قوطایطانوس
بود نبود یک قریه گک بسیار مقبول بود به نام قوطایطانوس
در شهر طلحه. این شهر بسیار عجیب و غریب بود. در کل شهر های دنیا همی قریه قوطایطانوس
سر بود، به خاطری که مردم ای منطقه از کل مردم دنیا فرق داشت. قانونای قوطایطانوس
هم از تمام قانون های دیگه دنیا بسیار زیاد فرق داشت. دروغ گفتن ده ای قریه یک
افتخار بود. هر کسی که دروغ بیشتر می گفت، پیش مردم منطقه اعتبار زیاد تر داشت.
سواد، خواندن و نوشتن ده ای قریه حرام مطلق بود. هر کسی که برای با سواد شدن اقدام
می کرد، مردم منطقه بر ضد او میخیستن و او را لت و کوب کرده از قریه بیرون
مینداختن. رفتار مردم ای منطقه نسبت به زن های شان بسیار جالب بود. زن ها را در
بین خانه های تاریک چند دروازه ای مینداختن و بسیار کم اجازه میدادن که بیرون
برایه. وختی که زن ها را میخاستن جای دیگه ببرن، در بین چند تا بوجی انداخته، سر
بوجی ها را بسته کده و زنه مثل یک جسد در سر یک خر بالا می کردن و از یک محل به
محل دیگه انتقال می دادند. اگر منزل نزدیک می بود، زنه در بین بوجی انداخته، سر
شانه خود کده می بردند. مرد های ای منطقه وحشی بودند و اگر یک زن را تنها در یک محل
می دیدند، فقط حمله می کردند و به آن زن تجاوز می کردند. هر همسایه همیشه در کمین
پیدا کردن زن یا دختر همسایه بود که اگر بتواند او را تنها گیر کده و به او تجاوز
کنه. اگر به یک زن تجاوز می شد، زن از طرف فامیلش حتماً باید کشته می شد چون
نتانسته خوده نگاه کنه. حرف زدن مردم ای منطقه با دو چتی و دشنام و فحش و ناسزا
گفتن همراه بود. هر کسی وقتی به یک شخص دیگر صحبت می کرد، با گفتن زشت ترین حرف ها
طرف مقابل را توهین می کرد و زن و فرزند و فامیل گفته دو می زد. مردم ای قریه یک
دین عجیب و غریب هم داشتن. دین شان خلاصه می شد به چند تا جمله لاتین که از پدران
خود به ارث برده بودند و نمی دانستند که چی معنی دارد اما هنگام طلوع و غروب آفتاب
باید همان جمله های لاتین را تکرار می کردند. این دین هم شاید از دوران های تاریخی
که این منطقه زیر اثر مردمان کشور های دیگر بوده، به آنها به ارث مانده بود، که
اول به زور شمشیر پدران آنها را به قبول کردن این دین وادار کرده بودند و رفته رفته
نسل های بعدی این مردم، این دین میراثی را قبول کرده بودند و باید هر صبح و شام همان
جمله های لاتین را تکرار می کردند. عبادتگاه هم داشتند اما هیچ کسی جرئت نمی کرد که
عبادتگاه برود چون همه می ترسید که مبادا زن ها در خانه تنها بماند و همسایه ها بر
آنها تجاوز کنند. زن های خود را آن قدر از مرد ها ترسانده بودند که اگر زنی در یک
منطقه تنها مانده و با مردی مواجه می شد، قبل از اینکه مرد به سوی او حمله کند، زن
خودش را می کشت. ازدواج شان هم بسیار مشکل و برای فامیل داماد تباه کننده بود.
ازدواج تنها میان دختران و پسران خاله، ماما، کاکا و عمه روا بود و ازدواج های دور
هم بسیار به ندرت اتفاق می افتاد. قانون ازدواج این بود که فامیل داماد باید
حاصلات ده الی بیست ساله زراعت خود را به فامیل دختر بدهد و خود شان باید این سال
ها را گرسنه ریاضت بکشند. بسیاری از پدران و مادران داماد در اثر سوء تغذی جان خود
را در راه ازدواج پسر شان از دست می داد، اما درین قریه کسی نمی دانست که سوء تغذی
چیست. رفتار مردم این منطقه در مقابل یکی دیگر نیز بسیار عجیب بود. مثلاً مردم محل
می گفتند که بیا بریم خانه پدر و مادر داماد که ریاضت می کشند و میگن که از گشنگی
قریب است هلاک شوند، بیا بریم کمی سرشان خنده کنیم و طعنه بتیم که بچه زن دادن
آسان نیست. در ازدواج یک مراسمی داشتند به نام "دامن بستن". وقتی دامن
عروس را با دامن داماد بسته می کردند، چند جمله لاتین می خواندند و فکر می کردند
که این دو نفر حالا به همدیگر چسپیده و زن و شوهر همدیگر شده اند. اگر گره دامن
خطا می خورد و یا کدام سکتگی وارد می شد، می گفتند خدا از این ازدواج راضی نیست.
ازدواج را فسخ می کردند. چون ازدواج یک کار بسیار مشکل بود و بسیاری دختران و
پسران بدون ازدواج می ماندند، بچه ها با همجنس گرایی مشکل شان را حل می کرد اما
دختران وقتی مورد تجاوز قرار می گرفتند و یا هم وقتی می دانستند که دیگر ازدواجی
در کار نیست، از خانه فرار کرده و به قریه های هم جوار می رفتند تا در راه ها مورد
کمین کسی قرار گرفته و یا اسیر و کنیز کسی می شدند و زندگی شان تباه می شد. کسانی
هم بود درین قریه که چندین دختر داشتند و دختران خود را در برابر حاصلات زمین
زراعتی می فروختند. داکتر را کسی در منطقه نمی شناخت. هر کسی که مریض می شد، می
رفت پیش یک کسی که فکر می کرد بیش تر از دیگران دیندار تر است و چند جمله بیشتر از
دیگران لاتینی یاد دارد و او که خود را روحانی می نامید، چند تا جمله لاتینی را در
کاغذ نوشته برای شخص مریض می داد و می گفت که این کاغذ را در یک گیلاس آب جوی گل
آلود حل کرده و بخورد، گارسیای قادر او را صحتمند می کند. گارسیا نام همان خداوند
شان بود. در بین مردم نادان دین هم به یک مشکل بسیار بزرگ دیگر تبدیل شده بود.
مردم منطقه از نظر دینی به چند دسته تقسیم می شدند. یک تعداد مردم محله می گفت که
گارسیا را ما دوست داریم اما مردم آن طرف جوی گارسیا را دوست ندارند چون هر روز
جملات لاتینی را نمی خوانند. این قریه از نظر دینی به چند گروه تقسیم شده بودند. هر
گروه چند جمله متفاوت لاتین را یاد داشت و این تفاوت جمله ها باعث می شد که هر
گروه خود را دوستان گارسیا و گروهک های دیگر را دشمنان گارسیا بنامند. خونین ترین
جنگ های این قریه به نام گارسیا انجام می شد. آب پاک و آشامیدنی در منطقه پیدا نمی
شد و وضعیت آب آشامیدنی به حدی خراب بود که روزی کسی در یک ساحه از جوی آب می
نوشید که گفت این آب چرا بد بوست؟ دوستش گفت که چند قدم بالاتر کسی لته های اشتکش
را درین جوی می شوید، برای همین است که آب جوی بد بو شده است. مرد چند تا دوچتی و
فحش نثار او کرد و خندیده از لب جوی بالا رفت.
آداب تشناب رفتن مردم این منطقه بسیار عجیب بود.
تشناب درین قریه نام های مختلفی داشت. یک گروهی به آن "صاراگشت" می
گفتند که منظور همان "صحراگشت" بود. چون درین منطقه تشنابی وجود نداشت و
مردم برای این منظور به صحرا می رفت، بناءً نام این هم صاراگشت بود. عده ای دیگر
آن را "دشت رفتن" می نامید. اگر کسی می خواست بگوید که کسی میخواهد
تشناب برود، می گفت "آن شخص دشت می رود". عده دیگری نام آنرا
"بدرفت" گذاشته بود و عده دیگری هم "بیت الخلا". کناراب،
دستشویی و مستراح هم نام هایی دیگری بود که برای این موضوع استفاده می شد.
وقتی کسی در یک گوشه دشت بود و کسی دیگری هم به
همان منظور به همان سوی دشت می رفت، شخص اولی باید سرفه می کرد (اوهو، اوهو، اوهو
...) یعنی کسی درین سمت قبلاً آمده و تو نباید به این سوی دشت بیایی. و کسی که
منتظر بود تا شخص اولی از دشت بیاید جملات عجیبی را به شکل کنایه، نثار شخص اولی
می کرد. این جملات بسیار عجیب و بخش از فرهنگ این قریه است:
-
سرفه (اوهو اوهو اوهو ..)
-
زندستی ؟
- عافِیت باشِد
- عافِیت باشِد
-
قبض استی؟
-
ریسپان میکشی؟
- اگه کمک کارداری صدا بزن که یک نفر بیایه کمک کنه!
- اگه کمک کارداری صدا بزن که یک نفر بیایه کمک کنه!
-
تا که میتانی زور بزن ! قوه جاذبه کار نمی کنه !
-
وزنت برابر شد؟
- نی هنوزام یک چیزایی مانده. مه فکر کردم که از میان برآمدی!
- چشمایت باز / روشن شد؟
- نی هنوزام یک چیزایی مانده. مه فکر کردم که از میان برآمدی!
- چشمایت باز / روشن شد؟
-
یک خاشه (یک خوردچه) روغن بخور رایش واز شوه ... به خودِت
صَدمه نزنی....
- سنگ گوه می کنی اینقدر طول کشید؟
- خوردنش چِقَدر طول کشیده باشه که پَس دادنش ایقَدر شد؟
- امدفعه بخیر تیر شد ... انشالا دفعه دیگه یک وِکیل بگیر ، کل کارا ره به دست وکیل بتی که راحت شوی!
- سنگ گوه می کنی اینقدر طول کشید؟
- خوردنش چِقَدر طول کشیده باشه که پَس دادنش ایقَدر شد؟
- امدفعه بخیر تیر شد ... انشالا دفعه دیگه یک وِکیل بگیر ، کل کارا ره به دست وکیل بتی که راحت شوی!
-
توشِک و لیحافام میبُردی همرایت!
-
خوشا به حالت، نصف زندگیت ده کناراب تیر شد!
درین منطقه گوگرد وجود نداشت و مردم آتش را با
سنگ چقمق در می دادند. آتش کردن هم به یک جنجال تبدیل شده بود. مردم باور داشت که
تنها کسانی که پاک است، می تواند آتش را زودتر ایجاد کند و کسانی که ناپاک اند،
آتش از دست شان به زودی روشن نمی شود. آنها باور داشت که آتش مقدس است.
در زمستان ها هوای قریه سرد بود و برف و باران
شدید می بارید. مردم منطقه هر کسی به شکل انفرادی با سرما به شیوه خاص خود مبارزه
می کردند. کسی خانه خود را بالای گاوخانه خود می ساخت تا از حرارت بدن گاو ها و
گوسفندان خود گرم بماند. کسی هم در کنج خانه یک گاو را میاورد تا حرارت بدنش خانه
را گرم کند و کسی هم چوب های خشکیده را جمع آوری می کرد، تا با کمک سنگ چقمق آتشی
در خانه خود شعله ور سازد تا خانه گرم شود.
تشناب جان شویی مردم محل یک تخته سنگ بزرگ در
میان گاوخانه بود تا حرارت بدن گاو ها فضای حمام را گرم کند. وقتی مردم محل جان
خود را می شست، ضرورت به کیسه و لیف نبود چون گاو ها با لیسیدن بدن، در پاک کاری
بدن آدم کمک می کردند.
ازینکه مشکلات ازدواج بسیار زیاد بود و کمتر کسی
می توانست ازدواج کند، بناءً اکثر مردان این قریه همجنس گرا شده بودند. همجنس
گرایی به یک ارزش تبدیل شده بود و هر کسی که یک کودکی را نزد خود برای بچه بازی
داشت، بزرگ ترین افتخار را نصیب خود کرده بود و همه به او می گفتند نوش جانت که
چنین بچه هایی داری. بچه بازی از نوع پیدوفیلیا و کودک آزاری به بزرگ ترین ارزش
درین قریه تبدیل شده بود، طوری که همه آرزو می کردند که چند تا کودک را از چند
خانه دورتر دزدیده و برای همجنس بازی نزد خود نگهداری کنند. هر کسی برای ربودن زن
و یا کودکان دیگران شیوه های مختلف، دام های مختلف و تله های مختلف داشتند. بسیاری
اشخاص یک چوب بزرگ در دست داشت که سر آن چوب با تکه پیچانده شده بود و استفاده آن
طوری بود که باید با وارد کردن یک ضربه خفیف به سر زن، طوری که زن نمیرد ولی بی
هوش شود، زن را بی هوش می کردند تا بتوانند او را در غار خود انتقال دهند. تمام
آرزوی ها و امیدهای بزرگ این مردم محل فقط به دزدیدن زن و یا دختر همسایه خلاصه می
شد. تنها کار خوب در منطقه این بود که مردم بچه های خود را تشویق می کرد که باید
همان جملات لاتینی دینی شان را حفظ کنند، بدون اینکه معنی آنرا بفهمند و آنرا
موزون بخوانند. دکلمه و موزون خوانی جملات زبان لاتین به یک ارزش تبدیل شده بود.
هیچ کسی نبود در منطقه که معنی جملات زبان لاتین را بفهمد. هر قدر که معنی آن را نمی فهمیدند، به همان اندازه جملات لاتینی به آنها مقدس تر جلوه می کرد. فقط تنها محققی که از
اروپا آمده بود، چند روزی توانست درین منطقه بماند، میگفت که این جملات لاتینی
نیست و به زبان لاتینی هیچ معنی ندارند. شاید سینه به سینه از اجداد شان برای آنها
مانده بود و برای همین بود که تحریف شده بود و اصلاً به یک چیز بی معنی تبدیل شده
بود. اما برای مردم محل بسیار با ارزش بود. اگر کسی میگفت که این جملات بی معنی
است، او را می کشتند. همچشمی، بخل و تنگ نظری ها درین منطقه به اوج خود رسیده بود.
طوری که تمام مردم این منطقه به جان همدیگر افتاده بودند. دوستی و صمیمیت را کسی
درین محل نمی شناخت. اگر با کسی مهربان می بودی، همه میگفتن که به خواهر او چشم
داری و همین یک حقیقت هم بود. همین مسائل باعث می شد که شب ها مردم منطقه از خواب
بخیزند و زمین های زراعتی همسایگان خود را طوری از بین ببرند که حاصل ندهد؛ مثلاً
یا آب زیاد به زمین های شان راست می کرد و یا هم حیوانات اهلی همه ای قریه را رها
کرده و آنها را به سر زمین های زراعتی همسایه خود رهنمایی می کردند.
حاکم منطقه مردی بود با 50 فرزند جوان که هر
کدام چوبی در دست داشت و قدرت و توان آنرا داشت که به هر فامیلی که بخواهند حمله
کنند و زنان و دختران شان را بگیرند. از ترس حاکم منطقه هیچ کسی نمی توانست زنان و
دختران خود را به کسی نشان دهد چون اگر حاکم منطقه خبر می شد، حتماً شبی بعدی به
آن خانه حمله کرده و زنان و دختران شان را برای همیشه دزدیده و کنیز خود می ساخت.
او ثروتمند ترین مرد این منطقه بود، چون هر چیزی را که میخواست، به زور می گرفت و
هیچ کسی نمی توانست به ضد او مبارزه کند. چوب های دستی بچه های حاکم ساخته شده در
خارج از قریه و کیفیت آن عالی بود. تنها وسیله حمل و نقل مردم منطقه حیوانات مثل
خر و شتر بود اما بچه های حاکم همه اسب داشتند. وقتی با بچه های حاکم صحبت می
کردی، آنها هر کدام از بودن 4 الی 5 دختر در یک شب حرف می زدند. وقتی با طبقه
متوسط جامعه صحبت می کردی، آنها صحبت از پیره و گزمه به خاطر زن همسایه بود که بعد
از چندین ماه موفق شده بود او را برای شبی بدزدد. وقتی با مردم فقیر منطقه صبحت می
کردی، صحبت شان از دزدیدن کودکی بود که سال گذشته از چند خانه بالاتر دزدیده بودند
و در اثر جنگ با فامیل او زخمی شده بودند. دسترسی به جنس مخالف نظر به سطح زندگی
مردم به نحوی تقسیم شده بود که گویا ثروتمندان محل هر شب یک شکار جدید داشتند،
طبقه متوسط جامعه هر چند ماه یک شکار و طبقه فقیر و پست جامعه هر سال یک کودک
دزدیده و عمر شان را به همجنس بازی به پایان می رساندند.
زندگی مردم این محل از نظر جامعه شناسی آن قدر
عجیب بود که اصلاً سال ها برای مطالعه این قریه نیاز بود تا بتوان به راز های میان
مردم آن پی برد.
تنها کسانی در یک گروه با هم جمع می شدند و با
هم دوست می شدند که یک رابطه جنسی میان خانوادگی وجود می داشت و همان قدر با هم
دوست بودند که همان قدر با هم دشمن و همیشه در کمین هم دیگر زندگی می کردند. وقتی
مردان این قریه زنی را شکار می کردند و می بردند به غار خود، وقتی زن به هوش می
آمد، تنها در صورتی خودش را نمی کشت که این مرد تنها به او تجاوز کرده باشد و
بتواند یک رابطه دوستانه با او بر قرار کند تا دیگر زن به دور از چشم شوهر و
خانواده اش، هر چند وقت یک بار بیاید سراغ مرد و به نیاز های جنسی او رسیدگی کند.
برق را کسی درین منطقه نمی شناخت و مردم فقیر آن
تنها چیزی که داشتند روشنایی مهتاب بود و اما بعضی از مردم متوسط و ثروتمند به
شیطان چراغ های دست رسی داشتند که توسط چربی حیوانات روشن می شد.
آهن را کسی نمی شناخت و تنها ابزار دستی و
زراعتی آنها ابزاری مانند داس سنگی بود که سنگ تراش منطقه می ساخت. ابزار شکار
آنها بیشتر نیزه های چوبی و تیر و کمان چوبی بود که پرنده ها را شکار می کرد و
حیوانات دیگر را توسط دام ها و تله های چاهی شکار می کردند.
وقتی یک حیوان را کسی شکار می کرد، اگر از طبقه
فقیر بود، باید آنرا پنهان کرده و شب هنگام سراغ آن میرفت تا مبادا زورمندان شکار
را در دست او ببینند و از دست او بگیرند.
اگر کسی خری ضرورت می داشت، یا باید آن را با
دادن چند ساله حاصلات رزاعت خود می خرید و یا هم باید کمین می داد تا کسی تنها در
جنگل با خر بیاید که از پشت سر بر او حمله کرده، سرش را زیر بالش کند و خرش را
بگیرد.
هیچ کسی درین قریه توان آنرا نداشت که خوبی های
کسی دیگر را یاد کند چون همین طور تربیت شده بودند که باید همیشه بدی های دیگران
را یاد کنند و همیشه به دیگران فحش و ناسزا بگوید. آنها می ترسیدند که اگر از کسی
به خوبی یاد کنند، شاید زن و خواهران شان از نزد خودشان فرار کرده و نزد کسی برود
که آنها از او به خوبی یاد کرده اند.
وقتی درین قریه جنگ می شد، این مهم نبود که چه
کسی حق به جانب است، فقط این مهم بود که چه کسی از گروه ماست که ما از او دفاع
کنیم. جنگ ها هرگز فردی تلقی نمیشد و همیشه جنگ های فردی به جنگ های گروهی و
خانوادگی و حتی قبیلوی می انجامید. قاضی، قضاوت، محکمه و عدالت را کسی درین قریه
نمی شناخت. اگر کسی در جنگ از قبیله دیگر کشته می شد، برای جبران خسارت خواهر و یا
دختر خود را به آن خانواده می دادند.
کسانی دیگری نیز درین قریه بود که تمام عمر شان
را صرف حفظ کردن جملات لاتین کرده بودند و وقتی معنی آنرا نمی فهمیدند، برای شان
مقدس تر جلوه می کرد. آنها پس از حفظ جملاتی لاتین، دیگر به زبان خود حرف نمی زدند
و همیشه همان جملات را تکرار کرده و به مریضان روحی و روانی تبدیل شده بودند. آنها
یک گروه خاص بودند که همیشه به دیگران حمله کرده آنها را بدون دلیل می کشتند.
قریه مورد پسند مه همین قریه است.