۱۳۹۶/۰۸/۱۹

حصار یا پل

حصار یا پل
...................
حکایت آموزنده جنگ بر سر میراث پدری
..........................................................
سال ها چند برادر و دو خواهر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، با هم به خوشی زندگی می کردند. از حاصل همان مزرعه امرار معاش میکردند. آنها یکدیگر خود را دوست داشتند و به همدیگر کمک میکردند.
روزی یکی از برادران برای تحصیل به خارج رفت و وقتی برگشت دید که برادر کوچک بدون اجازه شش برادر دیگر و بدون اجازه خواهران، زمین های میراث پدری را فروخته است.
برادر بزرگتر گفت که تو حق نداری بدون اجازه دیگران زمینی را که ملکیت شریکی چندین برادر و خواهر است، را بدون رضایت آنها به فروش برسانی.
برادر کوچک را که پلوان شریک ها فریب داده بودند، اول پول را به او قرض داده بودند، و وقتی که پول را خرچ کرده بود، او را مجبور به فروش زمین کرده بودند.
هر چند که قرار داد فروش زمین بدون رضایت و امضای دیگر اعضای این خانواده قابل قبول نبود، اما این برادر کوچک تمام پول را مصرف کرده بود.
جنگ میان اعضای خانواده شروع شد و یک مقدار پولی را که برادر از خارج برای آباد کردن یک خانه آورده بود، مصرف قاضی، محکمه، و دویدن به نزد مقامات دولتی برای حل این مشکل حقوقی شد.

یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، و گفتگو بر سر فروش بدون اجازه مین ها با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
وضعیت و روابط به قدری خراب شد که هر برادر به یک شخص مسلح پول میداد که برادر دیگری را به قتل برساند، چون هیچ کدام آنها حرف یکدیگر را نمی شنیدند و حقوق یکدیگر را رعایت نمیکردند.

وقتی نزد قاضی محل رفتند، قاضی گفت فروش ملکیت شریکی آن هم توسط کوچکترین برادر، در حالی که دیگر برادران زنده هستند، غیر قانونی است و این برادر کوچک باید پولی را که از بابت فروش این زمین ها گرفته است، پس بدهد و زمین ها پس بخرد تا میان برادران تقسیم شود، سپس حق خودش را اگر برادری نمیخرید، حق دارد به کسی دیگری بفروشد.

زمین ها هفت تقسیم شد و برای هر کس یک توته بسیار کوچک زمین رسید که هیچ کسی حاضر نبود آنرا بخرد.

یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته از من جدا شد و با من جنگ کرد و حالا چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد و نصف زمین ها را آب برد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده. اینها هم برادران دیگر من هستند که هر کدام اطراف زمین کوچک خود را سیم خاردار گرفته اند و از همدیگر جدا شده اند.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرانم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن چوب ها و تخته ها. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم.
هنگام غروب وقتی به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای فروش بدون اجازه زمین ها و کندن نهر معذرت خواست و نزد همه ای برادران رفت و عذر خواهی کرد و همه را با هم آشتی داد.
وقتی همه برادران با هم آشتی کردند و یکدیگر را در آغوش گرفتند، نجار را دیدند که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
آنها نزد او رفتند و بعد از تشکر، از او خواستند تا چند روزی مهمان آنها باشند.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.
نتیجه اخلاقی: مواد و ابزار یکی است و این شما هستید که باید انتخاب کنید تا حصار بسازید یا پل؟


۱۳۹۶/۰۷/۱۷

Gul Awghan the King

گل اوغان پادشاه
...................
در گذشته های دور یک کودکی در یک قریه دور افتاده خراسان در کنج یک طویله به دور از هر نوع خدمات صحی، داکتر، قابله و پرستار در دامان یک مادر بی سواد به دنیا آمد. نافش را با پل ریش مستعمل ملای منطقه بریدند و یک ملای بی سواد و بد هیکل را آوردند تا در گوشش چند کلمه عربی را با آواز نحس و دلخراشش آذان بدهد.

ملا با صدای بلند در گوش کودک نوزاد به عربی میگفت که محمد فرستاده خداست، محمد فرستاده خداست ...

یک مرد پیر که در کنار ملا نشسته بود گفت ملا صاحب، کمی صدای تان را ملایم تر کنید که این کودک بیچاره هنوز زبان مادری خود را یاد ندارد، تو برایش به زبان عربی لچکر دادنه شروع کردی، او بیچاره نه عربی میفهمد و نه محمد و خدا را میشناسد.

صدایته کمی نرم بساز که پرده گوشش پاره میشه و تمام عمر کر خواهد شد. زیاد دور نیست، چیغ نزن میشنود ...

موچی منطقه را آوردند تا نصف پوست آلت تناسلی این کودک را ببرد. موچی با افتخار بسیار زیاد آمد و گفت که من سلمان هم هستم و ختنه هم میکنم و بوت های تان را هم پتره و پینه میکنم.

وقتی آلت تناسلی کودک را برید، اشتباهاً یک رگ را بریده بود و کودک در اثر خونریزی شدید نزدیک بود بمیرد. سپس موچی یک مقدار پنبه یا پخته را سوختانده و بالای آلت تناسلی کودک گذاشته و بر سر آن کلاه خود را گذاشته گفت یگان طفل هنگام ختنه خون اضافی گنده از شکم مادرش زیاد میداشته باشه، هر قدر خون گنده از بدنش خارج شوه، برای صحت کودک فایده دارد.

مرد پیر باز سر خود تان را تکان داد و گفت چولشه زخم کردی بچه را عیبی کردی، خدا کند که از بین نرود. مردم عرب چهارده صد سال یک چیزی در یک کتاب نوشته کرد، شما مردم تا حالی کودکان خود را عیبی کرده میروئید.

همه مردم طرفش بد بد سیل کرد.
موچی گفت حالی بیارین شیرینی و دستمزد مره بتین که خانه تان بچه شده بخیر.

یک پاکت چاکلیت و یک پاکت نقل تاریخ تیر شده را که از دوکان قریه بالا چند سال پیش خریده بودند در لای یک دستمال گذاشته و یکی را به ملا و دیگری را به موچی با یک مقدار پول نقد دادند.

شش روز بعد تمام مردم منطقه در سر خرمن جمع شدند و شورباه خوردند تا برای این کودک نام انتخاب کنند. هر کس یک نام پیشنهاد میکرد و دیگران خنده میکردند. یکی گفت چون در روز جمعه تولد شده نامش باید جمعه گل مانده شود. دیگری گفت نخیر نی نامش را پاینده گل میمانیم. دیگری گفت نی پاینده کلمه فارسی است، باید یک نام پشتو انتخاب کنیم برایش. یکی گفت توریالی که به معنی شمشیر زن است، دیگری گفت نخیر نی بریالی بگذاریم که به معنی پیروز و کامیاب است. دیگری گفت نخیر نی نامش باید بورجان باشد. دیگری گفت نخیر نی، نامش باید قمرگل باشد. دیگری گفت ثمرگل خوب نام است. هر کسی وقتی یک نام پیشنهاد میکرد، دیگران میگفتند که این نام یا مسلمانی نیست، یا هم پشتونوالی نیست و یا هم اوغانی نیست.

بلاخره یکی از موی سفیدان محل صدا کرد که نامش بخیر گل اوغان میمانیم که نام قوم و قبیله ما را روشن کند بخیر.

کل شان دعا کردند و نام گل اوغان برین کودک گذاشته شد.

موچی را خواستند که باید موی سر این کودک را بتراشد. پدر و مادر کودک خواهش کردند که یک مقدار موی سرش را نذری بگذارند و بقیه را بتراشند.

گل اوغان هر روز بزرگتر میشد و تا چند ماهی در قنداق شخ بسته بود و چشم هایش سرمه میشد ولی پس از چند ماهگی دیگر میتوانست چارغوک کند.

وقتی چارغوک را یاد گرفت دیگر از مادرش خبری نبود، چون او باید میرفت و برای گوسفندان علف میاورد و یا هم باید میرفت و گندم درو میکرد.

گل اوغان گاهی لباس بر تنش بود و گاهی هم تنها یک پیراهن چرکین بر تنش، بدون تنبان با یک پرچه نان خشک قاق و کثیف بر روی حویلی و یا بیرون از حویلی با مرغان یکجا نان خشک را میخورد.

مرغ ها گاهی با نول خود نان را از دست گل اوغان میگرفت و فرار میکرد و گل اوغان با چارغوک میرفت و نان را دوباره از چنگال مرغ ها گرفته و به دهان خود میکرد.

خلاصه اینکه با دست، پا و روی ترقیده و شکم گرسنه و نوشیدن آب از مرداب های آب باران جمع شده در نزدیکی خانه گذران میکرد و روزانه یک بار مادرش را میدید و شام تاریک مادر و پدرش دوباره خانه میامدند و به او کمی شیر میداد و میخوابیدند و همینگونه باز هم روز های زندگی گل اوغان تکرار میشد.

گل اوغان کم کم در سن چهار سالگی ادی گفتن و پلار گفتن را یاد گرفت و در سن هفت سالگی باید به مکتب میرفت ولی کسی نبود که او را شامل کند.

یک روز مادرش گفت که ما هر دو میروئیم سوی مزرعه و گل اوغان تنها در خانه میماند، بیا که این بچه را به مکتب شامل کنیم که در خانه بیکار و تنها نباشد.

پدرش گفت که این پسر را اگر به مکتب شامل کنیم، بچه مکتبی و گمراه میشود و کسی نیست که گوسفندان ما را بچراند. بگذار برود گوسفندان و گاو ها را بچراند. مکتب جای خوبی نیست. هر کسی که مکتب میرود، دیدی که کافر میشود.

گل اوغان به سوی کودکان همسایه دیده و شوق مکتب در سرش زد. او میدید که کودکان با یک خریطه تکه ای در دست به سوی مکتب روان بودند. او هم از پشت آنها به راه افتاد و حدود دو کیلومتر راه دور تر به یک جایی رسید که کودکان زیادی بودند.

همه در زیر یک درخت بر سر یک بوریا نشسته بودند و یک تخته سیاه در مقابل آنها بود و ملای مسجد منطقه الف بی تی ثی درس میداد.

او با تباشیر بر روی تخته خط میکشید و میگفت این الیپ است. سپس از همه ای کودکان میخواست که از پشت او تکرار کنند. خودش میگفت الیپ سپس تمام کودکان با یک صدا میگفتند "الیپ".

ملا عصبانی میشد و میگفت من که گفتم الیپ، شما نبگو الیپ، بلکه شما بگو الیـــــــــــــــپ.

باز همه تکرار میکردند و میگفتند الیپ. ملای منطقه چون نمیتوانست ف را تلفظ کند، به جای حرف ف همیشه حرف پ را میگفت و این مشکل را کودکان درک نمیکردند و آنها هم مثل او تلفظ میکردند.

روز خوبی بود، هرچند که گل اوغان از معلم هیچ چیزی یاد نگرفت ولی با کودکان زیادی آشنا شد و از آنها چندین فحش و ناسزا و دو های چتی را یاد گرفت.

او با چندین تا از بچه ها که او را دو چتی میزدند جنگ کرد و با آنها کشتی گرفت. چند مشت به دهانش خورد، ولی چندین مشت دیگر هم به دهان دیگران زد.

چند روز بعد که پدر و مادر گل اوغان به خاطر گم شدن گوسفند شان گل اوغان را لت و کوب کردند، گل اوغان گفت که من نبودم و مکتب رفته بودم که گوسفند گم شده و من خبر ندارم که این گوسفند کجا رفته ...

پدر و مادر بیشتر عصبانی شد که چطور این کودک بدون اجازه پدر و مادر به مکتب رفته، او را بیشتر لت و کوب کردند و گل اوغان هم هرچه دو چتی که از مکتب یاد گرفته بود را نثار پدر و مادر خود کرد و پدر و مادر هم بیشتر عصبانی شده و بیشتر او را زدند.

بهترین بازی مورد پسند گل اوغان در مکتب تشله برد، حلقه برد و جمع آوری پوچک مرمی های فیر شده و بازی کردن با آنها بود.
زنگ مکتب گل اوغان نیز یک پوچک مرمی هاوان بود که بر شاخه درخت در کنار تخته سیاه آویزان شده بود و با سنگ و یا هم با یک پوچک مرمی زیکویک بر آن میکوبیدند.

سال ها گذشت ولی گل اوغان هیچ چیزی را یاد نگرفت. حتی همان الفبا را نیز یاد نگرفت و نمیتوانست حتی نام خود را بنویسد چون او هرگز قلم و کتابچه نداشت و هیچ وقتی درس با کیفیتی در زیر درخت بر سر بوریا برای شان ارائه نمیشد.

کودکان همبازی او گل اوغان را با لقب های گل اوغان نادان، گل اوغان غول، گل اوغان کودنگ، گل اوغان کودن، گل اوغان نفهم، گل اوغان احمق و گل اوغان دیوانه یا روغ لیونی صدا میکردند.

تعداد دیگری او را به لقب های ستنگ، چتاق، دده ای، لندغر و زیر دار گریختگی صدا میزدند. یک تعداد دیگر او را چهارعیب میگفتند.

او در لت و کوب دیگران مشهور شده بود و هر کسی که میخواست دیگران را لت و کوب کند، کمی به او پول میداد و او دیگران را لت و کوب میکرد.

در مکتب با خودش بوکس پنجه، چاقو، برچه، نانچک و زنجیر میاورد تا دیگران را با آنها لت و کوب کند.

او چندین بار ملای منطقه را که معلم شان نیز بود را لت و کوب کرد، و هر باری که ملا لت میخورد، خودش را ملامت میکرد و میگفت گناه خود ماست چون نتوانستیم شما را درست تربیت کنیم، حالا باید نتیجه اش را خود ما ببینیم.

وقتی گل اوغان جوان شد، نیاز های جنسی سراغش آمد و چون در مکتب آنها به جز پسران کسی دیگری نبود، او عاشق پسران خوشرو و زیبا روی شد. هر روز بر چند تا از پسران مکتب تجاوز جنسی میکرد و هیچ کسی هم نبود که او را مجازات کند، چون تعداد زیادی از پسران مکتب را با خود همراه کرده بود.

پدر و مادر خود را نیز هر روز لت و کوب میکرد.

وقتی از مکتب فارغ شد، چند میل اسلحه پیدا کرد و تمام دوستان خود را مسلح ساخت و همان جنایات دوران کودکی اش نیز افزایش یافت. حالا به جای چاقو و بوکس پنجه از تفنگ و تفنگچه استفاه میکرد و به جای لت و کوب قتل میکرد.

همه از او میترسیدند و هیچ کسی نبود که جلو او را بگیرد.

سازمان های اطلاعاتی کشور های بیگانه در دنبال یک فرد احمق میگشتند تا از او حمایت کنند و او را دست نشانده خود بسازند، حالا گل اوغان را پیدا کرده بودند.

گل اوغان از آنها پول میگرفت و هر کسی را که آنها میگفت را به قتل میرسانید. کم کم شهرت او به حدی رسید که تمام مردم کشور او را میشناختند و از او میترسیدند.

سازمان های اطلاعاتی کشور های بیگانه به او پول و شهرت دادند و از او حمایت کردند و او نیز با اندکی حمایت یک کودکتا کرد و قدرت را به دست گرفت.

او چون عاشق خود و شیفته ای خود بود، و هیچ چیزی در مورد ارزش اسم های تاریخی نمیدانست، اولین کاری که کرد نام خراسان را به نام "گل اوغانستان" تغیر داد. مردم اعتراض کردند و گفتند آن اسم قبلی ارزش تاریخی دارد و هرچه پیشینه ای تاریخ و میراث های فرهنگی داریم ازبین میروند، ولی گل اوغان این چیز ها را نمیدانست.

او پول جدید به نام خودش ضرب زد و اسمش را گل اوغانی گذاشت. او سرود ملی را نیز سرود گل اوغانی ساخت. اسم کوچه ها، شهر ها، جاده ها و خیابان ها را به نام خود تغیر میداد و هر روز یک چیز دیگری را به نام خود میکرد.

برایش گفتند که یک قریه زیبا در فلان شهر آباد کردیم و میخواهیم که شما آنرا افتتاح کنید. گل اوغان وقتی به آنجا رفت گفت نام این منطقه را باغ گل اوغان بگذارید.

گفت نام شهر ها را نیز شهر اول گل اوغان نام گذاری کنید و ناحیه ها و کوچه ها را نیز ناحیه اول گل اوغان، ناحیه دوم گل اوغان و شهر اول گل اوغان و شهر دوم گل اوغان نام گذاری کنید.

او بر اقوام دیگر حمله کرده و همه مردان آنها را قتل عام میکرد و خانم های شان را به عنوان کنیز و برده جنسی برای خود میبرد. روزی بر یک منطقه هزاره نشین حمله کرده و تمام مردان آنها را به قتل رساند ولی از جمله خانم ها چهل دختر توانست فرار کنند و چون راهی دیگری نیافتند خودشان را از یک قله کوه به پایان پرتاب کردند.

حالا آن منطقه به نام چهل دختران یاد میشود.

او تجاوز، قتل عام، غارت اموال مردم، رشوه ستانی و فساد را آزاد اعلام کرد و گفت هر کسی که میتواند هر کاری بکند آزاد است.
در پول کشور نوشت که برای دارندگان این سند گل اوغان پنجاه گل اوغانی میدهد.

خزانه ملی کشور را به نام جیب گل اوغان نامگذاری کرد.

بانک مرکزی کشور را به نام دخل گل اوغان نام گذاری کرد.

میلیون ها انسانی را که مخالفش بود را قتل عام کرد و همه روزه به تعداد زیادی از مردم چه زن، چه مرد و چه پسر تجاوز میکرد و عساکر خود را نیز تشویق میکرد که هر کاری که میتوانند بکنند.

دوستان، اقارب و خانواده او اعضای کابینه بودند و هر کسی که تملق و چاپلوسی میکرد زنده میماند و کسانی که اندک مخالفت نشان میداد از بین میرفت.

هر گوشه ای از کشور را به نام یک قرارداد به یک همسایه فروخت. یک بخش را به نام قرار داد گندمک، گوشه ای دیگر را به نام دیورند، گوشه دیگر را به نام های دیگر برای همسایه ها در مقابل پول بسیار ناچیز فروخت.

وقتی پیر، چروکیده و لرزان شد، یکی از دستیاران پسرش بالشت را بردهانش گذاشت و زندگی اش را خاتمه داد و فرزندش بر تخت نشست. فرزندش ظالم تر و نادان تر و جاهل تر از او بود و راه پدر را صد چند ظالمانه تر ادامه داد و این سلطه تا هنوز نیز ادامه دارد.
حالا هر رهبری که درین کشور همان اشتباهاتی گل اوغان را تکرار کند، برایش میگویند که سیاست های گل اوغان پاچا را در پیش گرفته است.









۱۳۹۶/۰۷/۰۴

Critical Review of What People do in Ashura in Afghanistan

بازدید حسین از مسجد ها و تکیه خانه های مردم شیعه در افغانستان
..................................................................................
و خدا گفت ای حسین، ای نواسه پیامبر خدا، برو برگرد یک بار به زمین و ببین که مردم در ماه محرم به یاد تو چه کار هایی میکنند!
و حسین همانند یک انسان عادی با لباس های فقیرانه به یکی از تکیه خانه های افغانستان داخل شد و در یک گوشه نشست. دید که یک مردی همانند یک افسانه قصه ای خانواده پیامبر و کشته شدن امام حسین نواسه پیامبر خدا را میکند. او چیز هایی در مورد خودش میشنید که اصلا واقعیت نداشت. سپس کسی دیگری آمد و نوحه ای خواند و دیگران شروع لباس های خود را کشیده و لباس های مخصوص سینه زنی بر تن کردند که همه مردان بودند و روی سینه ها و پشت شان جای زنجیر زدن برهنه بود و تعدادی سینه زنی میکرد، تعداد دیگر زنجیر میزد و تعداد دیگر قمه زنی میکرد. آن مرد نوحه میخواند و با نوحه ای او همه به نحوی سر خود را میشکستاند.
اشک بر چشمان حسین جاری شد و در دل خود گفت ای خدا! این مردم را چه شده است؟ آنها به یاد من گریه میکنند و خودشان را میزنند ولی من به حال نادانی آنها گریه میکنم.
هدف من این نبود. چرا پیروان من اینگونه شدند؟
حسین برخواست و رفت نزد ملا امام و گفت اگر اجازه میدهید من چند کلمه صحبت کنم؟ ملا به سراپای او نگاه کرد و گفت تو کی هستی؟ ما به هر آدم بی سر و پای اجازه نمیدهیم که درین منبر پاک بنشیند و به مردم هرچه دلش خواست بگوید.
حسین به نحوی قناعتش را فراهم کرد و رفت بر جای موعظه نشست و گفت.
آی مردم. من آمدم که به شما چیزی را بگویم. این کار هایی که شما میکنید هدف حسین نبود. من خیلی متاسف هستم که میبینم شما چگونه اهداف او را فراموش کرده و به چیزی مشغول شدید که به جسم، بدن و صحت خود شما صدمه میزند و آسیب میرساند.
همینکه نامی از حسین میکنید و از خانواده ای او یاد میکنید سپاس گذارم اما من امروز میخواهم به شما چیز هایی را در مورد اهداف حسین بگویم که بهتر از سینه زدن، زنجبر زدن و قمه زدن است.
من میخواهم در مورد اهداف حسین با شما صحبت کنم. از حسین لازم نیست که خدا و پیامبر بسازید. او مثل شما یک انسان عادی بود ولی هیچ وقت تسلیم انسان های پست، پلید و نیت های شوم آنها نمیشد.
حسین بر خلاف استبداد، ظلم و بی عدالتی مبارزه میکرد. او میخواست وضعیت شما مردم بهتر باشد، ولی پس از یک هزار و چهار صد سال، میبینیم که شما هنوز در همان وضعیت قرار دارید که حسین بر ضد آن میخواست مبارزه کند.
اگر حسین حالا در میان شما باشد و ببیند که شما به یاد او چه کار هایی میکنید و چه چیز هایی در مورد او میگوئید، او از شما ناراض میشود. بسیاری از قصه هایی که در مورد او میکنید، کاملا نادرست است و اینگونه که خودتان را میزنید و خون تان را میریزانید و با زنجیر و قمه خود را میزنید، اگر حسین در میان شما میبود، شما را منع میکرد و سخت نکوهش و سرزنش میکرد.
او نمیخواست که شما اینگونه از زندگی او یاد آوری کنید.
هدف او این نبود. او میخواست که همه انسان ها با هم برادر و برابر باشند و هیچ کسی بر کسی دیگری ظلم نکند. در آن زمان یزید پسر معاویه امپراتوری پدر کلان حسین را گرفته و از آن یک پادشاهی استبدادی ظالمانه ساخته بود که هیچ کسی از دستش در امان نبود. پیروان پدر بزرگ حسین از موجودیت این پادشاه خود خواه به ستوه آمده بودند. نه زن کسی از دست او در امان بود، نه ثروت کسی و نه هم کسی میتوانست در ساحه ای پادشاهی او در امنیت زندگی کند.
او هر اشتباهی که میکرد و هر حکم ظالمانه ای که میداد، در مخالفت با رهنمایی های پدرکلان حسین بود ولی یزید تمام حکم خود را از آدرس پدر کلان حسین صادر میکرد و میگفت که او گفته که پادشاه باید چنین کار هایی را بکند.
حسین با تمام ظلم، استبداد، بی عدالتی یزید مخالف بود و رنجی که از ناحیه حکومتداری نا سالم یزید بر مردم مستولی شده بود، را حس و درک میکرد و نمیخواست که مردم بیشتر از آن رنج بکشند.
یزید از حسین میخواست که با او همراه شود و هر کار اشتباهی که یزید میکند را حسین نیز تائید کند و بگوید که بلی پدرکلان من چنین چیزی گفته بود، اما حسین این را قبول نداشت.
او میخواست یک حکومت خوب برای رفاه مردم به وجود بیاید و حکومت باید مطابق دستورات پدرکلان حسین رفتار کند. مردم نیز از حسین توقع داشتند که جلو ظلم و استبداد یزید را بگیرد.
حسین تا آخرین رمق حیات با ظلم، استبداد و بی عدالتی مبارزه کرد و میخواست شما مردم از پیروان او باشید ولی شما امروز مشغول زدن بر سر و صورت خود هستید که به هیچ وجه این کار شما مورد تائید حسین نیست.
حسین نمیخواست که شما لباس سیاه بپوشید و بر پیشانی های تان تسمه های سبز با نام حسین بسته کنید. او نمیخواست که شما خودتان را با زنجیر بزنید. او نمیخواست که به نام حسین نوحه و شعر بخوانید. او نمیخواست که شما خون بدن تان را به نام حسین بریزانید. او نمیخواست که در موتر های رنگارنگ سوار شده و حدود یک ماه از یک تکیه خانه به تکیه خانه دیگر بروئید و شبها سر و صدا کنید و مردم را در خواب نگذارید. این هدف حسین نبود.

آنچه حسین از شما میخواهد این است:

1.       ظلم نکنید و اگر کسی بر شما ظلم کرد، ظلم را تحمل نکنید وبر ضد ظلم و استبداد مبارزه کنید.
2.       نگذارید حکومت بر دست انسان های نا اهل بی افتد که بر مردم فقیر ظلم کند.
3.       نگذارید انسان های ظالم و گمراه بر تخت پادشاهی بنشیند، از مردم فقیر مالیات بگیرد و بیت المال را برای مصارف شخصی خود اختصاص داده با پول مردم عیاشی کند.
4.       نگذارید که پادشاه ظالم بر زن و فرزند مردم تجاوز کند.
5.       نگذارید که یک انسان ظالم، قاتل، خونخوار و بی رحم بر شما حکومت کرده و هرچه دلش خواست را به نام قانون بر شما انجام بدهد.
6.       نگذارید کسی بی عدالتی کند.
7.       نگذارید کسی حق کسی دیگری را بخورد.
8.       نگذارید که یک تعداد مردم فقط به خاطر باور های شان مورد شکنجه قرار بگیرند.
9.       نگذارید که کسی از قدرت سوء استفاده کند.
10.   نگذارید که یک تعداد انسان ها قدرت را بگیرند و یک تعداد دیگر را بدون جرم و بدون کدام دلیل به قتل برسانند و زن و فرزند شان را برای خود کنیز و برده بگیرند.
11.   در راه رفاه زندگی همدیگر تلاش کنید.
12.   درس بخوانید و برای ایجاد بهترین سهولت ها در زندگی همه ای مردم تلاش کنید.
13.   جاده های تان را بسازید.
14.   مکتب های تان را بهتر بسازید.
15.   در تربیت و پرورش کودکان تان تلاش کنید.
16.   در بهترین بودن از نظر اخلاق و رفتار تلاش کنید.
17.   در تامین عدالت و برابری تلاش کنید.
18.   در ایجاد امنیت برای مردم تان تلاش کنید.
19.   نگذارید کسی از بیت المال استفاده نادرست کند.
20.   نگذارید پولی که حق فرزندان شماست، برای عیاشی حاکم منطقه تان مصرف شود.
21.   به جای اینکه برای حسین نذر میکنید، برایش وعده کنید که یک کتاب میخوانید، او به مراتب از شما خرسند تر میشود.
اینها اهداف اساسی حسین بود و اگر شما مردم این همه نیرویی را که صرف زدن بر سر و صورت خود میکنید، درین راستا به کار بی اندازید و در هر ماه محرم اهداف اصلی حسین را یاد آوری کنید و مردم را به سوی رفتن در مسیر درست هدایت کنید، هم زندگی شما بهتر میشود و هم روح حسین شاد میشود.

شما نوحه خوانی، مرثیه خوانی را ترک کنید و به جای سینه زدن و زنجیر زدن این کار هایی را که من به شما گفتم را انجام بدهید.