۱۳۹۵/۰۹/۲۳

Who are the Merchants of Death in Afghanistan?

تاجران مرگ کی ها هستند؟

در زبان انگلیسی یک اصطلاح بسیار جالب وجود دارد به نام MOD که شکل اختصاری (Merchants of Death) است و این اصطلاح برای آن عده از تاجرانی گفته میشود که بخاطر بدست آوردن پول زندگی میلیون ها انسان را به خطر می اندازند. این تاجران کسانی هستند که موادی زهراگین را به انسان های دیگر تولید کرده و یا وارد کرده و به نام اجناس بدون خطر به فروش میرسانند و به دولت ها و نهاد های نظارت کننده پول میدهند و در مقابل خودشان میلیونر میشوند.

این تاجران کسانی هستند که مواد ذیل را در افغانستان وارد کرده و به مردمان میفروشند و این موادی که میفروشند بالای انسان های دیگر تاثیرات بسیار منفی و ناگواری را گذاشته و با عث بوجود آمدن سرطان های مثل روی ثناء الله و دیگر جوانان سرطانی در افغانستان میشوند:

1.       کسانی که سگرت وارد میکنند در افغانستان سالانه باعث مرگ و میر میلیون ها جوان افغانستان در اثر مبتلا شدن به سرطان شده و آنها را به خاطر بدست آوردن پول به کام مرگ میفرستند.
2.       کسانی که الکول وارد میکنند باعث به وجود آمدن سرطان های گوناگون میشوند و سالانه میلیون ها انسان را به قتل میرسانند.
3.       کسانی که مواد مخدر مثل تریاک، چرس، هیروئین و غیره تولید و یا وارد میکنند، تاجران مرگ اند که سالانه میلیون ها خانواده افغانستان را به کام مرگ میکشانند.
4.       کسانی موبایل های بی کیفیت را وارد میکنند و امواج ناگوار صوتی آن باعث بوجود آمدن انواع مختلف سرطان ها در وجود کودکان و انسان هایی میشوند که بدون اطلاع قبلی به طور مداوم از آن استفاده میکنند.
5.       تاجرانی که کمپیوتر هایی با استندرد پایین را وارد میکنند که این کمپیوتر ها بخاطر مواد بکار رفته در آن باعث بوجود آمدن امراض مختلف در وجود کاربران میشوند.
6.       تاجرانی که مواد خوراکی آلوده از جمله روغن پاکستانی، شیر و قیماق پاکستانی و دوا ها و دارو های بی کیفیت پاکستانی و زهری را به نام اجناس مرغوب وارد افغانستان میکنند و سالانه باعث ابتلای میلیون ها انسان به امراض گوناگون میشوند.

امیدوارم که مردم افغانستان هرچه زود تر تاجران مرگ را در افغانستان شناسایی کرده، در مورد آنها بنویسند و هم وطنان ما را از ضررهای تجارت های خطرناک و زهراگین آنها آگاه بسازند تا این نوع جنایتکاران به پنجه قانون سپرده شوند و تجارت های آنها بسته شود.




























۱۳۹۵/۰۹/۱۴

A Poetry of Maulana Jalaluddin Balkhi Rumi

شعر زیبایی از مولانا جلال الدین محمد بلخی


این شعر رومی بلخی که یکی از بزرگترین شخصیت های علمی افغانستان و به خصوص بلخ باستان در عرصه اسلام شناسی و الهیات است، میتواند سر مشق جوانان افغانستان در راستای شناخت دین شان و همچنان سیاست خارجی افغانستان نسبت به کشور های دیگر موثر باشد.
این شعر در واقع جهان بینی مولانای بلخ را منحیث یک شخصیت بزرگ، که در مرز های کوچک نمیگنجد، را به مردم افغانستان منحیث یک پند و نصیحت به ارمغان گذاشته است که در واقع مداوای مشکلات امروزی مردم افغانستان است که میتواند جلو هر نوع سوء استفاده از دین و همچنان میتواند جلو اختلافات مذهبی و افراط گرایی اسلامی را نه تنها در منطقه بلکه در جهان اسلام بگیرد.
مولانا بلخی رومی تمام انسان های جهان را منحیث میوه های یک باغ میداند و نمیخواهد انسان ها بخاطر اینکه خودشان را مربوط یک دین و یا یک مذهب میداند، به جان هم افتاده و این بی اتفاقی ها باعث کشته شدن انسان ها شود.


چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم

چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقیم نه غربیم نه بریم نه بحریم
نه ارکان طبیعیم نه از افلاک گردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از ابم نه از اتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از دنیی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از ادم نه از حوا نه از فردوس رضوانم
مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دویی از خود بیرون کردم یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم
ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
بجز رندی و قلاشی نباشد هیچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر اوردم
از ان وقت و از ان ساعت ز عمر خود پشیمانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در ین عالم
که جز مستی و قلاشی نباشد هیچ درمانم


Rumi's Poem translated by Coleman Barks ("Only Breath")

*******************

Not Christian or Jew or Muslim, not Hindu,
Buddhist, sufi, or zen. Not any religion
  
or cultural system. I am not from the East
or the West, not out of the ocean or up
 
from the ground, not natural or ethereal, not
composed of elements at all. I do not exist,
 
am not an entity in this world or the next,
did not descend from Adam or Eve or any
 
origin story. My place is placeless, a trace
of the traceless. Neither body or soul.
 
I belong to the beloved, have seen the two
worlds as one and that one call to and know,
  
first, last, outer, inner, only that
breath breathing human being.


Rumi's Poem translated by Reynold A. Nicholson

*********************
What is to be done, O Moslems? for I do not recognize myself.
I am neither Christian, nor Jew, nor Gabr [Magian], nor Moslem.
I am not of the East, nor of the West, nor of the land, nor of the sea;
I am not of Nature's mint, nor of the circling heavens.
I am not of earth, nor of water, nor of air, nor of fire;
I am not of the empyrean, nor of the dust, nor of existence, nor of entity.
I am not of India, nor of China, nor of Bulghar, nor of Saqsin;
I am not of the kingdom of 'Iraqain, nor of the country of Khurasan.
I am not of this world, nor of the next, nor of Paradise, nor of Hell;
I am not of Adam, nor of Eve, nor of Eden and Rizwan.
My place is the Placeless, my trace is the Traceless;
'Tis neither body nor soul, for I belong to the soul of the Beloved.
I have put duality away, I have seen that the two worlds are one;
One I seek, One I know, One I see, One I call.
He is the first, He is the lest, He is the outward, He is the inward;
I know none other except "Ya Hu" [Yahweh] and "Ya man Hu" ["O He who is"].
I am intoxicated with Love's cup, the two worlds have passed out of my ken;
I have no business save carouse and revelry.
If once in my life I spent a moment without you,
From that time and from that hour I repent of my life.
If once in this world I win a moment with you,
I will trample on both worlds, I will dance in triumph for ever.
O Shamsi Tabriz, I am so drunken in this world,
That except of drunkenness and revelry I have no tale to tell.

Rumi's Poem translated by Shahriar Shahriari

***************
Why think thus O men of piety
I have returned to sobriety
I am neither a Moslem nor a Hindu
I am not Christian, Zoroastrian, nor Jew
I am neither of the West nor the East
Not of the ocean, nor an earthly beast
I am neither a natural wonder
Nor from the stars yonder
Neither flesh of dust, nor wind inspire
Nor water in veins, nor made of fire
I am neither an earthly carpet, nor gems terrestrial
Nor am I confined to Creation, nor the Throne Celestial
Not of ancient promises, nor of future prophecy
Not of hellish anguish, nor of paradisic ecstasy
Neither the progeny of Adam, nor Eve
Nor of the world of heavenly make-believe
My place is the no-place
My image is without face
Neither of body nor the soul
I am of the Divine Whole.
I eliminated duality with joyous laughter
Saw the unity of here and the hereafter
Unity is what I sing, unity is what I speak
Unity is what I know, unity is what I seek
Intoxicated from the chalice of Love
I have lost both worlds below and above
Sole destiny that comes to me
Licentious mendicity
In my whole life, even if once
Forgot His name even per chance
For that hour spent, for such moment
I’d give my life, and thus repent

Beloved Master, Shams-e Tabrizi

In this world with Love I’m so drunk
The path of Love isn’t easy
I am shipwrecked and must be sunk.

۱۳۹۵/۰۹/۱۳

Poetry of Moses and the Shepherd Maulana Jalaluddin Balkhi Rumi

شعر موسی و شبان مولانا جلال الدین محمد بلخی


Balkhi Rumi is one of the most famous poet, philosopher and charismatic scholar and jurist and theologian of Balkh Province of Afghanistan who was born and raised in Balkh and immigrated to Turkey and lived the last years of his life there. He uses the same language as the Iranians but a different dialect which is spoken only in Northern Afghanistan. Iranians claim that he is Iranian but the truth is that he never been to that geographical area which is now called Iran and the language is totally different than the dialect spoken in Iran. In this famous poetry he describes how would a Shepherd worship his God and what God really means to a Shepherd and what Moses would reply if he had heard the worship of the Shepherd.

دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله 
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه  سرت 
ای خدای من فدایت جان من
جمله فرزندان و خان و مان من 
تو کجایی تا سرت شانه کنم
چارقت را دوزم و بخیه زنم
جامه ات  شویم شپش هایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم 
ور تو را بیماریی آید به پیش
من تو را غمخوار باشم همچو خویش 
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت 
گر ببینم خانه ات را من دوام
روغن و شیرت بیارم صبح و شام 
هم پنیر و نان های روغنین
خمرها چغرات های نازنین 
سازم و آرم به پیشت صبح و شام
از من آوردن ز تو خوردن تمام 
ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هی های من 
زین نمط بیهوده می گفت آن شبان
گفت موسا با کی استت ای فلان ؟! 
گفت با آن کی که ما را آفرید
این زمین و چرخ از او آمد پدید  
گفت موسا های خیره سر شدی !
خود مسلمان ناشده کافر شدی 
این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار
پنبه ای اندر دهان خود فشار 
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد 
چارق و پا تابه لایق مر تو راست
آفتابی را چنین ها کی رواست ؟! 
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را 
آتشی گر نامده است این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست ؟! 
گر همی دانی که یزدان داور است
ژاز و گستاخی تو را چون باور است؟!
دوستی بی خرد خود دشمنی است
حق تعالی زین چنین خدمت غنی است
با که می گویی تو این با عم  و خال ؟!
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال !؟
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بنده است این گفتگوی
آن که حق گفت او من است و من خود او
آن که گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور و او تنها نشد
آن که بی یسمع و بی یصبر شده است
در حق آن بنده این هم بیهده است
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنس اند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکن است
گر چه خوشخوی و حلیم و ساکن است
فاطمه مدح است در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان
 دست و پا در حق ما آسایش است
در حق پاکی  حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
 هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هر چه مولود است او زین سوی جوست
 زانکه از کون و فساد است و مهین
حادث است و محدثی خواهد یقین
 گفت : ای موسا دهانم دوختی !
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابان و برفت
 وحی آمد سوی موسی از خدا
ـ بنده ی ما را زما کردی جدا ؟!
تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی  
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الشیاء عندی الطلاق 
هر کسی را سیرتی بنهاده ایم
هر کسی را اصطلاحی داده ایم
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
 در حق او نور و در حق تو نار
در حق او ورد و در حق تو خار
در حق او نیک و در  حق تو بد
در حق او خوب و در حق تو رد
 ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گرانجانی و چالاکی همه
 من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندیان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و دُرفشان
 ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
 ناضر قلبیم اگر خاشع بود
گر چه گفت لفظ ناخاضع بود
 زانکه دل جوهر بود  گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
 چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز
سوز خواهم سوز با سوز ساز
 آتشی از عشق در خود برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
 عاشقا ن را هر زمان سوزید نی است
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگو
گر شود پر خون شهید آن را مشو
خون شهیدان را از آب اولی تر است
این خطا از صد صواب اولی تراست
 در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پا چیله نیست
 تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟!
 ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
بعد از آن در سر موسی حق نهفت
رازهایی کان نمی آید به گفت
 بر دل موسی سخن ها ریختند
دیدن و گفتن به هم آمیختند
 چند بی خود گشت و چند آمد به خود
چند پرّید از ازل سوی ابد
 بعد از این گر شرح گویم ابلهی است
زان که شرح این ورای آگهی است
ور بگویم عقل ها را برکند
ور نویسم بس قلم ها بشکند
ور بگویم شرح های معتبر
تا قیامت باشد آن بس مختصر
 لاجرم کوتاه کردم من زبان
گر تو خواهی از درون خود بخوان
چون که موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
 بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پره ی بیابان برفشاند
 گام پای مردم شوریده خود
هم زگام دیگران پیدا بود
 یک قدم چون رخ ز بالا تا شکیب
یک قدم چون پیل رفته بر اریب
گاه چون موجی برافرازان علم
گاه چون ماهی روانه بر شکم
گاه بر خاکی نوشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
گاه حیران ایستاده گه دوان
گاه غلطان همچو گوی از صور جان
 عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هر چه می خواهد دل تنگت بگو
 کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بی محابا رو زبان را برگشا
 گفت ای موسی از آن بگذشته ام
صد هزاران ساله زان سو رفته ام
 تازیانه برزدی اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگشت
 محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
آن چه می گویم نه احوال من است
نقش می بینی که در آیینه ای است
نقش توست آن نقش  آن آیینه نیست