۱۳۹۴/۱۰/۲۹

What is it like to live in a country where you don’t belong?

Slowly and gradually you will start to hate the people around you, because you will understand every single word you hear is a type of mockery or sarcasm. You will find yourself surrounded by a number of nasty people who will try to make you sad in every move they make and in every gesture possible.  They attack your health by injecting wrong medicines into your blood and harm you by contaminating every single morsel of food you require to eat to survive.

You are blamed of all kinds of crimes you have never committed and everybody is somehow against you without having any proper reason.

You will change your mind about a whole nation or a whole culture, losing all your optimism about humanity and co-existence.

You will turn into a person who is awaiting and preferring his death rather than the miserable life you are living in with the health problems they create for you, being afraid to go to the doctor for treatment due to deterioration of your health by every time you go to the doctor and by the number of attacks on your health.

You change your behavior towards others and become more unsocial and isolated because you prefer not to hear further stupid and annoying comments and sarcasm.

You’ll be nervous and cautious all the time and you will not trust anyone around you anymore and you will also lose your ability to smile toward others and you will learn the same culture of artificial smiles while you can’t smile deep down in your heart.

You will get depression and tension at a very high level due to the angry people you face every day. You will understand the real meaning of some new words which will appear in your life such as racism, discrimination, phobias, fascism, Nazism and hate.

You will get used to hear none-stopping bad words and negative comments at all times without any reason. The word “Sorry” will come out automatically out of your mouth more than 50 times per day without you notice it yourself.

You learn how to ignore some bad words or smile at people who use bad words against you, without getting angry at them.

Be ready to answer any kind of strange and insulting questions about your country, your culture, yourself and whatever belongs to you.

Your education, your skills and your initiatives will be underestimated or being not considered as a positive thing.

When you see people doing things not right or not the right manner, you better don’t criticize, you should better say some nice words such as “well done”, “bravo”, “good job” or react with a body language such as thumbs up gesture or something very positive.

You might better say everything about yourself and answer the most private questions about yourself but do not ask the same questions from the other party, because you may hurt the other person. Almost everyone else has the right to ask questions from you, as if you are being under the investigation of a crime or something but you don’t have to ask any. It is generally accepted code of conduct in most of the cultures.

When two other people talk some bad words against you in another language or a language they might think you don’t know, but you know it very well, then keep smiling at those guys, and pretend that you don’t know that language.

If you speak your own language in the lunch break with your only friend from your country, a racist will appear and ask you "Speak My Language" and then you should say "Okay Sir, I will, sorry for this time".

This is how you feel when you live in another country. 


۱۳۹۴/۱۰/۲۲

The Market of Politics in My Village

بازار سیاست در قریه ما

در قریه ما یک بازارک وجود دارد به نام بازار سیاست. در بازار قریه کوچک ما حدوداً به تعداد بیست خانوده مشخص دوکان فروشندگی دارند. این خانواده ها چندین قرن است که به همین کار مشغول اند و به شکل خانوادگی منتظر مشتریان خود از قریه های دیگرند. همیشه مشتریان آنها از قریه های دیگر میایند چون آن چیزی را که میفروشند، مردم منطقه به آن نیازی ندارند و اگر نیاز هم داشته باشند، نمی دانند که از آن چگونه استفاده کنند و اینکه آن چی است و هم توان خرید آنرا ندارند و یا هم فروشندگان اصلاً چیزی نمی فروشند که به درد مردم این قریه بخورد. در دوکان آنها چیز هایی عجیب و هیولا مانندی پیدا میشود که آنرا مردمان قریه های دیگر خریداری کرده، و در همین قریه ما رها میکند و هر وقت تعداد زیادی از مرم قریه ما را میخورد و از بین میبرد. در دوران قدیم قریه های دیگر بیشتر یک چیزی را که به نام "دین مداری" یاد میکنند، میخریدند و در قریه ما رها میکردند که مردم قریه ما را ازبین برده و بخورد. یک بار قریه بغلی ما آمد و ازین دوکان قریه ما "سوسیالیسم" خرید و در قریه ما رها کرد. این هیولای خطرناک تعدادی زیادی از مردم منطقه ما را کشت. قریه دیگری باز آمده در مقابل این هیولا یک "دین مداری" خرید که هیولای قریه قبلی را از بین ببرند. دین مداری هم رفت در قریه و تعدادی زیادی از مردم منطقه ما را کشت و حتی کسانی را که از ترس جان با سوسیالیسم کمک میکردند، را هم از بین برد. حالا آمدند مردمان قریه های دیگر درین روز ها در قریه ما و اعلام کردند که تنها دموکراسی میخرند. حالا تمام دوکان هایی که قبلاً دین مداری و سوسیالیسم می فروختند، همه دوکان های خود را تبدیل کردند به دموکراسی فروشی و لباس های خود را نیز تبدیل کردند تا با بازار جدید مطابقت داشته باشد. یک چند نفری که هنوز هم در گرو تجارت سابق دین مداری باقی مانده اند، حالا با دموکراسی فروشان جنگ میکنند. دموکراسی فروشان هم فقط به خاطر حضور مردم قریه های دیگر و به خاطر رضایت مشتریان شان، باید طوری وانمود کنند که انگار خود نیز به دموکراسی علاقمند اند و به آن باور دارند و خود نیز به توانایی هایی دموکراسی باور دارند، اما در ته دل همه شان میدانند که همه شان تظاهر میکنند به دموکراسی تا پول بیشتر از فروش این کالا بدست آید.

این دوکانداران خوب میدانند که برای فروش کدام امتعه، کدام لباس را بپوشند و دوکان خود را چگونه تزئین کنند. آنها عکس هایی را بر روی در و دیوار میزنند و شعار هایی مینویسند که انگار همه آنها فروشندگان واقعی دموکراسی هستند، در حالی که قبلاً برای فروش دین مداری، همه آنها ریش داشتند، لنگی داشتند، کتاب داشتند و فروشندگان واقعی دین مداری بودند.

پول، ثروت، قدرت و داشتن مال و اموال و دسترسی به نیاز های جنسی یگانه هدف اصلی این بازار است و هیچ کدام این فروشندگان به آنچه که میفروشند، ارزش قایل نیستند. آنها همدیگر را بسیار خوب می شناسند.

نه قوانینی برای فروش و قیمت وجود دارد و نه هم قربانی هایی مردم این قریه را کسی در نظر میگیرد. مردم بیچاره قریه همیشه قربانی تجارت و فروش همین امتعه های ناسالم و ناتکمیل درین قریه بوده اند و امیدواریم روزی فرا رسد که این فروشندگان و دوکانداران چشم از جهان بپوشند، فروشندگان تازه ای از خانواده های همین فروشندگان به وجود بیاید تا بتوانند چیز هایی را برای فروش بیاورند که هم مردم منطقه را به امنیت و آرامی برساند و هم مشتریان آنها نیز مردمان همین قریه باشد، نه از قریه های دیگر، و آنچه را که میفروشند به منفعت مردم قریه باشد. آنچه را که ما تا به حال شاهد فروش آن توسط این دوکانداران بودیم اینهاست:
  • سوسیالیسم
  • کمونیزم
  • دین مداری
  • طالبانیزم
  • کپیتالیسم
  • دموکراسی
  • حقوق بشر 

























زنبور های کوچه قصابی


زنبور های کوچه قصابی

The Wasps of the Butchers' Alley

زمانی که کودک بودیم بیشتر خریداری و آوردن سودا و خرچ خانه وظیفه ما بود که با بایسکل به بازار میرفتیم و هرچه در خانه توسط پدر و مادر گفته شده بود را خریداری کرده به خانه میاوردیم.

از گوشت خریدن بسیار متنفر بودم چون در کوچه قصابی زنبور بسیار زیاد بود و از جانبی دیگر لباسی که قصاب ها برتن داشتند، بسیار کثیف و آلوده به خون مواشی بود که هر روز میکشتند و گاهگاهی هم کاردی را که با آن گوشت را میبرید، در لباس خود پاک میکردند. من همیشه بر پاک بودن گوشتی که از آنها میخریدم شک داشتم. وقتی خانه میامدیم، میگفتم گوشت را خوب چندین بار با آب و نمک بشوئید که قصاب ها بسیار کثیف اند.

چندین بار زنبور های کوچه قصابی مرا گزیده بود. همیشه آرزو میکردم که درین کوچه قصابی یک قصاب پاک تر، کمی با نظافت تر و کمی خوب تر از دیگران پیدا شود، که من گوشت ها را همیشه از او بخرم، اما هیچ وقتی یک قصاب پاک پیدا نشد.

خون و چربی گوشت مواشی همراه با کله و پاچه آنها در دهن دروازه دوکان، نزدیکی راهرو گذاشته میشد. هر روزی که مکتب هم میرفتم، گاهی چشمم به چشم گوسفندانی می افتاد که کشته شده بود و با خود میگفتم اگر این گوسفند قدرت میداشت، و میتوانست صحبت کند، چه چیز هایی برای گفتن داشتند. چگونه با این قصاب ها جنگ و مجادله میکردند تا زنده بمانند. به فکر فرو میرفتم و با خود اندیشه میکردم.

به فکر عمیقی فرو میرفتم و میگفتم چرا این جامعه باید اینگونه باشد که اکنون است. آیا این قصاب نمیتواند لباسش را بشوید؟ آیا او نمیتواند حد اقل خونی را که در دروازه دوکانش از کشتن مواشی میریزد را پاک کند؟ آیا او این قدر نا توان است؟ چرا گوشت ها را در داخل چیزی مثل یخچال نمیگذارند و یا هم در داخل ویترین های شیشه ای که حد اقل همین زنبور ها هم کمتر شود. این تنها من نیستم که ازین زنبور ها آسیب دیده بودم. جمعی بزرگی از کودکان دیگر نیز که ازین کوچه به سوی مکتب میرفتند، از زنبور ها میترسیدند و در مقابل چشم من زنبور ها آنها را میگزید.

من با خودم فکر میکردم کاشکی درین شهر کسی میبود که هرچیزی را میشد برایش شکایت کرد و او میتوانست آنرا اصلاح کند. با خودم فکر میکردم که اگر این کوچه قصابی به یک کوچه زیبا تبدیل شود، چقدر گوشت خریدن آسان میشد و چقدر مکتب رفتن آسان میشد و این کوچه بدون خون چه زیبا میشد.

گاهی با خودم فکر میکردم، میگفتم شاید تقصیر از پدر و مادر این قصاب هاست و یا هم تقصیر از خانواده آنهاست که برای آنها نگفته که یک قصابی باید چگونه باشد و یا هم برای قصاب های این شهر نظافت را یاد نداده باشد. گاهی دلم میشد از آنها هنگام گوشت خریدن بپرسم که آیا شما معنی نظافت را میدانید. اما از کارد هایی پر خونی که در کمر قصاب ها آویزان بود، میترسیدم.

من در شهر و بازار چیزی را میدیدم که فقط ربط عجیبی با تربیه فامیلی انسان ها داشت و با کوچک ترین سرمایه گذاری میتوانست همه چیز بهتر شود، اما نمیشد. مثلاً اگر یک کارمند اجتماعی میرفت به خانه های قصاب ها و برای آنها تصاویر زیبایی از بهترین قصابی های دنیا را نشان میداد، شاید تاثیری بر طرز کار قصاب ها میداشت. شاید آنها هرگز قصابی خوب را ندیده باشند، چون هیچ کسی به آنها نگفته است که قصابی خوب و با نظافت چیست. میگفتم اگر کسی به خانه قصاب ها برود و از پدر و مادر آنها بخواهد که کمی به پسران تان از کودکی نظافت را یاد بدهید، شاید حالا این قصاب ها دوکان های قصابی منظم تر و پاک تری مداشتند. بعد فکر میکردم که بلی، مکتب هم کوتاهی های خود را دارد. من که اول نمره مکتب بودم، خوب میدانستم درسی را که میخوانیم، با محیط و اجتماع ما هیچ سازگاری ندارد و اصلاٌ به درد ما نمیخورد.

من با خود میگفتم که خدا میداند چند تن از همصنفی های من هم در آینده قصاب شوند، آنها همه نیز مثل همین قصاب ها کثیف و چرک و چتل دکان های قصابی باز خواهند کرد. میگفتم خدا کند روزی معلم ما در مورد وضعیت قصابی های این شهر صحبت کند. اما دوازده سال گذشت و هرگز کسی به آن توجه نکرد.


وقتی بزرگ شدیم، متوجه شدم که آن گوسفند ها ما هستیم و آن قصابی ها هم شهر ما. متوجه شدم که در حقیقت ما گوسفند هایی هستیم که هر روز قصابی میشوئیم، بدون اینکه بتوانیم صدای خود را بکشیم. گرگ هایی هم بود که هر روز انسان هایی مثل مرا میکشت و ما گوسفندان فرار میکردیم. وقتی به اروپا سفر کردم، متوجه شدم که سفر ما از ترس گرگ ها به سوی خانه ای قصاب های خطرناکتر است. 










جالب ترین سخنان رئیس جمهور افغانستان