاه ریل جایی باشد که بتوانم به تشناب، اتاق انتظار، و آب دسترسی پیدا کنم. اما با خودم فکر کردم که آن تشناب ها گاهی 50 سنت و گاهی هم یک یورو برای استفاده از تشناب میخواهند. دستم را بردم به جیبم که آیا من یک یورو یا 50 سنت دارم یا نی؟ هر چه گشتم این طرف و آن طرف دیدم هیچ چیزی در جیبم نبود. آهی کشیدم و گفتم چرا از افغانستان بیرون شدم؟ اگر همانجا میمردم، بهتر بود. حالا اگر اینجا در میان این جنگل بمیرم هیچ کسی خبر نمیشود. آهسته آهسته میرفتم که متوجه شدم بوتم نیز کنده شده و دیگر نمیتواند پایم را در مقابل خس و خاشاک جنگل حفاظت کند. نشستم تا نفسی بگیرم و بتوانم بوتم را کمی درست کنم تا بتوانم چند روز دیگر نیز با آن گذاره کنم. بوتم در دستم بود و به سوراخ های بزرگ و غیر قابل ترمیم آن میدیدم که ناگهان گروهی دیگری از نژاد پرستان که برای پاک کاری جنگل از مهاجران آمده بودند، پیدایم کردند و با سنگ و چوب بر سر و رویم زدند تا همه ای جهان در نظرم تاریک شد و دیگر نتوانستم هیچ چیزی را ببینم.


هیچ نظری موجود نیست: