در گذشته های دور یک کودکی در یک قریه دور
افتاده خراسان در کنج یک طویله به دور از هر نوع خدمات صحی، داکتر، قابله و پرستار
در دامان یک مادر بی سواد به دنیا آمد. نافش را با پل ریش مستعمل ملای منطقه
بریدند و یک ملای بی سواد و بد هیکل را آوردند تا در گوشش چند کلمه عربی را با
آواز نحس و دلخراشش آذان بدهد.
ملا با صدای بلند در گوش کودک نوزاد به عربی
میگفت که محمد فرستاده خداست، محمد فرستاده خداست ...
یک مرد پیر که در کنار ملا نشسته بود گفت ملا
صاحب، کمی صدای تان را ملایم تر کنید که این کودک بیچاره هنوز زبان مادری خود را
یاد ندارد، تو برایش به زبان عربی لچکر دادنه شروع کردی، او بیچاره نه عربی میفهمد
و نه محمد و خدا را میشناسد.
صدایته کمی نرم بساز که پرده گوشش پاره میشه و
تمام عمر کر خواهد شد. زیاد دور نیست، چیغ نزن میشنود ...
موچی منطقه را آوردند تا نصف پوست آلت تناسلی
این کودک را ببرد. موچی با افتخار بسیار زیاد آمد و گفت که من سلمان هم هستم و
ختنه هم میکنم و بوت های تان را هم پتره و پینه میکنم.
وقتی آلت تناسلی کودک را برید، اشتباهاً یک رگ
را بریده بود و کودک در اثر خونریزی شدید نزدیک بود بمیرد. سپس موچی یک مقدار پنبه
یا پخته را سوختانده و بالای آلت تناسلی کودک گذاشته و بر سر آن کلاه خود را
گذاشته گفت یگان طفل هنگام ختنه خون اضافی گنده از شکم مادرش زیاد میداشته باشه،
هر قدر خون گنده از بدنش خارج شوه، برای صحت کودک فایده دارد.
مرد پیر باز سر خود تان را تکان داد و گفت چولشه
زخم کردی بچه را عیبی کردی، خدا کند که از بین نرود. مردم عرب چهارده صد سال یک
چیزی در یک کتاب نوشته کرد، شما مردم تا حالی کودکان خود را عیبی کرده میروئید.
همه مردم طرفش بد بد سیل کرد.
موچی گفت حالی بیارین شیرینی و دستمزد مره بتین
که خانه تان بچه شده بخیر.
یک پاکت چاکلیت و یک پاکت نقل تاریخ تیر شده را
که از دوکان قریه بالا چند سال پیش خریده بودند در لای یک دستمال گذاشته و یکی را
به ملا و دیگری را به موچی با یک مقدار پول نقد دادند.
شش روز بعد تمام مردم منطقه در سر خرمن جمع شدند
و شورباه خوردند تا برای این کودک نام انتخاب کنند. هر کس یک نام پیشنهاد میکرد و
دیگران خنده میکردند. یکی گفت چون در روز جمعه تولد شده نامش باید جمعه گل مانده
شود. دیگری گفت نخیر نی نامش را پاینده گل میمانیم. دیگری گفت نی پاینده کلمه
فارسی است، باید یک نام پشتو انتخاب کنیم برایش. یکی گفت توریالی که به معنی شمشیر
زن است، دیگری گفت نخیر نی بریالی بگذاریم که به معنی پیروز و کامیاب است. دیگری
گفت نخیر نی نامش باید بورجان باشد. دیگری گفت نخیر نی، نامش باید قمرگل باشد.
دیگری گفت ثمرگل خوب نام است. هر کسی وقتی یک نام پیشنهاد میکرد، دیگران میگفتند
که این نام یا مسلمانی نیست، یا هم پشتونوالی نیست و یا هم اوغانی نیست.
بلاخره یکی از موی سفیدان محل صدا کرد که نامش
بخیر گل اوغان میمانیم که نام قوم و قبیله ما را روشن کند بخیر.
کل شان دعا کردند و نام گل اوغان برین کودک
گذاشته شد.
موچی را خواستند که باید موی سر این کودک را
بتراشد. پدر و مادر کودک خواهش کردند که یک مقدار موی سرش را نذری بگذارند و بقیه
را بتراشند.
گل اوغان هر روز بزرگتر میشد و تا چند ماهی در
قنداق شخ بسته بود و چشم هایش سرمه میشد ولی پس از چند ماهگی دیگر میتوانست چارغوک
کند.
وقتی چارغوک را یاد گرفت دیگر از مادرش خبری
نبود، چون او باید میرفت و برای گوسفندان علف میاورد و یا هم باید میرفت و گندم
درو میکرد.
گل اوغان گاهی لباس بر تنش بود و گاهی هم تنها
یک پیراهن چرکین بر تنش، بدون تنبان با یک پرچه نان خشک قاق و کثیف بر روی حویلی و
یا بیرون از حویلی با مرغان یکجا نان خشک را میخورد.
مرغ ها گاهی با نول خود نان را از دست گل اوغان
میگرفت و فرار میکرد و گل اوغان با چارغوک میرفت و نان را دوباره از چنگال مرغ ها
گرفته و به دهان خود میکرد.
خلاصه اینکه با دست، پا و روی ترقیده و شکم
گرسنه و نوشیدن آب از مرداب های آب باران جمع شده در نزدیکی خانه گذران میکرد و
روزانه یک بار مادرش را میدید و شام تاریک مادر و پدرش دوباره خانه میامدند و به
او کمی شیر میداد و میخوابیدند و همینگونه باز هم روز های زندگی گل اوغان تکرار
میشد.
گل اوغان کم کم در سن چهار سالگی ادی گفتن و
پلار گفتن را یاد گرفت و در سن هفت سالگی باید به مکتب میرفت ولی کسی نبود که او
را شامل کند.
یک روز مادرش گفت که ما هر دو میروئیم سوی مزرعه
و گل اوغان تنها در خانه میماند، بیا که این بچه را به مکتب شامل کنیم که در خانه
بیکار و تنها نباشد.
پدرش گفت که این پسر را اگر به مکتب شامل کنیم،
بچه مکتبی و گمراه میشود و کسی نیست که گوسفندان ما را بچراند. بگذار برود
گوسفندان و گاو ها را بچراند. مکتب جای خوبی نیست. هر کسی که مکتب میرود، دیدی که
کافر میشود.
گل اوغان به سوی کودکان همسایه دیده و شوق مکتب
در سرش زد. او میدید که کودکان با یک خریطه تکه ای در دست به سوی مکتب روان بودند.
او هم از پشت آنها به راه افتاد و حدود دو کیلومتر راه دور تر به یک جایی رسید که
کودکان زیادی بودند.
همه در زیر یک درخت بر سر یک بوریا نشسته بودند
و یک تخته سیاه در مقابل آنها بود و ملای مسجد منطقه الف بی تی ثی درس میداد.
او با تباشیر بر روی تخته خط میکشید و میگفت این
الیپ است. سپس از همه ای کودکان میخواست که از پشت او تکرار کنند. خودش میگفت الیپ
سپس تمام کودکان با یک صدا میگفتند "الیپ".
ملا عصبانی میشد و میگفت من که گفتم الیپ، شما
نبگو الیپ، بلکه شما بگو الیـــــــــــــــپ.
باز همه تکرار میکردند و میگفتند الیپ. ملای
منطقه چون نمیتوانست ف را تلفظ کند، به جای حرف ف همیشه حرف پ را میگفت و این مشکل
را کودکان درک نمیکردند و آنها هم مثل او تلفظ میکردند.
روز خوبی بود، هرچند که گل اوغان از معلم هیچ
چیزی یاد نگرفت ولی با کودکان زیادی آشنا شد و از آنها چندین فحش و ناسزا و دو های
چتی را یاد گرفت.
او با چندین تا از بچه ها که او را دو چتی
میزدند جنگ کرد و با آنها کشتی گرفت. چند مشت به دهانش خورد، ولی چندین مشت دیگر
هم به دهان دیگران زد.
چند روز بعد که پدر و مادر گل اوغان به خاطر گم
شدن گوسفند شان گل اوغان را لت و کوب کردند، گل اوغان گفت که من نبودم و مکتب رفته
بودم که گوسفند گم شده و من خبر ندارم که این گوسفند کجا رفته ...
پدر و مادر بیشتر عصبانی شد که چطور این کودک
بدون اجازه پدر و مادر به مکتب رفته، او را بیشتر لت و کوب کردند و گل اوغان هم
هرچه دو چتی که از مکتب یاد گرفته بود را نثار پدر و مادر خود کرد و پدر و مادر هم
بیشتر عصبانی شده و بیشتر او را زدند.
بهترین بازی مورد پسند گل اوغان در مکتب تشله
برد، حلقه برد و جمع آوری پوچک مرمی های فیر شده و بازی کردن با آنها بود.
زنگ مکتب گل اوغان نیز یک پوچک مرمی هاوان بود
که بر شاخه درخت در کنار تخته سیاه آویزان شده بود و با سنگ و یا هم با یک پوچک
مرمی زیکویک بر آن میکوبیدند.
سال ها گذشت ولی گل اوغان هیچ چیزی را یاد
نگرفت. حتی همان الفبا را نیز یاد نگرفت و نمیتوانست حتی نام خود را بنویسد چون او
هرگز قلم و کتابچه نداشت و هیچ وقتی درس با کیفیتی در زیر درخت بر سر بوریا برای
شان ارائه نمیشد.
کودکان همبازی او گل اوغان را با لقب های گل
اوغان نادان، گل اوغان غول، گل اوغان کودنگ، گل اوغان کودن، گل اوغان نفهم، گل
اوغان احمق و گل اوغان دیوانه یا روغ لیونی صدا میکردند.
تعداد دیگری او را به لقب های ستنگ، چتاق، دده
ای، لندغر و زیر دار گریختگی صدا میزدند. یک تعداد دیگر او را چهارعیب میگفتند.
او در لت و کوب دیگران مشهور شده بود و هر کسی
که میخواست دیگران را لت و کوب کند، کمی به او پول میداد و او دیگران را لت و کوب
میکرد.
در مکتب با خودش بوکس پنجه، چاقو، برچه، نانچک و
زنجیر میاورد تا دیگران را با آنها لت و کوب کند.
او چندین بار ملای منطقه را که معلم شان نیز بود
را لت و کوب کرد، و هر باری که ملا لت میخورد، خودش را ملامت میکرد و میگفت گناه
خود ماست چون نتوانستیم شما را درست تربیت کنیم، حالا باید نتیجه اش را خود ما
ببینیم.
وقتی گل اوغان جوان شد، نیاز های جنسی سراغش آمد
و چون در مکتب آنها به جز پسران کسی دیگری نبود، او عاشق پسران خوشرو و زیبا روی
شد. هر روز بر چند تا از پسران مکتب تجاوز جنسی میکرد و هیچ کسی هم نبود که او را
مجازات کند، چون تعداد زیادی از پسران مکتب را با خود همراه کرده بود.
پدر و مادر خود را نیز هر روز لت و کوب میکرد.
وقتی از مکتب فارغ شد، چند میل اسلحه پیدا کرد و
تمام دوستان خود را مسلح ساخت و همان جنایات دوران کودکی اش نیز افزایش یافت. حالا
به جای چاقو و بوکس پنجه از تفنگ و تفنگچه استفاه میکرد و به جای لت و کوب قتل
میکرد.
همه از او میترسیدند و هیچ کسی نبود که جلو او
را بگیرد.
سازمان های اطلاعاتی کشور های بیگانه در دنبال
یک فرد احمق میگشتند تا از او حمایت کنند و او را دست نشانده خود بسازند، حالا گل
اوغان را پیدا کرده بودند.
گل اوغان از آنها پول میگرفت و هر کسی را که
آنها میگفت را به قتل میرسانید. کم کم شهرت او به حدی رسید که تمام مردم کشور او
را میشناختند و از او میترسیدند.
سازمان های اطلاعاتی کشور های بیگانه به او پول و
شهرت دادند و از او حمایت کردند و او نیز با اندکی حمایت یک کودکتا کرد و قدرت را
به دست گرفت.
او چون عاشق خود و شیفته ای خود بود، و هیچ چیزی
در مورد ارزش اسم های تاریخی نمیدانست، اولین کاری که کرد نام خراسان را به نام
"گل اوغانستان" تغیر داد. مردم اعتراض کردند و گفتند آن اسم قبلی ارزش
تاریخی دارد و هرچه پیشینه ای تاریخ و میراث های فرهنگی داریم ازبین میروند، ولی
گل اوغان این چیز ها را نمیدانست.
او پول جدید به نام خودش ضرب زد و اسمش را گل
اوغانی گذاشت. او سرود ملی را نیز سرود گل اوغانی ساخت. اسم کوچه ها، شهر ها، جاده
ها و خیابان ها را به نام خود تغیر میداد و هر روز یک چیز دیگری را به نام خود
میکرد.
برایش گفتند که یک قریه زیبا در فلان شهر آباد
کردیم و میخواهیم که شما آنرا افتتاح کنید. گل اوغان وقتی به آنجا رفت گفت نام این
منطقه را باغ گل اوغان بگذارید.
گفت نام شهر ها را نیز شهر اول گل اوغان نام
گذاری کنید و ناحیه ها و کوچه ها را نیز ناحیه اول گل اوغان، ناحیه دوم گل اوغان و
شهر اول گل اوغان و شهر دوم گل اوغان نام گذاری کنید.
او بر اقوام دیگر حمله کرده و همه مردان آنها
را قتل عام میکرد و خانم های شان را به عنوان کنیز و برده جنسی برای خود میبرد. روزی بر یک منطقه هزاره نشین حمله کرده و تمام مردان آنها
را به قتل رساند ولی از جمله خانم ها چهل دختر توانست فرار کنند و چون راهی دیگری نیافتند
خودشان را از یک قله کوه به پایان پرتاب کردند.
حالا آن منطقه به نام چهل دختران یاد میشود.
او تجاوز، قتل عام، غارت اموال مردم، رشوه ستانی
و فساد را آزاد اعلام کرد و گفت هر کسی که میتواند هر کاری بکند آزاد است.
در پول کشور نوشت که برای دارندگان این سند گل
اوغان پنجاه گل اوغانی میدهد.
خزانه ملی کشور را به نام جیب گل اوغان نامگذاری
کرد.
بانک مرکزی کشور را به نام دخل گل اوغان نام
گذاری کرد.
میلیون ها انسانی را که مخالفش بود را قتل عام
کرد و همه روزه به تعداد زیادی از مردم چه زن، چه مرد و چه پسر تجاوز میکرد و
عساکر خود را نیز تشویق میکرد که هر کاری که میتوانند بکنند.
دوستان، اقارب و خانواده او اعضای کابینه بودند
و هر کسی که تملق و چاپلوسی میکرد زنده میماند و کسانی که اندک مخالفت نشان میداد
از بین میرفت.
هر گوشه ای از کشور را به نام یک قرارداد به یک
همسایه فروخت. یک بخش را به نام قرار داد گندمک، گوشه ای دیگر را به نام دیورند،
گوشه دیگر را به نام های دیگر برای همسایه ها در مقابل پول بسیار ناچیز فروخت.
وقتی پیر، چروکیده و لرزان شد، یکی از دستیاران
پسرش بالشت را بردهانش گذاشت و زندگی اش را خاتمه داد و فرزندش بر تخت نشست.
فرزندش ظالم تر و نادان تر و جاهل تر از او بود و راه پدر را صد چند ظالمانه تر
ادامه داد و این سلطه تا هنوز نیز ادامه دارد.
حالا هر رهبری که درین کشور همان اشتباهاتی گل
اوغان را تکرار کند، برایش میگویند که سیاست های گل اوغان پاچا را در پیش گرفته
است.