۱۳۹۴/۱۰/۲۲

The Market of Politics in My Village

بازار سیاست در قریه ما

در قریه ما یک بازارک وجود دارد به نام بازار سیاست. در بازار قریه کوچک ما حدوداً به تعداد بیست خانوده مشخص دوکان فروشندگی دارند. این خانواده ها چندین قرن است که به همین کار مشغول اند و به شکل خانوادگی منتظر مشتریان خود از قریه های دیگرند. همیشه مشتریان آنها از قریه های دیگر میایند چون آن چیزی را که میفروشند، مردم منطقه به آن نیازی ندارند و اگر نیاز هم داشته باشند، نمی دانند که از آن چگونه استفاده کنند و اینکه آن چی است و هم توان خرید آنرا ندارند و یا هم فروشندگان اصلاً چیزی نمی فروشند که به درد مردم این قریه بخورد. در دوکان آنها چیز هایی عجیب و هیولا مانندی پیدا میشود که آنرا مردمان قریه های دیگر خریداری کرده، و در همین قریه ما رها میکند و هر وقت تعداد زیادی از مرم قریه ما را میخورد و از بین میبرد. در دوران قدیم قریه های دیگر بیشتر یک چیزی را که به نام "دین مداری" یاد میکنند، میخریدند و در قریه ما رها میکردند که مردم قریه ما را ازبین برده و بخورد. یک بار قریه بغلی ما آمد و ازین دوکان قریه ما "سوسیالیسم" خرید و در قریه ما رها کرد. این هیولای خطرناک تعدادی زیادی از مردم منطقه ما را کشت. قریه دیگری باز آمده در مقابل این هیولا یک "دین مداری" خرید که هیولای قریه قبلی را از بین ببرند. دین مداری هم رفت در قریه و تعدادی زیادی از مردم منطقه ما را کشت و حتی کسانی را که از ترس جان با سوسیالیسم کمک میکردند، را هم از بین برد. حالا آمدند مردمان قریه های دیگر درین روز ها در قریه ما و اعلام کردند که تنها دموکراسی میخرند. حالا تمام دوکان هایی که قبلاً دین مداری و سوسیالیسم می فروختند، همه دوکان های خود را تبدیل کردند به دموکراسی فروشی و لباس های خود را نیز تبدیل کردند تا با بازار جدید مطابقت داشته باشد. یک چند نفری که هنوز هم در گرو تجارت سابق دین مداری باقی مانده اند، حالا با دموکراسی فروشان جنگ میکنند. دموکراسی فروشان هم فقط به خاطر حضور مردم قریه های دیگر و به خاطر رضایت مشتریان شان، باید طوری وانمود کنند که انگار خود نیز به دموکراسی علاقمند اند و به آن باور دارند و خود نیز به توانایی هایی دموکراسی باور دارند، اما در ته دل همه شان میدانند که همه شان تظاهر میکنند به دموکراسی تا پول بیشتر از فروش این کالا بدست آید.

این دوکانداران خوب میدانند که برای فروش کدام امتعه، کدام لباس را بپوشند و دوکان خود را چگونه تزئین کنند. آنها عکس هایی را بر روی در و دیوار میزنند و شعار هایی مینویسند که انگار همه آنها فروشندگان واقعی دموکراسی هستند، در حالی که قبلاً برای فروش دین مداری، همه آنها ریش داشتند، لنگی داشتند، کتاب داشتند و فروشندگان واقعی دین مداری بودند.

پول، ثروت، قدرت و داشتن مال و اموال و دسترسی به نیاز های جنسی یگانه هدف اصلی این بازار است و هیچ کدام این فروشندگان به آنچه که میفروشند، ارزش قایل نیستند. آنها همدیگر را بسیار خوب می شناسند.

نه قوانینی برای فروش و قیمت وجود دارد و نه هم قربانی هایی مردم این قریه را کسی در نظر میگیرد. مردم بیچاره قریه همیشه قربانی تجارت و فروش همین امتعه های ناسالم و ناتکمیل درین قریه بوده اند و امیدواریم روزی فرا رسد که این فروشندگان و دوکانداران چشم از جهان بپوشند، فروشندگان تازه ای از خانواده های همین فروشندگان به وجود بیاید تا بتوانند چیز هایی را برای فروش بیاورند که هم مردم منطقه را به امنیت و آرامی برساند و هم مشتریان آنها نیز مردمان همین قریه باشد، نه از قریه های دیگر، و آنچه را که میفروشند به منفعت مردم قریه باشد. آنچه را که ما تا به حال شاهد فروش آن توسط این دوکانداران بودیم اینهاست:
  • سوسیالیسم
  • کمونیزم
  • دین مداری
  • طالبانیزم
  • کپیتالیسم
  • دموکراسی
  • حقوق بشر 

























زنبور های کوچه قصابی


زنبور های کوچه قصابی

The Wasps of the Butchers' Alley

زمانی که کودک بودیم بیشتر خریداری و آوردن سودا و خرچ خانه وظیفه ما بود که با بایسکل به بازار میرفتیم و هرچه در خانه توسط پدر و مادر گفته شده بود را خریداری کرده به خانه میاوردیم.

از گوشت خریدن بسیار متنفر بودم چون در کوچه قصابی زنبور بسیار زیاد بود و از جانبی دیگر لباسی که قصاب ها برتن داشتند، بسیار کثیف و آلوده به خون مواشی بود که هر روز میکشتند و گاهگاهی هم کاردی را که با آن گوشت را میبرید، در لباس خود پاک میکردند. من همیشه بر پاک بودن گوشتی که از آنها میخریدم شک داشتم. وقتی خانه میامدیم، میگفتم گوشت را خوب چندین بار با آب و نمک بشوئید که قصاب ها بسیار کثیف اند.

چندین بار زنبور های کوچه قصابی مرا گزیده بود. همیشه آرزو میکردم که درین کوچه قصابی یک قصاب پاک تر، کمی با نظافت تر و کمی خوب تر از دیگران پیدا شود، که من گوشت ها را همیشه از او بخرم، اما هیچ وقتی یک قصاب پاک پیدا نشد.

خون و چربی گوشت مواشی همراه با کله و پاچه آنها در دهن دروازه دوکان، نزدیکی راهرو گذاشته میشد. هر روزی که مکتب هم میرفتم، گاهی چشمم به چشم گوسفندانی می افتاد که کشته شده بود و با خود میگفتم اگر این گوسفند قدرت میداشت، و میتوانست صحبت کند، چه چیز هایی برای گفتن داشتند. چگونه با این قصاب ها جنگ و مجادله میکردند تا زنده بمانند. به فکر فرو میرفتم و با خود اندیشه میکردم.

به فکر عمیقی فرو میرفتم و میگفتم چرا این جامعه باید اینگونه باشد که اکنون است. آیا این قصاب نمیتواند لباسش را بشوید؟ آیا او نمیتواند حد اقل خونی را که در دروازه دوکانش از کشتن مواشی میریزد را پاک کند؟ آیا او این قدر نا توان است؟ چرا گوشت ها را در داخل چیزی مثل یخچال نمیگذارند و یا هم در داخل ویترین های شیشه ای که حد اقل همین زنبور ها هم کمتر شود. این تنها من نیستم که ازین زنبور ها آسیب دیده بودم. جمعی بزرگی از کودکان دیگر نیز که ازین کوچه به سوی مکتب میرفتند، از زنبور ها میترسیدند و در مقابل چشم من زنبور ها آنها را میگزید.

من با خودم فکر میکردم کاشکی درین شهر کسی میبود که هرچیزی را میشد برایش شکایت کرد و او میتوانست آنرا اصلاح کند. با خودم فکر میکردم که اگر این کوچه قصابی به یک کوچه زیبا تبدیل شود، چقدر گوشت خریدن آسان میشد و چقدر مکتب رفتن آسان میشد و این کوچه بدون خون چه زیبا میشد.

گاهی با خودم فکر میکردم، میگفتم شاید تقصیر از پدر و مادر این قصاب هاست و یا هم تقصیر از خانواده آنهاست که برای آنها نگفته که یک قصابی باید چگونه باشد و یا هم برای قصاب های این شهر نظافت را یاد نداده باشد. گاهی دلم میشد از آنها هنگام گوشت خریدن بپرسم که آیا شما معنی نظافت را میدانید. اما از کارد هایی پر خونی که در کمر قصاب ها آویزان بود، میترسیدم.

من در شهر و بازار چیزی را میدیدم که فقط ربط عجیبی با تربیه فامیلی انسان ها داشت و با کوچک ترین سرمایه گذاری میتوانست همه چیز بهتر شود، اما نمیشد. مثلاً اگر یک کارمند اجتماعی میرفت به خانه های قصاب ها و برای آنها تصاویر زیبایی از بهترین قصابی های دنیا را نشان میداد، شاید تاثیری بر طرز کار قصاب ها میداشت. شاید آنها هرگز قصابی خوب را ندیده باشند، چون هیچ کسی به آنها نگفته است که قصابی خوب و با نظافت چیست. میگفتم اگر کسی به خانه قصاب ها برود و از پدر و مادر آنها بخواهد که کمی به پسران تان از کودکی نظافت را یاد بدهید، شاید حالا این قصاب ها دوکان های قصابی منظم تر و پاک تری مداشتند. بعد فکر میکردم که بلی، مکتب هم کوتاهی های خود را دارد. من که اول نمره مکتب بودم، خوب میدانستم درسی را که میخوانیم، با محیط و اجتماع ما هیچ سازگاری ندارد و اصلاٌ به درد ما نمیخورد.

من با خود میگفتم که خدا میداند چند تن از همصنفی های من هم در آینده قصاب شوند، آنها همه نیز مثل همین قصاب ها کثیف و چرک و چتل دکان های قصابی باز خواهند کرد. میگفتم خدا کند روزی معلم ما در مورد وضعیت قصابی های این شهر صحبت کند. اما دوازده سال گذشت و هرگز کسی به آن توجه نکرد.


وقتی بزرگ شدیم، متوجه شدم که آن گوسفند ها ما هستیم و آن قصابی ها هم شهر ما. متوجه شدم که در حقیقت ما گوسفند هایی هستیم که هر روز قصابی میشوئیم، بدون اینکه بتوانیم صدای خود را بکشیم. گرگ هایی هم بود که هر روز انسان هایی مثل مرا میکشت و ما گوسفندان فرار میکردیم. وقتی به اروپا سفر کردم، متوجه شدم که سفر ما از ترس گرگ ها به سوی خانه ای قصاب های خطرناکتر است. 










جالب ترین سخنان رئیس جمهور افغانستان