در
جستجوی هویت
In Search of Identity
مرد قوی هیکل چهل و پنج ساله، با ریش بلند سیاه
و دستار سفید بزرگ بر سرش و چشمان سرمه کرده و پیراهن و تنبان سیاه بر تن داشت و
در میان مردم به زبان پشتو خطبه نماز جمعه را میگفت.
در خطبه نماز میگفت که ای مسلمان ها، ای مردم
متدین پشتون، باید از دین اسلام دفاع کنید و نگذارید کافران، شیعه ها، فارسی
زبانان بر سر شما مردم مسلمان حکومت کنند.
او میگفت که ما در خانه یک مسلمان مذهبی پشتون و
مسلمان به دنیا آمدیم و هرگز اجازه نمیدهیم که شیعه های کافر، هزاره ها، تاجک ها و
یا فارسی وانان بر مملکت اوغانستان حکومت کنند.
هر جای که آنها را گیر کردید، سرشان را بزنید،
مال شان را بگیرید و زن های شان برای خود برده و کنیز بگیرید و این برای شما از
طرف خداوند حلال ساخته شده است.
او میگفت که من به عنوان پادشاه این مملکت
اسلامی و رهبر شما قوم بزرگ پشتون، به شما دستور میدهم که ازبک ها را به ازبکستان،
تاجک ها را به تاجکستان، و شیعه ها و هزاره ها را به گورستان بفرستید. اوغانستان
یک امارت اسلامی است و این کشور حق مسلم ما مردم است و همانگونه که نامش نشان
میدهد، این کشور سرزمین اوغان ها یعنی پشتون هاست.
من خودم تا کنون هزاران هزاره و شیعه کافر را به
دستان خودم کشته ام و هرگز اجازه نمیدهم که این قوم کافر درین کشور روز خوبی را
ببیند.
تعدادی از مردم با این حرف هایش سخت مخالف بود و
در زیر لب به او فحش و ناسزا میگفتند اما از ترس نمیتوانستند صدای خود را بکشند،
چون ممکن بود هر کسی درین میان بر او اعتراض کرده و با یک صدای بلند که این طرفدار
کافران است، میتوانست زندگی شان را با خطر مرگ مواجه کند.
کسانی که به جای کلمه پوهنتون پشتو، از کلمه
فارسی دانشگاه استفاده میکند، و یا به جای کلمه های شونزی مکتب میگویند، به جای
الوتکه طیاره میگویند، به جای سارنوالی دادستان میگویند، به جای غورزنگ جنبش
میگویند، به جای پشتون اوغان میگویند، آنها مسلمان نیستند و باید آنها را قتل عام
کنید.
درین هنگام کسی آمد نزد او و برایش گفت که ملا
صاحب، پدرت در هلمند سخت مریض است و نفس های آخرش را میکشد. خانواده شما از شما
تقاضا کرده است که خودتان را عاجل برسانید، طیاره هلیکوپتر آمده است، بفرمائید
برویم.
پدرش هنگام آخرین نفس هایش یک صندوقچه را برایش
داد و گفت پسرم مرا ببخش که حقیقت ها را نتوانستم تا امروز برایت بگویم. در داخل
این صندوقچه برایت یک وصیت نامه نوشتم، بگیر بخوان قول بده به وصیت های من عمل
کنی. مرد به پدرش که به زبان پشتو حرف میزد با گریه قول داد و پدرش چشمان خود را
بست و فوت کرد.
سر و صدا از خانه بلند شد و صدای گریه و زجه و
ناله ها همه ای قریه را گرفت. مراسم تشیع جنازه و فاتحه تمام شد و مرد با افسردگی
و یک دنیا غم یک روز در اتاق تنها نشسته بود که یادش آمد که پدرش در صندوق یک نامه
نوشته بود.
وقتی نامه را میخواند، اصلا باورش نمیشد که درین
نامه چیزی هایی که نوشته بود واقعیت داشته باشد.
درین نامه نوشته شده بود که پسرم، من وقتی ازدواج
کردم، خانه ما کودکی به دنیا نمی آمد و برای معالجه رفتیم کابل. دوران جنگ بود،
خانه ها راکت خورده بود و هیچ کسی در وضعیت خوبی نبود. داکتر پیدا نمیشد که مشکل ما
را حل و ما را تداوی کند. شفاخانه ها همه راکت خورده بود. وقتی از بازار میگذشتم،
چشمم به یک مرد هزاره فقیر افتاد که از دست فقر و تنگدستی، نمیتوانست دیگر به
کودکان خود غذا بدهد و به همین دلیل میخواست کودکان خود را بفروشد. تو وقتی 6 ماهه
بودی من تو را با همین لباس های کودکانه ات، که برایت درین صندوقچه نگهداری کرده
ام، از او خریدم و در گردنت یک لاکت یادگاری از عکس پدرت بود و نامش را هم برایت
یاد داشت کردم. نام اصلی تو غلام سخی است و تو یک هزاره هستی. برو و پیدایش کن و
برایش بگو که تو فرزند اوستی. او حق دارد فرزند خود را ببیند و این حقی بود که من
آنرا از او گرفتم و در آخرین لحظات زندگی ام سخت پشیمان شدم.
مرد از آسمان به زمین خورد و قتل عام های هزاره
ها در پیش چشمش ظاهر شد که چه تعداد هزاره ها را به نام کافر قتل عام کرده بود.
اشک ها از چشمانش سرازیر شد و اصلاً باورش نمیشد اما به هیچ کسی در خانه این راز
را نگفت. نه به زن خود گفت و نه به فرزندان و برادران و خواهران خود.
رفت در مسجد و میخواست با خدای خود راز و نیاز کند. با خدا میگفت ای خدای بزرگ. من میدانم که بنده گنهکار و روسیاه تو هستم، ولی هرگز فکر نمیکردم که مرا اینگونه جزای سخت بدهی، آن هم درین دنیا. مستقیماً در یک روز مرا هزاره ساختی؟
رفت در مسجد و میخواست با خدای خود راز و نیاز کند. با خدا میگفت ای خدای بزرگ. من میدانم که بنده گنهکار و روسیاه تو هستم، ولی هرگز فکر نمیکردم که مرا اینگونه جزای سخت بدهی، آن هم درین دنیا. مستقیماً در یک روز مرا هزاره ساختی؟
کابل رفت و عکس را بزرگتر ساخت و در جستجوی پدر
خود بر آمد. گفتند پدرت در یک قریه دور دست بامیان به نام یکاولنگ زندگی میکرد،
اما از وقتی که کودکانش را از دست داد، در فراق کودکان خود سخت رنجیده است و ترک
دنیا کرده و دیگر هیچ امیدی به زندگی ندارد و فعلا در یکی از سوراخ های نزدیک بت
های بامیان زندگی میکند.
از هر کس به لهجه پشتو می پرسید، از ترس همه
فرار میکردند و به او چیزی نمیگفتند. به پدرش گفتند که همان ملای مشهور طالبان
آمده و ترا جستجو میکند. شاید قصد کشتن ترا داشته باشد. او را از غار کوه کشیده و
فرار دادند به یکاولنگ.
مرد خبر شد و رفت یکاولنگ و در آنجا با قبر های
دسته جمعی از کسانی که کشته بود مواجه شد و دید که هنوز هم تعداد زیادی از مردم
همه ساله میایند و بر سر قبر های اعضای خانواده های شان گریه میکنند.
از آنجا به بلخاب رفت و از بلخاب به دره صوف، از
دره صوف به پشت بند، و بلاخره از طریق راه منکبود وارد سمنگان شد. هرجا میرفت با گور های دسته جمعی و مردم سوگوار برای از است دادن خانواده های شان توسط دستورات خود همین فرد مواجه میشد. در سمنگان خبر
رسید که پدرش به دره ترکمن فرار کرده است، و کسی گفت که بهتر است کمی تغیر قیافه
بدهد و در عالم ناشناسی به دنبال کسی که میگردد، برود. او تغیر قیافه داد و از پشت
پدر رفت به دره ترکمن و از بسکه خسته، مانده و ذله شده بود، زمانی را در مرکز
ولسوالی سرخپارسا در لولنج در مسجد کنار زیارت شاه دلیر اتراق کرد. او چند روزی
بود که ازین سو و آن سو آدرس پدرش را از مردم میپرسید و گفته بودند که پدرت روزانه
از ترس طالبان فرار میکند به دره ترکمن میرود، ولی شبانه چون ماه محرم است، برای
اعزاداری و نوحه خوانی و سینه زنی به همین مسجد میاید. در گوشه ای از مسجد اعتکاف
کرد و گوش داد به سخنان ملا های شیعه و به اعزا داری و نوحه سرایی برای سینه زنی. او
متوجه شد که شیعه ها نیز به خاطر خانواده پیامبر اعضا داری میکنند و باور هایی که
او داشت در مورد اینکه شیعه ها خودشان کسی را کشته و حالا خودشان را میزنند، همه
اشتباده بوده و کم کم متوجه میشد که هر دو مذهب به پیروی از پیامبر و خانواده اش
تاکید میکنند.
او کم کم متوجه شد که شیعه ها هم بخشی دیگری از
تاریخ اسلام را که برای او زیاد واضح نبود، را یاد آوری میکنند و ظلم هایی را که
بر خانواده ای پیامبر شده بود را یکی یکی به زبان شعر و نوحه بیان میکنند.
او روزی با ملای مسجد در داخل مسجد تنها ماند.
با هم آشنا شدند و سوال های جالبی از ملای شیعه پرسید. از جمله تفاوت بین شیعه و
سنی را پرسید. ملا با تبسم برایش گفت که تمام انسان ها با هم برادر، برابر و یکسان
هستند، فقط بهترین شما نزد خدا پرهیزگار ترین شماست.
مردک تکان خورد و گفت میخواستم دقیق تر بدانم که
سنی از شیعه چه فرق دارد و چرا یکی را شیعه و دیگری را سنی میگویند و چرا سنی های
پشتون شیعه ها را کافر مینامند و آنها را میکشند؟
گفت تفاوت ها بسیار اندک است ولی نادانی و جهالت
ما انسان ها بی نهایت. شیعه و سنی همه باهم برادر و برابر هستند. همه پیروان یک دین هستند و یک خدا را پرستش
میکنند، همه از یک پیامبر و قران پیروی میکنند، اما تفاوت در شیوه عبادات و جزئیات
نظریه های دینی است. مثلا یکی از قران برداشت کرده که باید پایت را قبل از نماز
بشویی در حالی که دیگر گفته تنها اگر مسح کنی هم درست است. یکی گفته دست بسته نماز
بخوان و دیگری گفته دست باز نماز بخوان. یکی گفته بعد از پیامبر دیگر چهار یارش
جانیشنان او هستند، اما دیگری گفته که نخیر پیامبر وصیت کرده که باید علی جانشین
او باشد.
یکی گفته ما طرفدار خانواده پیامبر هستیم. دیگر
گفته نخیر ما از یزیدی حمایت میکنیم که نواسه پیامبر را به قتل رسانده است. تفاوت
ها همین چند چیزی است که بسیار ناچیزست. یک تعداد رفته اند به پیروی از یاران
پیامبر و یک تعداد دیگر دستورات خانواده پیامبر را منحیث برترین رهنمایی های دینی
قبول کرده اند.
وقتی در جریان همین گفتگو بودند که طالبان بر
همین مسجد شیعه ها حمله کرده و میخواستند که این مسجد و این زیارت را با تانک های
نظامی ویران کنند. سر و صدای شکستن دیوار های حیاط مسجد به گوش رسید. بیرون شدند
دیدند که طالبان با تانک های نظامی آمده اند تا این مسجد و زیات را ویران کنند.
این مرد به زبان پشتو به آنها میگوید که این کار
را نکن. من درین مسجد چند روزی بودم و این مردم مسلمانان خوبی هستند. به من غذا
دادند و از من عزت کردند. آنها درین جا عبادت خدا را میکنند و شما حق ندارید که
این مسجد و این زیارت پدران آنها را ویران کنید. طالبان قبول نمیکنند و میگویند که
در این مسجد زنجیر زنی و اعزا داری میشود و درین زیارت نیز مردم برای نذر و خیرات
جمع میشوند و این کار ها شرک است و مسلمانی نیست و باید همه ویران شوند.
این مرد در مقابل استدلال میکند و میگوید که این
مردم هم مثل ما و شما مسلمان هستند و سال های زیادی زحمت کشیدند و پول جمع کردند
تا این مسجد را برای عبادت از خدا بسازند. اگر شما این مسجد را ویران میکنید، در
حقیقت شما این مردم را از فرصت عبادت و یاد خدا دور میکنید و این کار شما بر خلاف
دین و بر خلاف شرعیت است. اگر با روش عبادت اینها مخالفت دارید، درین مورد
میتوانید با آنها جر و بحث و استدلال کنید، لازم نیست مسجد شان را ویران کنید.
میتوانید شیوه های درست عبادت را یادشان بدهید، و یا اگر شیوه اینها از شما بهتر
باشد، شیوه اینها را شما یاد بگیرید.
خلاصه اینکه این مرد با استدلال مانع ویران کردن
این مسجد و این زیارت میشود. این مردم همچنان مانع کشته شدن تعداد زیادی از شیعه
ها توسط طالبان و آزادی زندانیان آنها میشود و همچنان به طالبان میگوید که نباید
ازین مردم باج و پول نقد بگیرند.
مرد روزی داستان زندگی خود را به ملای این مسجد
بازگو میکند. ملای مسجد برایش میگوید که پدرت یک مرد بسیار متقی و خوب است اما
بخاطر اینکه در قتل عام یکاولنگ چند تا فرزند و اعضای نزدیک خانواده اش را از دست
داده، اگر بداند که تو همان شخصی هستی که این قتل عام ها را کرده ای، سکته میکند.
او در غم از دست دادن تو و دیگران کودکان خود به سرطان مبتلا شده است و آخرین روز
های زندگی اش را سپری میکند.
اگر تو کمی در مورد مذهب شیعه چیز هایی را یاد
بگیری و با تغیر قیافه نزد او بروی و بگویی که من فرزند تو هستم و از گذشته ای
سیاه تو با خبر نشود، بهتر است وگرنه او سکته میکند و میمیرد.
زمانی که این مرد پس از چندین ماه یاد گرفتن درس
های مذهبی دوباره بر میگردد، خبر میشود که پدرش از ترس طالبان فرار کرده و رفته به
قریه میرزا اولنگ ولایت سرپل.
وقتی به آنجا میرسد، میبنید که پدرش با چندتن از
کودکان که خواهر زاده های پدرش بود، در یک قبر دسته جمعی در حالت نیمه جان در حالی
که گلوله ها بر سینه اش شلیک شده بود، آخرین نفس های خود را میکشد.
مردی که تا چند روز پیش خودش از جمله کسانی بود
که دستور قتل عام شیعه ها را میداد، حالا خودش به عنوان بزرگترین قربانی دردی را
حس میکرد که به دیگران میداد. او جسد پدرش و کودکان عمه اش در آغوش خودش که قربانی
دستور های نادرست خودش شده بود، بزرگترین درد زندگی اش را تحمل میکرد.
او پس از آن به بزرگترین مدافع حقوق بشر و آزادی
های دینی در افغانستان تبدیل شد و خودش به طور داوطلبانه سلاح را به زمین گذاشت و
خود را محکمه سپرد و گفت که من به جرم قتل عام شیعه ها اعتراف میکنم و به جرم قتل
عام خانواده خودم اعتراف میکنم.
او داستان غم انگیز زندگی اش را به محکمه گفت و
در محکمه از مردم معذرت خواست و گفت شیعه و سنی همه با هم برادر و برابر هستند و
هیچ کسی حق ندارد که به خاطر باور های دینی و عقیدتی یک گروه دیگری را ملامت،
مجازات، و یا محاکمه و یا هم قتل کند.
محکمه او را به حبس ابد محکوم کرد و باقی عمر
خود را در زندان به نوشتن کتاب هایی در زمینه برادری و برابری انسان ها صرف کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر